۲۰ دی ۱۳۹۷
#پیامکی_از_بهشت 💌
رفیق من ...!
نمی شود پایان زندگی بجز #شهــادت باشد .
یادتون باشہ
دنیــ🌍ـــا
محل مسابقہ است
👈 وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونْ أُولٰئِڪَ المُقَرَّبُونْ 👉
و #آخرتـــ را
فقط با اعمال نیڪ و
پشت ڪار میتوان تصاحب ڪـرد ✌️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
۲۰ دی ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂...آقــا مــا گنہ کــاریم ولے آقــا جــان آخــرالزمانہ سخــت و تلـخ و فشــار...😭😭😭
آقــا جـان میخـواهیـم گنـاه نکنــیم 😖💔
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
۲۰ دی ۱۳۹۷
یه پسر مذهبی باید...
به حضرت زهرا بگه مادر❤️
یه پسر مذهبی باید مداحی بلد باشه😍😍
یه پسر مذهبی باید بده ریشش رو خانومش مرتب کنه🏻✂️
یه پسر مذهبی باید وقت و بی وقت به زنش بگه:
"خانومی میدونی چقد دوست دارم؟!"
┄┅═══✼🍃🌹🍃
┄┅═══✼🍃🌹🍃
یه پسر مذهبی باید اسم زنش تو گوشیش باشه خانومم🏻
یه پسر مذهبی باید وقتی خانومش داره غر میزنه😣
بشینه و فقط نگاش کنه...
دفاع نکنه...چیزی نگه
فقط نگاش کنه
اخرشم با یه لبخند بگه حالا آماده شو ببرمت بیرون از دلت در بیارم...☺️😍
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
۲۰ دی ۱۳۹۷
۲۰ دی ۱۳۹۷
۲۰ دی ۱۳۹۷
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌿🌺برای حاضرهای زندگیتون محبت و توجه
و برای غایب های زندگیتون خیرات نثار کنید
هدیه به روح رفتگان، #فاتحه و #صلوات🌺
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
۲۰ دی ۱۳۹۷
۲۰ دی ۱۳۹۷
۲۰ دی ۱۳۹۷
۲۰ دی ۱۳۹۷
۲۰ دی ۱۳۹۷
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_15
با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم.
لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.
_سلاااام خانوم گل...صبحت بخیر.
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم.
هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم.صالح روسری را از سرم برداشت و گفت:
_بابا ناراحت میشه.اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.
با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم.صدای زنگ پیچید
حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است.حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد.
گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.کنار هم نشستیم.
زهرا بانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم می خرید.صالح گفت:
_مامان زهرا دارم نگران میشم.مگه خانومم چندسالشه؟
و با سلما ریسه رفتند.زهرا بانو بغض کرد و گفت:
_بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم.خونه خیلی سوت و کور بود.
_ای بابا...دور که نیستیم.فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.از در بندازینش بیرون از پنجره میاد.از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط.تازه...پشت بوم رو یادم رفت.
و دوباره خندید.زهرا بانو هم خندید و گفت:
_هروقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.
و رو به من گفت:
_دخترم ساک لباست رو آوردم.پشت در گذاشتمش .کی راه میفتین؟
_صالح گفته بعد از ناهار.
صالح لقمه رو فرو داد و گفت:
_آره مامان زهرا.الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست میکنه شما و بابا هم بیاین دور هم باشیم.بعد از ناهار میریم ان شاءالله...
_نه دیگه ما زحمت نمیدیم.
_چه زحمتی؟تعارف نکنید خونه دخترتونه.
زهرا بانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود.من هم کمی پلو درست کردم و با هم ناهار خوردیم.صالح می خندید و می گفت:
_احسنت...چه دستپخت خوشمزه ای خودمونیم ها...مامان زهرا کارتو راحت کرد.
به به...عجب پلویی.
و همه به خنده افتادیم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
۲۰ دی ۱۳۹۷