eitaa logo
هفت آسمان 💫
187 دنبال‌کننده
40 عکس
14 ویدیو
0 فایل
هفت آسمون یه مجموعه فرهنگیه که به تو دختر نوجوون کمک می کنه 1⃣بهتر و زیباتر نگاه کنی 👀 2⃣بهتر و زیباتر فکر کنی 🧠 3️⃣بهتر و زیباتر تصمیم بگیری ✅ 4⃣بهتر و زیباتر زندگی کنی 🌱 توی فضای صمیمی و پراز نشاط که جایی نظیرش رو پیدا نمیکنی! ارتباط: @M_maharat7
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفیق عیدت مبارک🌷 فقط تا دوشنبه ۱۵ اسفند فرصت داری کتاب رو بخونیا پس بدو تا دیر نشده ... 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
سلاااام! دنبال یه تجربه ی جدید میگردی🤔 تا حالا احیای شب نیمه شعبان رو تجربه کردی؟ در یک شب مهم و سرنوشت ساز قراره باز هم کنار هم جمع بشیم 😍🌙 به محفل دخترونه ما دعوتی! (ویژه دختران متوسطه اول) نمایش و سرود 🎭 نقد فیلم 🎥 و....💎 در سه‌شنبه شبِ ۱۵ شعبان از ساعت ۲۱ تا ۷ صبح هرچه سریعتر نام و نام خانوادگی ات رو بفرست💌👇 📱 @M_maharat7 یا 📱 09059415410 بله |ایتا| سایت 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
رسـول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) : اگر بندهِ خدا مى‏دانست در ماه رمضان چه فضیلتى است دوست مى‏داشت که تمام سال رمضان باشد. سلام 😍 فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو بهت تبریک میگیم به نظرت ماه رمضان چه ویژگی هایی داره که اگه کسی میدونست دوست داشت تماااام سال ماه رمضان باشه؟ 📱 @M_maharat7 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
کلاس برخط 🌱 هر روز ساعت ۱۴_۱۴:۳۰⏰ ۵ام (شنبه) تا ۱۳ام (یکشنبه) فروردین تا شروع کلاس تنها ۲۴ ساعت باقی مانده😌 البته ناگفته نماند که کلاس به همین ایام عید محدود نیست❗️ و حضور منظم شما جوایز نفیسی(🏕😉) در پی داره😎 برای ثبت نام، نام و نام خانوادگی ات رو بفرست💌👇 📱 @M_maharat7 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
«بسم الله الرحمن الرحیم» مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در رابطه با اهمیت و فضیلت ماه مبارک رمضان می فرمایند: شروع ماه مبارک رمضان، در حقیقت عید بزرگی برای مسلمانان است😍 و جا دارد که مؤمنین، ورود این ماه را به هم *تبریک* بگویند و یکدیگر را به استفاده هرچه بیشتر از این ماه توصیه کنند. 👏🏻☺️ چون ماه ضیافت الهی است.😍 در این ماه فقط مؤمنین و کسانی که اهل ورود در این ضیافت اند بر سر سفره پروردگار منّان و کریم می نشینند. این، غیر از سفره عام کرم الهی است که همه انسانها، بلکه همه موجودات عالم از آن بهره مندند. 😊 این، سفره خواص و ضیافت خاصان پروردگار است.🌷 ماه رمضان را مغتنم بشمارید❗️ این روزها با روزه داری و این شبها را با ذکر و دعا به سر ببرید . 📿 فصل دعا، همین ماه مبارک است.🤲 رابطه دعا، رابطه قلبی شما با خداست.❤️*دعا یعنی خواستن و خدا را خواندن، خواستن یعنی امیدواری* . تا امید نداشته باشید، از خدا چیزی را درخواست نمی کنید. به برکت دعا، جامعه با نشاط و اهل حرکت می شود🌱 خطبه نماز جمعه تهران ۱۳۶۹/۰۱/۱۰ 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
هفت آسمان 💫
کلاس برخط #بهار_در_بهار🌱 هر روز ساعت ۱۴_۱۴:۳۰⏰ ۵ام (شنبه) تا ۱۳ام (یکشنبه) فروردین تا شروع کلاس ت
بیست دقیقه مانده تا شروع کلاس برخط بهار در بهار😃 اگر هنوز ثبتنام نکردی نام و نام خانوادگی ات رو به آیدی زیر بفرست😃💌👇 📱 @M_maharat7 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
