علی آقا و شهید مجيد صانعی هردو تیربارچی گردان بودند. آقا مجید میخواست هزار تا تیر همراهش بیاورد، هر تیربارچی خیلی هنر میکرد نهایتا میتوانست سیصد تا چهارصد تیر حمل کند اما علی آقا و مجید مصمم بودند که در نبرد مهمات کم نیاورند. آقا مجید چند بطری آب پیدا کرد و داخلش را با تیر پر کرد. هرکدام از بطریها را به یکی از بچهها سپرد و خودش هم مابقی تیرها را حمل میکرد. علی و مجید تقریباً سه برابر یک تیربارچی معمولی تیر آورده بودند و با اینکه زانوی علی یک مقدار اذیتش میکرد اما کم نگذاشت، تازه یک کلت هم همراهش داشت. بارمان خیلی سنگین بود، در همهی سختیها تنها ذکر لب علی و دوستان، ذکر مبارک یازهرا (س) بود. علی مدام عرق میریخت و میگفت: "بیبی جان کمک کنید کم نیاریم". مجید به واسطهی خوابی که دیده بود همیشه میگفت: "من زمانیکه تیربارچی هستم شهید میشم" و دائم این موضوع را تکرار میکرد.
پشت تریلی سوار شدیم؛ بچهها خیلی با هم شوخی میکردند و از سر و کول هم بالا میرفتیم. انگار نه انگار که داریم میرویم برای عملیات؛ روحیهها خیلی عالی بود، مجتبی کرمی چهرهی بشاشی پیدا کرده بود و تازه درجههاش رو گرفته بود. به او گفتم: "مجتبی این درجهها به تو وفا نمی کنه". خندید، خندهای که کمتر از یک روز وقتی پیکر غرق به خون و بیجانش را دیدم معنایش را فهمیدم. بعد از شوخیهایمان شهید سیدمیلاد شروع به رجزخوانی کرد، با دستش میزد به رگ گردنش و میگفت: "برای ناموس حسین (ع) من شاهرگم رو هم میدم". اینقدر با حرارت این جمله رو گفت که مو به تنم سیخ شد، آنجا دیگر وقت شعار دادن نبود، مرگ از رگ گردن هم به ما نزدیکتر بود. اما سید میلاد و دوستانش راهشان را انتخاب کرده بودند. ادامهی مسیر را با تویوتا رفتیم و نزدیک نماز صبح،رسیدیم به نزدیکی منطقهی عملیات. در مدرسهی مخروبه، خمپارهای کور صدای سکوت شب را شکست و شیشههای کلاسها را پایین آورد. آقا مجید خیلی قبراق بود و اولین نفری که خیز رفت خودش بود.الحمدلله به خیر گذشت، اما کمکم بوی درگیری به مشام میرسید. با همهی شوقی که داشتیم اما اضطراب و دلشوره هم بینمان کمکم پیدا شد. البته از ترس نبود، از اینکه چه عاقبتی در انتظار است از بین بچهها کدام یک آخرین لحظات دنیاییشان را سپری میکنند و قرار است به دست شقیترین حیوانهای انساننما در غربت به شهادت برسند
آغاز درگیری (جمعی از رزمندگان)
صبح بعد از نماز به سمت منطقهی اصلی درگیری حرکت کردیم و نزدیکیهای روستای شُقَیدَله بود که چند نفر را با لباس مشکی دیدیم که در حال تردد بودند. همینطور که به سمت منطقه میرفتیم،نزدیکیهای روستا بود که من با دوربین نگاه کردم، یکباره چند نفر را دیدیم که دارند اسلحه میکشند.به قدیر گفتم فکر کنم تکفیریها هستند و دارند اسلحه میکشند. شهید قدیر سرلک دوربین را گرفت، نگاه کرد و گفت: "بله کاملاً درسته سرلک تجربهی زیادی در جنگ سوریه داشت. سریع رفتیم در چند ساختمان اطرافمان استقرار پیدا کردیم. ما در باغهای اطراف روستا بودیم و خانهباغهایش بهترین سرپناه و سنگر برای ما بود. علی آقا تیربارش را آماده کرده بود و به سمت دشمن به حالت آمادهباش منتظر دستور حمله بود
همینطور که نگاه میکردیم، چند نفر را هم دیدم که رفتند در یک کارگاه بلوکسازی کمین کردند. بقیه هم آمادهی شلیک بودند و خواست خدا بود که قبل از اینکه ما به کمین آنها برخورد کنیم، دوربینکشی کردیم و آنها را دیدیم وگرنه قطعاً خیلی تلفات میدادیم. سریع بچههای تک تیراتدازمان را بالای پشتبام فرستادیم و آنها هم شروع به شلیک کردند. گلولهی اول به سینهی یکی از تکفیریها خورد و از بالای خاکریز به پایین پرت شد. ما به بچههای ادوات گرا میدادیم و آنها میزدند.یک بولدوزر آمد آنجا برای ما خاکریز بزند.رانندهاش از نیروهای سوری بود و تازه مشغول به کار شده بود که با شلیک موشک، بولدوزر آتش گرفت و رانندهاش زندهزنده در آتش سوخت. دستور آمد که نیروها بکشند جلو تا جای پای محکمی بگیریم. همراه چند تا از بچهها حرکت کردیم به سمت جلو، شهید سرلک گفت: "بچهها سریع بریم تو ساختمانهای بلند مستقر بشیم اما قبل از اینکه ما برسیم، دشمن زودتر از ما آنجا مستقر شده بود؛ حالا آنها به ما مسلط بودند.
