🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#تلنگرانه_صبحگاهے
#یادت_باشد...💕
این جمله برای من معنی دیگری دارد...
مدام با خودم میگویم، یادت باشد که شهید مدافع حرم،حمید سیاهکالی مرادی سه روز، روزه گرفت تا در عروسیاش گناهی اتفاق نیافتد... 😊
میگویم یادت باشد که حمید در ایام راهیان نور وقتی با ماشین بیتالمال ماموریتش را انجام میداد و همسرش را میبیند که پیاده راه میرود، او را سوار ماشین بیتالمال نمیکند، ماشین را تحویل همکارش میدهد و دوان دوان خودش را به همسرش میرساند و میگوید کار تو شخصی است و نمیتوانستم سوارت کنم... 😍
یادت باشد که حمید یک بار که میخواست کباب درست کند، کلی اسپند دود میکند که بوی کباب نپیچد که نکند کسی دلش بخواهد... 😢
یادت باشد که حمید هر شب نماز شبش متصل به نماز صبحش بود...❤
یادت باشد...
شهید حمید سیاهکالی، اسم همسرش را در گوشی، کربلای من ذخیره کرده بود، به خاطر اینکه عشقش کربلا بوده... 😢 😍
☝حالا تو یادت باشد که چه انسانهایی عشقشان را فدا کردند تا این زمین کمی بهتر بشود... 😔
#گناه_نکنیم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
روز قبل #شهادت رو کرد به دوستش حسین گفت: اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه ؛ من بهش میگم #شهادت_سوسولی ... شهادت سوسولی فایده نداره ... یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود... آدم رو آن دنیا خواستند به #حضرت_ابوالفضل معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم ... آخرم با انفجار ماشینش تکه تکه خدمت اربابش رسید.
#شهید_محسن_حاجی_بابا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🔴 #مردهاهم_امانتدار_حضرت_زهراند🗣
تنها بانوان نیستند که چادر را به ارث میبرند، مردهاهم همپای بانوان چادرخاکی مادر را به ارث میبرند✍
وظیفه حفظ وسیانت آن را دارند✏️
همیشه به دخترانی که چادر را زمین میگذارند گوشه میگیرم❌
اما به مردانی که زنان خودرا مجبور به بی چادری میکنند هم گوشه میگیریم✖️
در این سرزمین مردانی را داریم که چادر را درک کرده اند وحافظ آن هستند وبانوی خودراهم امانتدار میکنند🌺
پشت بانویشان کوه میشوند وحامی🌹
وامر به معروف میکنند مردان دیگررا برای حافظ بودن چادرخاکی🌼
#مردان_فاطمی❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
" میخواستم #بزرگ بشم
#درس بخونم #مهندس بشم☺️🍃
#خاکمو #آباد کنم زن بگیرم
#مادر #پدرمو ببرم #کربلا
#دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه #مدرسه باهم حرف بزنیم☺️
خیلی کارا #دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...😔😔
باید میرفتم از
#مادرم،
#پدرم،
#خاکم،
#ناموسم،
#دخترم،
#دفاع کنم❤️❤️
#رفتم که
#دروغ نباشه
#احترام کم نشه
همدیگرو
#درک کنیم
#ریا از بین بره
دیگه
#توهین نباشه
#محتاج کسی نباشیم❤️🌺
الان اوضاع #چطوره...؟ "
😔😔
قسمتی از
#وصیت_نامه
#نوجوان
#شهید_کاظم_مهدی_زاده
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هَوَس گریه های قبل عملیات کرده
هَوَسِ یک جرعه شهــ🌷ــادت در راه الله
هَوَس مناجات های شبانه با خدا😭😭
هَوَس آن قلبهای عاشق❤️
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه
💔
#خاطرات_شهدا
آبروی ما رو بردین!🙈😅🙈
مقر آموزش نظامی بودیم!
بعد از عملیات کربلای پنج، جغله های جهاد رو بردن برای آموزش نظامی.
گفتند: لازمه.😐☝️
چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب، شب سختی داریم.
شاممونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم.💤
ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سر و صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن.
هر چه گاز اشک آور داشتند زدند و هر چه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ اما کسی ککش هم نگزید.😏
این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود.😅
دیدند فایده ای نداره، شروع کردند به داد زدن:
"برادر بلند شو! پاشو!، فایده ای نکرد."😡😠
حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها. شروع کردند بچه ها رو زدن و از تخت انداختنشون پایین و هلشان دادن بیرون. منصور داد زد:
«چرا می زنید؟! چرا هل می دید؟!»
یکی شون داد زد:
«خب! بروید بیرون! آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!».😅
هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و ولو شدند وسط سالن.
یکی از پاسدارا، رو به دیگران کرد، در حالی که می خندید گفت:
«فایده ای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند».
و آن ها رفتند و ما تا صبح خندیدم.😂
راوی: محسن صالحی حاجی آبادی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_3
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من
آنها را تنها گذاشتم . حالم گرفته بود .
نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود . حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم جس نگرانی و بی تابی داشتم .
حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم .
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم .
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود .
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.*خدایا تا وقتی برادر سلما برگرده هر روز 100تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب،ان شاءالله صالح هم سالم برگرده بخاطر سلما...*
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم .
اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود . از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم .
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم . هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحن طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
_ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذاراندم . دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد .
سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت . چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
_مثلا چ اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
_می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد *مگه احمقم؟یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟*
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جا گرفتم . متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد.
آن روز ها سلما را نمی شناختم . انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش آمده و ماشین صالح را برده .
بعدا که ماشین صالح را دیدم به او حق دادم اشتباه کند ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود . حتی نوشته یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود . تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک میکرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود .
یادم می آید وقتی تماس سلما قطع شد خم شد و به شیشه زد . شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم . شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
_مَ...من...ببخشید...شرمنده تون شدم...اشتباهی رخ داده...حلال کنید خواهرم...
باحرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
_بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم .
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