سلام به دخترای عزیز🌺 خب خب میخوایم برای اینکه تو این ماه مبارک یکم معرفتمون نسبت به قرآن، این اقیانوس عظیم بیشتر بشه، باهم از معجزات علمی اون بخونیم و با خبر بشیم🧐 بیاید چند وجه از اعجازهای قرآن رو باهم ببینیم: ✨اعجاز ادبی ✨اعجاز بیانی ✨اعجاز رموز ✨اعجاز اخلاقی ✨اعجاز طریقی ✨اعجاز معنایی ✨عدم تناقض ✨اعجاز علمی برای اینکه بیشتر از این اعجازها با خبر بشیم و مثال‌هاش رو توی دنیای الانمون پیدا کنیم در کلاس برخط بهار در بهار🌙 منتظرتونیم ⏰ساعت ۱۴:۳۰_۱۴:۰۰ 🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹
دما حدود ۲۵۰ درجه سانتی گراد زاویه خورشید درست در وسط مغز سر من!☀️ تا حالا خورشیدو ازین نما ندیده بودم یه جوری زل زده تو چشمای من بیچاره انگار مسابقه ی هر کی‌چشمک بزنه باخته، بازی میکنیم! الان چن ساعته ک دارم راه میرم نمیدونم شاید هم دور خودم میچرخم اینجا همه چیز شبیه به همه خسته شدم و یکم ناامید البته نه نا امیدی اینجا به معنای مرگه! 😞 کوله ام رو میزارم زمین و جلوش دو زانو میشینم🎒 اینکه دنبال چی میگردم رو نمیدونم. فقط میدونم پیداش نمیکنم😶 کوله رو برعکس می کنم طوری که همه وسایلشو یه جا بتونم روی زمین بریزم چیز بدرد بخوری پیدا نمیکنم به جز یه بطری آب که یک‌سوم شو نوش جان کردم.. فکر کنم آبو باید جیره‌بندی کنم یک کیسه آذوقه هم هست. دست می کنم توش ولی چیزی جز چند تیکه نون خشک نصیبم نمیشه🫓 یه قطب‌نما که لیدر تور اول سفر به همه داد که اگه گم شدیم مثلاً راه رو باهاش پیدا کنیم ولی چه فایده از اون زِپرتیا بود که انگار از توی تخم مرغ شانسی نصیبم شده بود و توی کوله شلوغ پلوغم حسابی داغون شده بود ولی به امتحانش می ارزه میگیرمش کف دستم.. عقربه هاش دور هم می چرخند نمیدونم شایدم من دارم می چرخم اصلاً دنیا شده یه چرخ فلک بزرگ که هی داره میخونه چرخ چرخ عباسی، خدا منو نندااازی. بیخیال میشم پرتش می کنم اون طرف تر😣 گوشیمو از توی جیب پشتیم در میارم نت E و آنتن هیچی. این به کنار مهم‌تر اینکه هر لحظه شارژ داره کمتر میشه. چه خبرتونه؟ حیف نمی تونم این قطب نما بندازمش اون ور و الا خودمو از شر سنگینش خلاص می کردم.. گوشی بدون نت چ فایده ای داره اخه. مثل سبزی پلو با ماهی بدون ترشی می مونه. میذارمش تو جیبم وسایلمون میریزم تو کوله.. چی فکر کرده بودم که اینقدر پُرش کرده بودم از خرت و پرت های بدرد نخور؟ لیدر تور با خودش چه فکری کرده بود که گفته بود هرچی میخواین بردارین😑 اصلا مگه خودش تا حالا گم شده بود که بدونه چی نیازه؟ بند دوربین را از دور گردنم درمیارم 📷خیس خیسه البته وضعیت لباسمم همینه. در حال حاضر یک حمام با آب سرد میتونه شیرین ترین رویای من باشه.🚿 من با این دوربین کل خاطره هامو ثبت کردم.. همه عمرمو سفر کردم تمام زندگیم همین عکساس.. یه نگاه ب صفحه اش میندازم خندم میگیره یه مارمولک گندع و چشم قلمبه که داره یه بوته خار رو جا به جا میکنه😶 خب من از کوچکترین چیزها عکس میگیرم... ولی.. انگار دیگ الان هیچ ارزشی برام نداره.. اصلا همه چ تقصیر همین دوربین لعنتی بود ک لحظه عکس انداختن منو از کل گروه دور کرد و این بلا سرم اومد اخه این دوربین نفهمه نمی فهمه جون نداره، یکی نیست به خودم بگه چههه خبرتهههه😖 روی عکس زوم می کنم این آخرین عکسمه شاید بشه از روش یه نشونه پیدا کرد که منو برگردونه نقطه اول بیابون چقدر آشناست تا میام بلند شم که راه بیفتم چشم میخوره به همون منظره آشنا.. منظره پشت سرم.. یه تپه بادی نسبتاً بلند با چندتا بوته خار که باد اونها رو از هم دور انداخته واقعا چرا فکر کردم نشانه خوبی پیدا کردم؟! اینجا پر از تپه‌های تکراریه..