شهید مجتبی کرمی فرماندهی یکی از دستههایمان بود؛ من با دو تا از دستهها یک مقدار جلوتر رفتیم و پاکسازی کردیم. کمکم بین ما و بچهها فاصلهی زیادی افتاد. همینطور مشغول درگیری بودیم، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و از نیروهایم فقط سه نفر کنار من بودند. بقیهی بچهها بهخاطر حجم آتش سنگین دشمن نمیتوانستند جلو بیایند. قدیر سرلک هرکسی را که میزد میگفت: "خداروشکر یکی را فرستادم جهنم".بین ما و تکفیریها کمتر از صد متر فاصله بود، کاملاً تحرکاتشان را زیر نظر داشتیم.
#کتابخوانی
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با صدای بلند علیه ما شعار میدادند. خیلی عصبانی شدم، آن نامسلمانها عبارت مقدس لاالهالاالله و اللهاکبر را به زبان میآوردند. بلند شدم و چندتا بد و بیراه بهشان گفتم: "آخه نامسلمانها شما کجا این ذکرها و شعارها کجا". چندبار پشت بیسیم به نیروهای گروهانمان گفتم که جلو بیایند اما خبری نبود! واقعاً کار سخت شده بود و هرلحظه به تعداد تکفیریها اضافه میشد. این وضعیت امکان هرگونه تحرک را از ما میگرفت و ما سهنفری با انبوهی از دشمن درگیر بودیم. در این حین از دور دیدم که یکی از نیروهای ما دارد به سمت ما میآید؛ دقت کردم و دیدم که سید میلاد است. با تیربارش خودش را به ما رساند و بدون هیچ ترس و واهمهای کنارم نشست. کلاهش را درآورد، گفتم: "سید جان کلاهت رو در نیار خطرناکه". گفت: "چشم فرمانده". دوباره کلاه را روی سرش گذاشت و با لهجهی شیرین ترکی گفت: "ممدآقا نگران نباش آخرش شهادته دیگه". سرش داد زدم که: "یعنی چی، این چه حرفیه؟ خون تو پای منه، من فرماندتم". اما باز با خنده جوابم را داد.
مقداری که آتش دشمن کم شد خواستیم جلو برویم. روبهرویمان در آهنی یک باغ بود، سید در را باز کرد و رفت داخل. با دشمن درگیر شدیم تا سید به خودش بیاید و بتواند سنگری پیدا کند، ناگهان از پشت به زمین افتاد؛ سریع به سمت سید دویدم و دیدم تیر به زیر چانهاش خورده و از پشت سرش بیرون زده بود. سرش را بلند کردم و دیدم از پشت کاملاً شکاف خورده بود. خون زیادی از او رفته بود، چند بار صدایش کردم، تکانش دادم، اما خبری نبود و سید در دم شهید شده بود. پلکهایش باز بود، چشمانش را بستم. پیکرش را نتوانستم جابهجا کنم، سریع تیربارش را برداشتم و شلیک کردم. آمدم گوشهی دیوار و سنگر گرفتم. خیلی به هم ریخته بودم و تمام تمرکزم از دست رفته بود. (شهید) قدير سرلک گفت: "نباید اجازه بدیم پیکر سید میلاد دست آن نامردها بیفته، حتی اگر به قیمت جونمون تموم بشه". من هم کاملاً با نظرش موافق بودم اما شرایط خیلی سخت بود و از طرفی ما فقط سه نفر بودیم. هم باید میجنگیدیم، هم پیکر را جابه جا میکردیم، آن هم در مقابل دهها نفر که کاملاً بر ما مسلط بودند.
