#تلنگرانـــه
"آدم"
گناه کرد🔒،
کلید 🔑:
"رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ"
پس مورد عفو وبخشش قرار گرفت
=======
"نوح"
بین دشمنانش گیر افتاده بود🔒،
کلید🔑:
"رب اني مغلوب فانتصر"
پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتی اش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند
=======
"زكريا"
پیر مسن بود و همسرش هم نازا🔒،
کلید🔑:
"رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ"
پس یحیی به او عطا گردید
=======
"يونس"
در تاریکی دریا و شکم ماهی تنها مانده بود🔒،
کلید🔑:
"لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين"
پس نجات یافت
=======
"أيوب"
به مصیبت و بیماریهای سختی دچار شد🔒،
کلید🔑:
"رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ"
پس از درد و رنج نجات یافت
=======
"إبراهيم"
در آتش افکنده شد🔒،
کلید🔑:
"حسبنا الله ونعم الوكيل"
پس نجات یافت و پیروز گشت
=======
"يعقوب"
یوسف را از دست داده بود🔒،
کلید🔑:
"إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه"
پس خداوند بعد سالها یوسف را به او برگرداند
=======
"محمد"
در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود🔒،
کلید🔑:
"لا تحزن إن الله معنا"
پس بر آنها پیروز گشت
#با_خدا_باش_پادشاهی_کن😍
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
میگفت خسته نشدۍ از این همه رفاقت با شهدا..؟!
گفتم چرا #خستہ بشم..؟
تازه دارم راه درست رو میرم...
گفت سخت نیست دارۍ مثہ شهدا رفتار میکنے..!
گفتم خیلۍ سخته مثه نگه داشتن آتیش تو دسته ولی تازه دارم معنی #عشـق♥️ رو میفهمم...
گفت باشہ اصلا هرچۍ تو بگے ولی آخر این #رفاقـت چیه...؟!
گفتم : لیاقت نوکری #حضرتزینـب (س)
مهر تایید #عمہسادات🌸
برگشت گفت میشہ منم با شهدا دوست بشم...؟! منم این رفاقتـو میخوام...
حالا باید چیکار کنم مثہ شهدا بشم اخرهم شهید شم...؟!
گفتم یہ شرط داره ،
گفت چہ شرطۍ؟ گفتم: #شهادت بہشرط رعایت...
گفت باشہ هرچند سختہولے میخوام #شهیدانه زندگے کنم تا مثہ شهدا بمیرم...🌙
#شهیدحمیدسیاهکالی
#اللهمالرزقناشـهادت✨
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#خدا
🍃 #مَحرم تر از خدا کہ نداریم❗️
😌وقتے #واجب است حتے در برابر او هم #حجاب داشتہ باشے، یعنے #قصہ ے حجاب چیز دیگرے است...
❤️ یقین داشتہ باش صحبت از #کمال است❗️
🌸 بحث، بحثِ #حیا ے یک زن است❗️
😉 میدانے ڪہ...
✨ تو #دردانہ ے خلقتے...
#مدافع_حریم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_21
روز های تنهایی و زجر آورم سپری می شد.😔حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آورم.😞زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم📱همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت.شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت😢که انقدر آرامم می کرد. تسبیح📿که همراه شبانه روزم شده بود.
نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم.شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.☹️من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه🏢 بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم. یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن📞نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جم بخورم. انقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.😌منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن.☎️نا امید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر گرفته روی مبل نشستم😞و زهرا بانو گفت:
_یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینطوری بق کردی؟!😒
آهی کشیدم و گفتم:
_منتظر تماس صالح بودم.😞
دسته گل نرگس💐از پشت مبل توی
صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:😍
_مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.☹️جیغ کشیدم.😃 انقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در🚪را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم😭و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود.😧
_آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیزدلم.... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین😊
توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح راکنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکت نماز شکر خواندم.... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.😄
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🍃🌺🌺💠🌺🌺🍃
🔻 #احمد خیلی با ادب ومهربون بود ادمو با حرف زدنش جذب خود میکرد
درس خون وزیرک بود.....
🔻باهم ارتباط داشتیم موقع امتحان ها بود چند روزی دانشگاه نیومده بودم وخبری هم از #احمد نبود نه پیامی نه زنگی ومنم که پیام یازنگ میزدم میگفت خاموشه...
سرجلسه امتحان هم نیومده بود باخودم گفتم خدایا چرا از #احمد خبری نیست....
🔻بعد امتحان ها برگه های امتحان ولیست حضور غیاب رو برام اوردن دیدم #احمد_حاجیوند_الیاسی رو غیبت زده خیلی نگران شدم
فردا صبح اومدم دانشگاه از رفقا دوستان اشنایان واساتید سراغشو گرفتم که گفتن برا دفاع از حرم #حضرت_زینب_س عازم سوریه شده برا مقابله با داعش و....
🔻داشتم دق میکردم فقط یه چیزی بر لبم اومد که با خودم میگفتم احمد احمد احمد.....
✔️ نقل از:یکی از #اساتید_دانشگاه
#دانشجوی_شهید_مدافع_حرم
#کربلایی_احمد_حاجیوند_الیاسی
#سالروز_ولادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