اصلا اگه بخوام بگم کویر کجاست میتونم بگم مجموعه ای تپه های تکراری و پشت سرهم😐 راه می‌افتم ... هنوز امید هست... صدای تکون خوردن آب تو کوله ان وسوسه ام میکنه.. ب محض اینکه اولین قطره های آب گلوی خشکم رو تازه می‌کنه حسابش از دستم در میره تا آخرین قطره شو تموم می کنم💧 باید تا تشنه تر نشدم راه بیفتم الان سه چهار ساعته که دارم به سمت مقصدی که نمیدونم کجاست راه میرم دنبال یه نشونه ام.. تشونه ای که هیچ خبری ازش نیست.. آقا قایم باشک بازیه؟ حتی همون تپه ها هم از تیر رس چشمم خارج شده تا چشم کار می کنه فقط بیابونه وبیابون. دیگه پاهامم باهام همراهی نمیکنه. شکمم هم هر چند دقیقه یک بار موسیقی متن میخونه و میگه گشنمههه آفتاب مایل می تابه ولی اشعه هاش هنوز اونقدر داغ هست که آب بدنمو تبخیر کنه اگه تا یک ساعت دیگه آب پیدا نکنم قطعااا میمیرم.. تو همین فکرا بودم که دیدم انگار یه چیزی از دور داره برق میزنه، بهتر که نگاه می کنم آرهههه درست می بینم یه چشمه!!! به ابادی رسیدم با تمام توان باقیماندم سمتش خیز بر می‌دارم انگار نه انگار که تا چند دقیقه پسش میخواستم واسه خودم قبر بکنم! به قدری که حالت دو می گیرم اما هر چی میدوم ازم دور تر میشه.. چی؟ سراب!!! بدترین چیزی که بعد از این ناامیدی یه امید واهی بود... هر طرف ک نگاه می‌کنم سراب می‌بینم چی باعث شده بود فکر کنم هر طرف آبه؟ عطشم ؟ و چی باعث شده بود با اینکه بدونم سرابه به سمتش بدوم؟؟؟ حس می کنم گیر افتادم توی زندان بزرگ که این سرابها از همه طرف محصورش کردن و مدام منو میذارن سرکار.... آسمون داره دور سرم چرخ و فلک بازی میکنه.. چهارزانو میشینم کف زمین و سرمو بین دستام نگه می دارم حس می کنم حتی خون تو رگام هم تبخیر شده..😔
سلام طاعاتت قبول باشه😊 باهم می‌خوایم از امروز یه داستانی رو دنبال کنیم اما نه فقط خوندن خالی خالی ازت میخوایم همراه مون باشی و هم متن داستان رو بخونی هم به سوالامون جواب بدی منتظرتیم 😍 🔴اینم قسمت اول داستان بود منتظر بقیه اش باش😉 *🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹*
هفت آسمان 💫
دما حدود ۲۵۰ درجه سانتی گراد زاویه خورشید درست در وسط مغز سر من!☀️ تا حالا خورشیدو ازین نما ندیده بو
از زور سرما چشمامو باز می کنم دمای حدود ۷۰ درجه با صبح اختلاف داشت فکر نمی کردم خوابم ببره...😴 اونم انقدر طولانی ....؟ خورشید داره غروب میکنه🌗 و من هنوز یه نشونه برای نجات پیدا نکردم اگ که خورشید غروب کنه شایو دیگه هیچ راهی نباشه... هوا داره سرد میشه بلوز یدکم رو از تو کوله ام در میارم و روی لباسم می پوشم🎒 حس می کنم بند کولم دور دستم پیچ‌خورده همین که می خوام درستش کنم یه لحظه خشکم میزنه یه خزنده با فاصله چند سانتی زل زده تو چشام و داره به سمتم میاد...🦂 هر چ نگاش میکنم از رو نمیره سرش داد میزنم بابا تو دیگه چی میخوای از جون من؟؟؟ و تریپ پسر شجاع رو بر میدارم که من نمیترسم ازت جوجه! که یه دفعه حرکت شو تند می‌کنه ، سریع جلو و پلاسم رو جمع می کنم و می دوعم یه سمت نامعلوم بالاخره پسر شجاعم یه وقتایی باید بره مرخصی دیگه! تو این چند دقیقه ای خورشید غروب کرده شاید یه امید نجات باشه ... دستم میسوزه آستین لباسمو میدم بالا مگه بدتر از اینم ممکنه؟ حالا دیگه همون یه امید نجات هم نیست چرا همون موقع نفهمیدم که این خزنده دستمو گزیده..... حالا اگ از تشنگی هم نمیرم این زخم حتما منو میکشه هوا هم که تاریک بشه سرما هر لحظه بیشتر میشه🌌 و حیوونای عجیب و غریب بیابون اضافه میشه🦎🪱 چه می دونم شایدم از زور سرما مردم.. مهم اینه ک قراره بمیرم. تا حالا تو زندگیم انقد به مرگ فکر نکرده بودم خدایی😂 چقدر خطر!!! چرا وقتی میخواستم سفر رو شروع کنم از این همه خطر غافل بودم؟ پام میخوره به یه چیزایی.. شاید ب درد بخور باشه، خم میشمو برش میدارم.. میگیرمش تو کور سوی نور خورشید که تا چند ثانیه دیگه همون هم نیست، جمجمه یه ادم! با ترس پرتابش می کنم اون طرف.. صدام تو کل بیایون میپیچه یا ابالفضل! بدنم میلرزه نمیدونم سردمه یا ترسیدم! یعنی سرنوشت من همینه ؟؟ یه جمجمه؟ با چند تا استخوان پوسیده؟ شاید بهتر باشه بدون فکر و خیال این چند ثانیه را با تمام توان نداشتم بدوم... حداقل با تلاش بمیرم بهتره.. چی میگن؟ مرگ باعزت به از...😶 شروع می‌کنم.. انقدر خسته ام که شاید اگر به آبادی برسم تا چند روز بخوابمو از جام تکون نخورم.. حتی اگر کلی جونور از سر و کولم برن بالا و نشست سران جانوران بذارن. اما حالا اگه بشینم هر اتفاقی ممکنه برام بیفته دیگه هوا حسابی تاریک شده هیچ جا رو نمیبینم حتی همون تپه ها رو همون صحرای بی ابتدا و انتها رو. باید راضی بشم به مرگ؟ باد میاد سوز تو استخونم میپیچه حس می کنم مغز استخوان میسوزه البته از صبح وضع همینه. صبح از شدت داغی الان هم از زور سرما.. دلم میخاد بشینم یه جا و زار بزنم اما متاسفانه ظهر اشک چشامم در ادامه همون اب بدنم تبخیر شد.. با خودم فکر می کنم مگه وضعیت از این بدترم میشه؟ ولی مثل اینکه درست همون موقع که فکر می کنی نهایت بدبختیه تازه اول بدبختی بوده و یه چیزی پیش میاد که بهت نشون بده آره از این بدتر هم میشه ک بشه.. باد شدید شده شن و ماسه های سبک سوار باد شدن، گرد و خاک همه جا رو گرفته.. باید چشمامو ببندم که خاک نره توش.. چی کار می تونم بکنم؟ به کجا باید پناه ببرم الان ای که هیچ چیز نیست که کنارش پناه بگیرم حتی یه درخت 🌴یا یه تیکه سنگ🪨؟ الان که دیگه همه جا تاریکه تاریکه الان که حتی اگه چشمامو باز کنم خاک میره توش . حالا باید چشمامو ببندم و کور باشم.. میشینم زمین زیر پامو سفت می چسبانم دنبال یه چیزی می گردم که بتونم چشمامو باز کنم.. اما چی؟؟؟ اینجا که همش خاکه و خاکه و خاک! هرچی رو به چشمم بزنن کورترم میکنه. کاش حداقل ته این بطری یه قطره آب مونده بود...💧 چند دقیقه بعد از شدت باد کم میشه🌫 و حالت نسیم به خودش میگیره یه تیکه دستمال از جیب کولر در میارم و سعی می کنم چشمامو باز کنم با دستمال گرد و خاک و خارج می کنم میتونم میزان سرخی چشممو حدس بزنم یادم میوفته تو کوله چراغ‌قوه دارم...🔦 چرا زودتر یادم نبود.. روشنش می کنم و شروع میکنم به راه رفتن.‌ اگ یه باد دیگه بیاد کارم تمومه.. هنوز چند قدم بیشتر بر نداشتم که یه رد پا پیدا می کنم از شدت خوشحالی فریاد میزنم ولی بعد از شنیدن صدای خودم تو سکوتِ بیابون جا می خورم.. چراغ رو میندازم روی رد پا و دنبالش می کنم.. بدنم مور مور میشه، حس می کنم یه چیزی رفته تو تنم.. صداهای عجیب و غریب از اطراف ب گوشم میخوره فکر کنم بین یه عالمه حیوونای خطرناک که حتی تا حالا اسمشونم نشنیدن با نور کم چراغ قوه دارم راه میرم خدا بخیر کنه سعی میکنم بهش فک نکنم.. راهمو ادامه میدم.. رد پا ... رد پا... چرا ادامه نداره ؟ نمیشه که یهو یادم نیست بشه! پرواز کرده رفته تو آسمون؟ یا آب شده رفته تو زمین؟ شاید هم مرده پس کو جنازش؟؟ شاید سگی گرگی گرازی چیزی خورده جنازشو.. وای خدا.. برمی‌گردم چهار طرف مو میگردم، با دقت... اما خبری از ادامه ردپا نیست... گیج میشم خدایا باید چیکار کرد؟ توان پاهام انگار تمام شده...