مقداری مقاومت کردیم، اما بی فایده بود، تعدادمان خیلی کم بود. قرار شد یک نفر پوشش آتش داشته باشد و دو نفر دیگر پیکر را عقب بکشیم. بهسختی پیکر را مقداری از منطقهی خطر عقبتر آوردیم. سختی کار ما زمانی بیشتر شد که قدیر سرلک از ناحیه پا و دست مجروح شد! سریع با چفیه دست و پای قدیر را بستیم، اما خونش بند نمیآمد. دشمن با شهادت سید وحشيتر شده بود و هرلحظه احتمال اسارتمان میرفت. چند صد متری پیکر را عقب آوردیم اما دیگر برای هیچکداممان رمقی باقی نمونده بود.
تصمیم گرفتیم برگردیم عقب و نیروی کمکی بیاوریم و بعد با کمک تانک و نفربر پیکر را منتقل کنیم؛ در همان حوالی یک اتاقکی نظرمان را جلب کرد. پیکر سید را داخل آن اتاق گذاشتیم و درش را هم بستیم تا کسی متوجه نشود. به هر سختی که بود خودمان را به عقب رساندیم، تمام لباسهایمان از خون سید رنگین شده بود.
درحین برگشت یکی از بچهها را دیدم که با صورت روی زمین افتاده بود. تعجب کردم و گفتم: "بیا عقب، اونجا نشین خطرناکه". دیدم که عکس العملی نشان نمیدهد، جلوتر که رفتم دیدم پیکر بیجان مجتبی کرمی با صورت روی زمین افتاده بود. تیر از گونهاش وارد و از پشت سرش خارج شده بود. مقداری از دندانهایش خُرد و کلاهش روی صورتش افتاده بود و پر از خون بود. علی آقا همراه چند نفر از دوستان آمدند، یاعلی گفتیم و با همهی که داشتیم پیکر مجتبی را زیر تیر و ترکش دشمن کشانکشان عقب آوردیم؛ تجهیزاتش را باز کردیم تا پیکر سبکتر بشود و بعد پیکر با نفربر به عقبه منتقل شد.
درگیری شدید بود و غیر از شهادت بچهها اغلب افراد مجروح شده بودند. از گروهان فقط تعداد کمی سالم مانده بودیم، گفتم: "بچهها دو نفر چابک و کوتاه قد با من بریم پیکر سیدمیلاد رو عقب بیاریم". علی آقا اولین نفری بود که اعلام آمادگی کرد، من گفتم: "علی جان افراد کوتاه قد میخوام نه شما با این قد و هیکل درشتت". هرچقدر اصرار کرد قبول نکردم، گفتم: "تو اگر بری سیبل دشمن میشی". به کمک بچههای زرهی، با تانک رفتیم که پیکر سید را بیاوریم اما آتش دشمن سنگینتر شده بود. تکتیراندازها ما را هدف گرفته بودند و یکدفعه صدای زوزهی تیر از کنار گوشم رد شد. صدای آخ را که شنیدم برگشتم عقب و دیدم تیر به کتف یکی از بچهها خورده بود، و دود از کولهاش بلند شده.وحشت تمام وجودم را گرفت و فکر کردم تیر به خرج آرپیجیها خورده و الان آن بندهی خدا در آتش میسوزد.بدون اینکه توجه کنم آتش را خاموش کردم و کمی که به خودم آمدم دیدم که اول تیر به بیسیم خورده و بعد کتف را مجروح کرده و دود هم بر اثر اصابت گلوله به بیسیم و آتش گرفتن بیسیم بلند شده است
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
دشمن کاملاً بر ما مسلط بود و اجازهی هرگونه تحرک را از ما میگرفت. درگیری شدید بود و من اسلحهام را روی سینهام انداخته بودم و با آرپیجی شلیک میکردم؛ یکدفعه به خودم آمدم و دیدم اسلحهی کلاشم روی سینهام متلاشی شده! از تعجب چشمانم گرد شده بود و باورم نمیشد گلوله درست روی اسلحه خورده باشد و به خواست خدا اجازه ندهد به من آسیبی برسد. تا شهادت فاصلهای نداشتم و آنجا فهمیدم که شهادت اتفاق نیست، انتخاب است. خیلی باید تلاش کرد تا به این مقام رسید.
