❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
.
🌸کپشن مطالعه شود...👇👇
.
خانوم صفوی زاده با اعلام عمومی در پیج اینستاگرامشون کشف چادرشون رو علنی کردند و در پستشون گفتن ازین به بعد میخوام خودم باشم و جوری بگردم که جامعه قبولم داره
.
من هدفشون رو ازین کار دقیقا متوجه نمیشم
اخه مگه همزمان با این خانم که اجرا می کرد مجریایی نبودن که با مانتو اجرا می کردند...
یعنی کی آزادی در حد مانتو رو از ایشون گرفته بود که حالا خودش شده؟؟؟؟؟
.
بعدش اینکه آیا کشف چادر کردن نیاز به جار زدن داره؟؟ که ایشون اعلام عمومی میکنه !!اونم در ّجایی که اسلام اینقدر دشمن داره و به هر نحوی قوانین اسلام رو زیر سوال می بره !!! و همین کار شون باب سو استفاده معاندان رو باز میکنه...
.
سوم اینکه متاسفانه مقبولیت مردم دمدمی مزاج رو به مقبولیت نزد خدا و ائمه ترجیح داده اند ...
که این هم مایه تاسفه که خانومی که دارای چنین تحصیلاتیه ولی دارای چنین طرز فکریه....
یعنی اگر تو جامعه برهنگی مورد قبول واقع بشه ایشون برهنه میشد.
#فتامل
اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا
.
آخر الزمانه و غربال شده ها .
#پ.ن : یه مجری دست چندم صدا و سیما گفته میخوام #چادرم رو بذارم کنار و خودم باشم!
عیبی نداره. ما که تا حالا اسم ایشون رو نشنیده بودیم! جستجو کردیم ، به چهره هم نشناختیم! اما از این حرفا که زده شده ملکه ی مصی علی نژاد اینا!
اما انتخاب چادر و یا حجابی غیر از اون تو صدا و سیما اجباری نیست کما این که خیلی مجری های دیگه داریم که چادر سر نمیکنن! اما این که میگه میخوام خودم باشم توهین به بقیه مجری های چادری صدا و سیماست. کسی شما رو مجبور نکرده بود!
ماجرا چیه؟ جلب توجه؟
#کشف_حجاب #کشف_چادر #الهام_صفوی_زاده
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
مملکت حاج احمد متوسلیان میخواهد
حاج احمد متوسلیان برای بیمارستان مریوان از بین بچه های سپاه، مسول انتخاب میکند،
یک روز سرزده، حاج احمد برای بازید به بیمارستان می آید.
حاجی صحنه ای را می بیند که توصیفش در این چند خط آسان نیست.
جوان بسیجی مجروح که بدون رسیدگی روی تخت بیمارستان رها شده است، حاج احمد که همیشه در کارها جدی و بی تعارف است ریس بیمارستان را می خواهد، یقه او را میگیرد و کشان کشان سمت اتاق آن جوان می برد
توبیخش میکند، که تو چرا به این جوان نرسیده ای؟ چرا جورابهایش را عوض نکرده اید؟
بعد حاج احمد، جلوی همه میرود که او را بزند، ریس بیمارستان که منصوب خود حاج احمد است فرار میکند، حاجی هم #چنگالی دم دستش هست، به سمت او پرتاب میکند، فریاد میزند که امشب بیا سپاه، می کشمت...
آن ریس بیمارستان می گوید اگر حاجی با کلاشینکف هم مرا میزد باز دوستش داشتم، چون حاج احمد با ما جدی بود اما شبها می آمد ظرفهای پادگان را میشست.
اگر حاج احمد خبر داشت که زیر دستان او #حقوقهای_نجومی میگیرند، چکار میکرد؟
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
[عاشقان] 🍃❤️پنجره باز است
[اذان] 🍃❤️میگویند.
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
📝 #دل_نوشته
🌷 از #شــهدا آموختم👇👇
🌷 از ابراهیم #هادی، پهلوانی را...
🌷 از حاج همت، #اخلاص را...
🌷 از #باکری ها، گمنامی را...
🌷 از علی #خلیلی، امر به معروف را...
🌷 از محمد خانی، #فداکاری را...
🌷 از حاجی #برونسی، توسل را...
🌷 از مهدی زین الدین، #سادگی را...
🌷 از محمد #مشلب دل کندن از دنیا را
🌷 از سید مططفی #الحسینی انس با قرآن را
🌷 از عباس #بابایی، دوری از گناه را...
🌷 از #صیاد شیرازی، نماز اول وقت را...
🌷 از شهدا عشق و ایمان را آموختم...
بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!!😔😔
بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم...😊😊
در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...👊
خدایا همانند شهدا مرا #مومن #مجاهد #انقلابی بخواه...🙏
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
کمتر پیش میآمد که #روحالله بیکار باشد همیشه مشغول بود با برنامه ریزی دقیق و خاص خودش تمام کارهایش را به ترتیب انجام میداد گاهی بین کارهایش، زمانهای کوتاهی پیش میآمد که وقتش خالی بود حتی برای آن زمانهای کوتاه هم برنامهریزی داشت یک #قرآن جیبی کوچک همیشه همراهش بود در زمانهای خالی اش مشغول قرآن خواندن میشد کتاب زبان انگلیسی و عربی را هم به همراه داشت تا در اوقات بیکاری زبان بخواند روحالله برای تک تک ثانیههای زندگیاش برنامه داشت...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روح_الله_قربانی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
⚡️تلاش ۳شیفته کارگران قرارگاه #خاتم #سپاه
برای اتمام پیش از موعد پروژه انتقال آب شیرین کرخه به آبادان و خرمشهر تا ۱۵ تیرماه که تونستن ۱۴ تیر تحویل بدن
این در حالی است که دولت نه تنها به وعده هایش عمل نکرده بلکه روز به روز داره وضعیت رو بدتر میکنه
#سپاه 👈به کرمانشاه کانکس بده👈چشم
#سپاه👈داعشو نابود کن👈چشم
#سپاه👈مشکل آب رو حل کن👈چشم
#سپاه👈👈مبارزه با موادمخدرهم باتو👈چشم
#سپاه 👈همه جا باش،گندایی ک دولت میزنه جمع کن👈چشم
#سپاه👈اگه سندFATFتصویب کردیم و تحریمت کردیم،سکوت کنی👈؟؟؟
بازم بگه چشم؟؟؟
در ضمن خوبه بدونید که بودجه کشور دست دولته و دولت اون سهمی رو که برای سپاه در نظر گرفته رو نه تنها پرداخت نکرده بلکه مقدار زیادی از پول قرار داد های سازندگی که با سپاه بسته رو هم نداده به طوریکه هم اکنون سپاه بیش از ۳۰هزار میلیارد تومان از دولت طلب داره.
پ.ن:امان امان امان از اونایی که یه روزی هرچی دلشون خواست بار سپاه کردن و موقع خرابکاری ها بازم دست به دامن #سپاه میشن....
⁉️ حالا فهمیدین چرا دشمنان و منافقین با #سپاه مشکل دارند ؟
چون در کشور کلی فعالیت سازندگی داره انجام میده.
چون نمی ذاره نقشه های ضد انقلاب اجرایی بشه.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۸۱
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ..
سعید با تعجب بهم خیره شد ..
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...
ساعت 10 دقیقه به 11
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ..
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ..
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ..
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ..
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم دوباره وجودم آتش می گرفت. من امامم رو تنها گذاشته بودم ...
♻️ادامه دارد...
✅ @Shahadat_dahe_
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۸۲
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب؛ هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست.
- تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی.. یا از اونهایی که ...
روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند؛ ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم؛ روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون؛ زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد، زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.. توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم..
- خدا ...
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست.. هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.. امید تازه ای وجودم رو پر کرد. بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود. جوانی بالای بلندی ایستاده بود. با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد.
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ..
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ..
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ..
ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
♻️ادامه دارد..
✅ @Shahadat_dahe_haftad
#پدرشهید
'محمد' وقت زیادی از شبانه روز را در مسجد می گذراند و نماز اول وقت و نماز شب وی ترک نمی شد.👌
بختیار تاجبخش افزود: پشتکار در کار خیر و فعالیت، گشاده رو بودن😊، رازداری، احترام به خانواده و بزرگترها، و خوش خلقی از دیگر خصوصیات شهید بود.
#شهیدمحمدتاجبخش
#سالروزولادت🌸
#یادش_باصلوات🌹
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
👇😢 💖 #حتمــا_بخونید 😢👇
(از زبان همسر شهید مدافع حرم):
روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت...
واقعاً دوریش واسم سخت بود...
وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم...
با دوستام میرفتم بیرون...
قرآن میخوندم...
خبر شهادتشو که شنیدم...
خیییلی ناراحت شدم...💔
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود...
"زیبای من…❤...خدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود...❤
بیقرار بودم...
حالم خیلی بد بود...
هر شب با خدا حرف میزدم...
التماس میکردم که خوابشو ببینم...
که ازش بپرسم...
چرا رفت و تنهام گذاشت...💔
با حضرت زینب (سلام الله عليها) حرف ميزدم...
رو به خدا كردم و گفتم: "خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب (سلام الله عليها) رفت..."
بعدش قرآن خوندم و خوابیدم...
اومد به خوابم...
تو خواب بهش گفتم: "تو قووول دادی که برگردی...
چرا تنهااام گذاشتی...؟😭
چرا رفتی...؟"
گفت: "من اسمم جزو لیست شهدا بود...
من مذهبی زندگی کردم…"
گفتم:"پس من چی…؟
چطوری این مصیبتو تحمل کنم…؟💔
تو که جات خوبه...
بگو من چیکار کنم..؟"
گفت:
"برو یه خودکار بیار..."
اسممو رو کاغذ نوشت...
تو پرانتز…
"همسر مهربونم...💕"
گفت:
"ما تو این دنیا آبرو داریم...
شفاعتتو میکنم...❤
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم...
دیگه آرامش گرفتم...
دیگه الان از مردن نمیترسم...
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه...💕
عقدمون...💕 ۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها)...
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )...
گره خورده بود...
.
(همسر شهید،امین کریمی)
.
خدایا! ❤
یا شهیدمون کن،
یا شفاعت شهدا رو نصیبمون کن 😢😭💖
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
﴾﷽﴿
#سلام_برسرور_سالار_شهیدان ✋
#حضرت_ابا_عبدالله_الحسین(ع)؛
روزمون رو شروع کنیم:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما.
بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الحُسَینِ
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
☀️قرائت هرروز دعای عهد📲
* بسم الله الرحمن الرحیم *
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،✨
✨وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#دعای_عهد
🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+دهههفتاد❣