با دوربین نگاه میکردیم، هرجا نفرات دشمن تجمع داشتند سریع به تانک اشاره میکردیم و تانک هم حسابی از خجالتشان درمیآمد. شلیکهای تانک و به درک واصل شدن تکفیریها مرهم کوچکی بر زخمهایی بود که از شهادت مظلومانهی دوستانمان بر دلهایمان نشسته بود. آمدیم عقب، به همان مکان اول که درگیری شروع شده بود. خبر شهادت بچهها و جاماندن پیکر سیدمیلاد بین همه پخش شده بود؛ بعضی از بچهها نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و گریه میکردند. با اینکه خودم از درون خیلی شکسته بودم، اما بهشان تشر زدم و گفتم: "الان وقت این حرفها نیست، داغ شهادت رفقا برای همهی ما سنگینه اما الان شما با این کارتون روحیهی بقیه رو هم خراب میکنید. برید یه گوشهی خلوت گریه کنید تا کسی نبینه".
همراه علی آقا و چند نفر از نیروها بالای پشتبام چند تا ساختمان مستقر شدیم و الحمدلله تلفات بسیار خوبی از دشمن گرفتیم. البته دشمن هم بیکار نبود و خیلی دقیق هدف میگرفتند. من از سوراخ کوچکی که روی دیوار دور پشت بام ایجاد کرده بودم داشتم شلیک میکردم. برای لحظاتی کنار رفتم و در همین حین، تیر تک تیرانداز دشمن، از سوراخ به آن کوچکی رد شد و به دیوار پشت سر من اصابت کرد. دهانم از ترس تلخ شد، باور نمیکردم که فقط چند ثانیه تا شهادت فاصله داشتم. اگر کمی معطل کرده بودم تیر صورتم را متلاشی کرده بود. دیگر برایم تجربه شد که مستقیم از دیوار نگاه نکنم و به صورت کج نگاه کرده و بعد تیراندازی کنم. بچهها یک توپ 23 میلی متری را آوردند تا شلیک کنند. دشمن سریع با موشک منهدمش کرد اما خدا را شکر که خدمه سریع از توپ دور شدند و اتفاقی برایشان نیفتاد. انهدام توپ 23 میلیمتری انفجار بزرگی ایجاد کرده بود؛ مدام مهمات توپ آتش میگرفت و انفجار رخ میداد و ترکشهای ریز و درشتش روی سرِ ما میبارید. کنار یکی از خانهباغها ایستاده بودم و نگاه میکردم، یکی از نیروها سرم فریاد کشید و گفت: "زود برگرد الان میزننت". تا به خودم بجنبم دیوار خانهباغ با صدای مهیبی پایین آمد و من باز هم تا شهادت فاصلهی کمی داشتم!
از عقبه با پهباد روستا را کنترل میکردند؛ خبر رسید که چند صد نفر تکفیری تازه نفس برای کمک آمدهاند و ما باید بیشتر مراقب تحرکات دشمن باشیم. در همین حین، یک تانک از بچههای زرهی اصفهان وارد منطقه شد. من یک خانهباغی که خیلی مشکوک بود را به آنها نشان دادم، لولهی تانک به سمت آن خانه چرخید و با یک شلیک دقیق و حساب شده خانه را با هرکس و ناکسی که داخلش بود هزار تکه کرد. جگرم حال آمد، تانک مجدداً چند شلیک موفق دیگر را هم انجام داد. رانندهی تانک دنبال مکان مناسبی بود تا بتواند سنگر بگیرد. چشم از تانک برنمیداشتم و صدای غرشش برای من آرامش خوبی داشت؛ با لذت حرکات تانک را زیر نظر داشتم که صدای زوزهی موشک امیدمان را نا امید کرد. برجک تانک با اولین موشک پایین آمد، خدمههای تانک بلافاصله خواستند بیرون بیایند که موشک دوم امان نداد و تانک را منفجر کرد. صحنهی بسیار بسیار تلخی بود. دو تن از بهترین جوانان کشورم را میدیدم که زندهزنده در آتش میسوختند و از دست ما هیچ کاری ساخته نبود. جنگ بود و چارهای جز صبر در برابر تلخترین حوادث نداشتیم. باید در تاریخ بماند که فرزندان حسین زمانه تا پای جان در راه این مکتب ایستادند.
درگیری شدت بسیار زیادی پیدا کرده بود و برخی از نیروها تجربهی عملیات نداشتند. نیاز بود که این نیروها روحیه بگیرند و بر ترسشان غلبه کنند. چشمم به علی افتاد، خیلی با صلابت تیربار را در دستش گرفته بود. محل تجمع تکفیریها را نشانش دادم و گفتم: "علی جان بسمالله، یه حالی به این نامردها بده". حرفم که تمام شد علی تمام قد ایستاد و غرش رگبارهای پیدرپی تیربارش لرزه بر اندام دشمن انداخت تیرانداز معمولاً پشت یک موضع این کار را انجام میدهد که خطری تهدیدیش نکند اما علی ایستاده و بدون هیچ جانپناهی این کار را کرد، آن هم در نقطهای که فاصلهی ما با تکفیریها چندصد متر بیشتر نبود و بهراحتی همدیگر را میدیدیم وقتی تیربارچی ایستاده تیراندازی کند دو تا اثر روانی مهم روی دشمنش میگذارد. اول اینکه قدرت و شجاعت نیروها را به رخ دشمن میکشد و باعث ایجاد ترس در دل دشمن میشود و دوم شجاعتی است که در دل نیروهای خودی بوجود می آورد.
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
تقریباً چهارصد نفر از دشمن را به درک واصل کرده بودیم اما دشمن مدام با تویوتا نیرو میآورد. کاملاً مشخص بود دستپاچه شدهاند و حتی برخی از نیروهایشان با لباسهای عربی مشکی رنگ میآمدند و لباس نظامی نداشتند. یکی از بچهها با شلیک دقیق خمپاره، تقریباً پنج نفرشان را به درک فرستاد و مرهمی بر داغ شهادت مظلومانهی عزیزان و دوستانمان گذاشت.
توپ بچههای اصفهان خراب شده و زیر آتش دشمن جا مانده بود. علی گفت: "احسان من برم اون توپ رو بیارم، حیفه دست دشمن بیفته". بلند یازهرا (س) گفت و رفت؛ خیلی اضطراب داشتم که دشمن علی را نزند. علی زیر باران گلوله به سمت ماشین رفت و هر چقدر استارت زد نشد که نشد. کل باک و رادیاتور ماشین تیر خورده بود و روشن نمیشد. علی با شجاعت خاص خودش دوباره برگشت، تا کنار ما رسید تکفیریها با موشک توپ را منفجر کردند. علی میگفت: "احسان گلوله بود که از کنار سر و صورتم رد میشد؛ دائم ذکر یافاطمه (س) میگفتم. کارم تمام شده بود، اما بیبی (ع) کمکم کرد که زنده بمانم"، شجاعت علی مثال زدنی بود. میخندید و میگفت: "تو ذهنم گفتم الان مثل فیلمها ماشین رو روشن میکنم و برمیگردم اما حیف که نشد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان لبنانی که در حادثه پیجرها جانباز میشه و جفت بیناییش رو از دست میشه ولی دختره پای تعهدش میمونه باهم ازدواج میکنن
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود🤌🤌🤌
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
آخرین لبخند
نزدیکی محل درگیری، یک ساختمان دو طبقه قرار داشت. درِ ساختمان بسته بود و فرصت نداشتیم. بلافاصله در را منفجر کردیم و رفتیم پشتبام تا موضع مناسبی برای تیراندازی داشته باشیم. آقامجید خیلی زود جای مناسبی پیدا کرد و تیربارش را به سمت دشمن نشانه گرفت. فاصلهی ما با تکفیریها سیصد الی چهارصد متر میشد. آقامجید چند رگبار به سمت دشمن شلیک کرد. من گفتم: "مجیدجان مراقب باش اینجا رو نزنند، سرت رو خیلی زیاد بالا نگیر". نمیدانم چرا اما دلشوره داشتم، اما آقامجید خیلی آرام و با حوصله تیراندازی میکرد. مهماتش هم خیلی زیاد بود و اصلاً نگران نبودیم. صدای زوزهی تیرهایی که مدام از بالای سرمان رد میشد به گوش میرسید. علی همگام با مجید مدام با تیربار شلیک میکرد. هیچکدام از بچهها ترسی از دشمن نداشتند.
نیم ساعتی گذشت و آقامجید و علیآقا با تیربارشان خیلی تیراندازی کردند و دشمن نسبت به این نقطه حساس شده بود. به آنها گفتم: "تیرهایی که تو ماشین مونده رو بردارید و بیارید". مجید از علی پیشی گرفت و خیلی زود بلند شد و رفت. باورم نمیشد که مجید تا شهادت فاصلهای ندارد و این آخرین حرفی بود که بین ما ردوبدل شد. من پشت تیربار مجید نشستم و تیراندازی کردم؛ هرچهقدر منتظر شدم دیدم مجید نیامد، نگران شدم. فاصلهی ساختمان تا ماشین چند متر بیشتر نبود. نگرانی و تشویش مثل خوره به جانم افتاده بود. از طرفی هم حواسم به روبرو بود تا از دشمن تلفات بگیرم. در همین فکرها بودم که یکی از بچهها آمد و بی مقدمه گفت مجید شهید شد. جنگ بود و چارهای جز پذیرش این تقدیرات الهی نداشتیم، مجید رفت و ما مصممتر شدیم برای ادامهی راه نورانی او. دیدار دوبارهای که فکر میکردم چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید ماند تا قیامت و من امیدوار به شفاعت دوستان شهیدم هستم. تویوتای قرمز رنگی با سرعت زیاد وارد روستا شد و سریع پیکر بیجان مجید را داخلش قرار دادند و به عقب برگشتند.
علیآقا شهادت مجید را اینطور روایت میکرد: "از ساختمان پایین رفتیم تا گلوله بیاریم. مجید چند لحظه جلوتر از من از ساختمان خارج شد. دیدم یک لحظه پاهای مجید سست شد و کشانکشان خودش رو کناری کشید. بالای سرش که رسیدیم از پهلوش خون بیرون میزد. مجید خیلی خوشحال بود و میخندید. برای ما تعجبآور بود. لحظهی آخر نگاه عجیبی داشت که انگار کسی بالای سرش بود. مجید خیره به آن شخص شده بود و لبهاش باز شد. به سختی السلام علیک یا ابا عبدالله گفت. لبخند زیبا و ملیحی زد و چشمانش بیرمق شد و پرکشید". یاد حرفهای بزرگان که سالها پای منبر شنیده بودم افتادم که ارباب لحظات آخر بالای سر نوکرهایش خواهد آمد. تردید نداشتم که مجید ارباب را دیده و به او سلام داده است، مگر میشود ارباب ما بالای سر مدافعان حرم خواهرش نیاید؟ همهی ما به عشق ناموس سیدالشهداء (ع) رفته بودیم و حالا هم ارباب داشت تلافی میکرد.
***
دستور عقبنشینی صادر شد. برای ما که چهار کیلومتر پیشروی کرده بودیم و شهید داده بودیم خیلی سخت بود اما حالا باید برای تثبیت مواضع، مقداری عقبتر میآمدیم. هوا کمکم تاریک میشد و چون خیلی با منطقه آشنایی نداشتیم و از طرفی جناحین ما هم خالی بود، صددرصد تلفات میدادیم. با تدبیر فرماندهان، عقبتر آمدیم و تا صبح پدافند کردیم. موقع عقبنشینی، محاصرهی 270 درجهای شده بودیم. علی که خیلی نزدیک دشمن شده بود بهزور عقب آمد و میگفت: "چطور برگردیم؟ پیکر سید جا مونده". علی با گریه میگفت: "با همین دستهام چشمهای نیمهباز مجتبی کرمی رو بستم، آخه چرا؟ چرا جاموندم؟ همهچیز دست خودمون بود، باید با اونها میرفتیم". موقع عقبنشینی یک خشاب تیر علی جا مانده بود که من آن را برداشتم و با خودم به عقب آوردم. علی خیلی تشکر کرد که حتی یک خشاب از ما به دست دشمن نیفتاد. یکی از بچهها گفت: "متوسل بشویم به خانم حضرت زهرا (س) تا از این معرکه خلاص بشیم". آن توسل خیلی کارگشا بود و الحمدلله توانستیم سالم به عقب برگردیم. مسئولین قرارگاه بعدها برای ما نقل کردند که سردار سلیمانی از عملکرد نیروهای همدانی در عملیات محرم سال 1394 رضایت زیادی داشتهاند و رضایت فرماندهی بزرگی همچون شهید سلیمانی افتخار بسیار بزرگی برای ما بود. وقتی برگشتیم عقب، بچههای یگان صابرین هم آنجا بودند. آنها تازه نفس بودند و برای ادامه عملیات آماده. آنجا برادرِ شهید محمد غفاری را هم دیدم، برایم خیلی جالب بود با اینکه خانوادهی شهید غفاری بعد از شهادت محمد فقط یک پسر داشتند باز هم پسرشان را که حالا تکپسرشان محسوب میشد، برای دفاع از حرم راهی کرده بودند.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
شيميايي
بعد از عملیات، مجدد به مقر نیروهای صابرین رفتیم، آنها چند شهید داده و برای شهدای یگانشان مراسم گرفته بودند، با علی رفتیم در مراسمشان شرکت کردیم. علی خیلی یگان صابرین را دوست داشت و از مدتها قبل، با شهدای این یگان مخصوصاً شهید محمد غفاری انس و الفت عجیبی پیدا کرده بود. مجلس عجیبی بود، بچهها حسابی از فراق دوستانشان گریه میکردند، علی هم بهشدت منقلب بود و اشک میریخت.
بعد از آن مراسم بود كه با علی وارد ساختمانی شدیم. علی چند تکه نان که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و گفت نعمت خدا نبايد زير دست و پا بمونه. نان ها را در گوشهای قرار داد.
بلافاصله يكي از فرماندهان فرياد زد که خیلی زود از ساختمان خارج شوید. اينجا قبلاً آزمایشگاه شیمیایی تكفيري ها بوده. احتمال آلودگی در اينجا بسیار بالاست.
ما قبل از اینکه متوجه این موضوع باشیم وارد ساختمان شديم، همانجا بود که آلودگی ما به مواد شیمیایی بوجود آمد. بعد از اين سفر بود كه سرفه هاي ممتد و خشك علي شروع شد. دو سه سال بعد به اوج خود رسيد و علي را به سرطان خون مبتلا كرد.
*
سال 1395 بود که علی مجدداً به سوریه اعزام شد. در منطقهی شیخ نجار، علی و رفقایش مجموعهای به نام "ابناء الخمینی" را تاسیس کردند. کلیهی لوازم اضافی از قبیل پتو لباس و چیزهایی که بین بچهها بود را جمع آوری و بین مردم جنگزده ی سوری توزیع کردند. رزمندگان مدافع حرم در اوج جنگ هم همچون مولایشان امیرالمؤمنین (ع) کمک به همنوع را فراموش نمیکردند. خیلی وقتها با اینکه غذا خیلی کم بود، رزمندگان غذای خودشان را بین مردم توزیع و چند نفری یک وعده غذا را با هم میخوردند. یا حتی از پول توجیبی خودشان کفش، لباس و سایر مایحتاج را میخریدند و توزیع میکردند. ای کاش اخلاص این دوستان اجازه میداد و این مسائل بیان میشد تا جهانیان بدانند که نیروهای نظامی یک کشور در کشوری غریب تا این اندازه اصول انسانی را رعایت میکردند.
من خیلی پرخوری میکردم و سهمیهی غذا هم زیاد نبود. علیآقا خیلی وقتها بدون اینکه کسی متوجه شود با اینکه خودش جثهای قوی و ورزشکاری داشت و طبیعتاً باید تغذیه اش هم بیشتر و بهتر از ما میشد، نصف غذایش را به من میداد. خیلی تأکید داشت که در غذا خوردن اسراف نشود و میگفت: "تا آن دانهی آخر برنج را هم بخورید، اینها برکت خداست". خیلی وقتها که خسته بودیم پیش میآمد که علی آقا خودش پیشنهاد میداد به جای ما پست بدهد، خیلی بیشتر از توانش زحمت بچهها را میکشید. مدتی در یکی از منازل سوری مستقر بودیم، نیمهشب بارها دیده بودم که چفیه روی سرش میانداخت و میرفت گوشهی پشت بام نماز شب میخواند و خلوت میکرد. همیشه بهخاطر جاماندن از شهدا حسرت میخورد.
مدتی را در یک کارخانهی متروکه مستقر بودیم؛ با حمام فاصلهی زیادی داشتیم و باید دائم کسی سرکشی میکرد و آب حمام را داغ نگه میداشت. خیلی وقتها علیآقا داوطلبانه این کار را انجام میداد. یک شب من اتفاقی به سمت حمام رفتم، علیآقا داشت به تنهایی حمام را نظافت میکرد، گفتم: "علی جان به ما هم خبر بده بیایم کمک کنیم، اینهمه نیرو هست حالا چرا شما باید این کار رو انجام بدی؟"، مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و بقیهی کار را هم خودش به اتمام رساند. واقعاً روحیهاش مثل رزمندگان دفاع مقدس بود. با کودکان سوری خیلی ارتباط گرم و صمیمی داشت و با آنها بازی میکرد، صحبت میکرد و شوخی داشت. آنجا در اوج جنگ کار فرهنگیاش هم ترک نمیشد، در اوج خستگی زیارت عاشورایش (با صد لعن و صد سلام) ترک نمیشد، بعد از پستهای سنگین و کم خوابی و خستگی باز هم از مستحبات خودش نمیزد.
*
چند روزی را همراه علی آقا در خط پدافندی مستقر بودیم؛ خستگی و بیخوابی فشار زیادی روی ما گذاشته بود و نیاز به استحمام داشتیم. به سمت حمام پایگاه رفتیم، استحمام من مقداری طول کشید. وقتی بیرون آمدم هرچهقدرگشتم لباسهایی که در منطقه پوشیده بودیم و کلاً گرد و خاک و بوی باروت گرفته بود را پیدا نکردم. یک لحظه چشمم به علیآقا افتاد که لباسهای من را برداشته و به سمت تانکر آب میبرد؛ بلافاصله به سمتش دویدم و گفتم: "علی جان یک لحظه صبر کن. تو روخدا شرمندهم نکن خودم میشورم". خیلی محکم گفت: "به جان خانم حضرت زهرا (س) قسمت میدم که اجازه بده من این کار رو انجام بدم، تمام افتخارم اینه که نوکر مدافعین حرم باشم و لباسهای یک رزمندهی مدافع حرم رو شسته باشم. اگر همین کار رو با اخلاص انجام بدم برای من کافیه". اینقدر محکم قسمم داد که جرئت نکردم جلوتر بروم، علی جلوی تانکر زانو زده بود و با عشق روی لباسهای خاکی من پنجه میزد. لباسها را شست و بعد از اینکه خشک شد، مرتب تحویل داد. با تمام وجود احساس افتخار و غرور داشتم که مدتی همنفس با این انسان وارسته شده بودم.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با علی رفتیم مقر ارتش، غرش توپهای غیور مردان ارتش لرزه بر اندام دشمن انداخته بود. علی به سمت مسئول قبضه رفت و درخواست کرد اگر امکان دارد ما هم در این کارخیر شریک باشیم و شلیک داشته باشیم. مسئول قبضه با اکراه قبول کرد و قرار شد چند تا از گلولهها را ما شلیک کنیم. نوبت به علی که رسید رفت پشت قبضه و با فریاد یازهرا (س) گلوله را شلیک کرد. خیلی خوشحال بود، گوشهای نشسته بودیم که پشت بیسیم صدای الله اکبر دیدهبان بلند شد. دیدهبان پس از اصابت گلولهها گزارش را به خدمهی توپ میداد و میگفت: "آقا دمتون گرم درست زدید به هدف، پدرشون رو در آوردید". کلی تشکر کرد و ما هم خیلی لذت بردیم. از مسئول قبضه تشکر کردیم و به مقر خودمان بازگشتیم.
مستندی که تهیه نشد و...
شهید محمدحسین بشیری چند ساعت قبل از شهادت کنار نیروهای ما آمد. خیلی سرحال بود و روی بچهها آب میپاشید و شوخي مي كرد و میگفت: "من نمیذارم اینها بخوابند". بچهها را بیدار کرد و با هم عکس انداختند. آن روز خیلی شوخی میکرد، یک روز بیشتر طول نکشید که محمد حسین هم شهید شد.
محسن خزائی خبرنگارصداوسیما هم آمد؛ قرار گذاشت که فردا جهت تهیهی مستندی دوباره به مقر ما بیاید که او هم در کنار شهید بشیری به شهادت رسید. خبر شهادت محمدحسین که به ما رسید بچهها دور هم نشستند و عزاداری و ذکر توسلی برگزار کردند. علی خیلی حسرت میخورد. بعد از شهادت رضا الوانی، علی خیلی به هم ریخته بود و حالا یار دیرین رضا الوانی، محمدحسین هم ظرف یک ماه به شهادت رسیده بود. با علی به محل شهادت رضا در منطقه تل رخم رفتیم و از همان منطقه بود که شکست تکفیریها پله پله آغاز و آزادی کامل شهر حلب انجام شد.
در منطقه علیآقا مدام به من میگفت: "سیدجان دوست دارم عربی یاد بگیرم، حالاحالاها تو این جبههها کار داریم، باید بتونیم با مردم این مناطق ارتباط برقرار کنیم". ماموریتمان در منطقه قمحانه تمام شده بود و قرار بود با یکی از یگانهای مستقر در منطقه تعویض شیفت داشته باشیم. مدتها از خانواده دور بودیم و همهی ما شوق بازگشت به خانواده را داشتیم. موقع تحویل منطقه، علیآقا خیلی گریه میکرد و میگفت: "من حالاحالاها اینجا کار دارم، باید بمونیم تا این ظلم رو از این منطقه ریشه کن کنیم". علی اصلاً راضی به برگشت نبود و با زور سوار ماشینش کردیم.
***
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari