eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
#یا_رسول_‌الله_ص ما گِرِفتارِ #تـღـو و دُختـَر و دامـآدِ توایـم ... #شنبه_های_نبوی #لبیک_یا_رسول_الله @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 ...💕 این جمله برای من معنی دیگری دارد... مدام با خودم میگویم، یادت باشد که شهید مدافع حرم،حمید سیاهکالی مرادی سه روز، روزه گرفت تا در عروسی‌اش گناهی اتفاق نیافتد... 😊 میگویم یادت باشد که حمید در ایام راهیان نور وقتی با ماشین بیت‌المال ماموریتش را انجام می‌داد و همسرش را می‌بیند که پیاده راه می‌رود، او را سوار ماشین بیت‌المال نمی‌کند، ماشین را تحویل همکارش می‌دهد و دوان دوان خودش را به همسرش می‌رساند و می‌گوید کار تو شخصی است و نمی‌توانستم سوارت کنم... 😍 یادت باشد که حمید یک بار که می‌خواست کباب درست کند، کلی اسپند دود میکند که بوی کباب نپیچد که نکند کسی دلش بخواهد... 😢 یادت باشد که حمید هر شب نماز شبش متصل به نماز صبحش بود...❤ یادت باشد... شهید حمید سیاهکالی، اسم همسرش را در گوشی، کربلای من ذخیره کرده بود، به خاطر اینکه عشقش کربلا بوده... 😢 😍 ☝حالا تو یادت باشد که چه انسانهایی عشقشان را فدا کردند تا این زمین کمی بهتر بشود... 😔 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
روز قبل #شهادت رو کرد به دوستش حسین گفت: اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه ؛ من بهش میگم #شهادت_سوسولی ... شهادت سوسولی فایده نداره ... یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود... آدم رو آن دنیا خواستند به #حضرت_ابوالفضل معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم ... آخرم با انفجار ماشینش تکه تکه خدمت اربابش رسید. #شهید_محسن_حاجی_بابا @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
چیـزۍڪہ امام حَسن‌(علیه‌السلام) را شڪست داد...؛ نبودن تحلیـل سیاسے در مَـردم بـود! یڪ شایعہ دُشمن مےانداخت؛ همہ آن را قبول میڪردند ...! #رهبرانقلاب #بصیرت‌افزایی @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🔴 🗣 تنها بانوان نیستند که چادر را به ارث میبرند، مردهاهم همپای بانوان چادرخاکی مادر را به ارث میبرند✍ وظیفه حفظ وسیانت آن را دارند✏️ همیشه به دخترانی که چادر را زمین میگذارند گوشه میگیرم❌ اما به مردانی که زنان خودرا مجبور به بی چادری میکنند هم گوشه میگیریم✖️ در این سرزمین مردانی را داریم که چادر را درک کرده اند وحافظ آن هستند وبانوی خودراهم امانتدار میکنند🌺 پشت بانویشان کوه میشوند وحامی🌹 وامر به معروف میکنند مردان دیگررا برای حافظ بودن چادرخاکی🌼 ❤️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
" میخواستم بشم بخونم بشم☺️🍃 کنم زن بگیرم ببرم بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه باهم حرف بزنیم☺️ خیلی کارا داشتم انجام بدم خب نشد...😔😔 باید میرفتم از ، ، ، ، ، کنم❤️❤️ که نباشه کم نشه همدیگرو کنیم از بین بره دیگه نباشه کسی نباشیم❤️🌺 الان اوضاع ...؟ " 😔😔 قسمتی از @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هَوَس گریه های قبل عملیات کرده هَوَسِ یک جرعه شهــ🌷ــادت در راه الله هَوَس مناجات های شبانه با خدا😭😭 هَوَس آن قلبهای عاشق❤️ http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae کانال❣شهادت + دهه
💔 آبروی ما رو بردین!🙈😅🙈 مقر آموزش نظامی بودیم! بعد از عملیات کربلای پنج، جغله های جهاد رو بردن برای آموزش نظامی. گفتند: لازمه.😐☝️ چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب، شب سختی داریم. شاممونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم.💤 ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سر و صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هر چه گاز اشک آور داشتند زدند و هر چه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ اما کسی ککش هم نگزید.😏 این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود.😅 دیدند فایده ای نداره، شروع کردند به داد زدن: "برادر بلند شو! پاشو!، فایده ای نکرد."😡😠 حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها. شروع کردند بچه ها رو زدن و از تخت انداختنشون پایین و هلشان دادن بیرون. منصور داد زد: «چرا می زنید؟! چرا هل می دید؟!» یکی شون داد زد: «خب! بروید بیرون! آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!».😅 هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و ولو شدند وسط سالن. یکی از پاسدارا، رو به دیگران کرد، در حالی که می خندید گفت: «فایده ای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند». و آن ها رفتند و ما تا صبح خندیدم.😂 راوی: محسن صالحی حاجی آبادی @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم . حالم گرفته بود . نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود . حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم جس نگرانی و بی تابی داشتم . حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم . تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم . سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود . تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.*خدایا تا وقتی برادر سلما برگرده هر روز 100تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب،ان شاءالله صالح هم سالم برگرده بخاطر سلما...* ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم . اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود . از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم . پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم . هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحن طلبکارانه و البته مودبانه گفت: _ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟! برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذاراندم . دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد . سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت . چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: _مثلا چ اشتباهی؟ اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت: _می خواید سوار ماشین من بشید؟ خیلی به غرورم برخورد *مگه احمقم؟یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟* بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جا گرفتم . متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روز ها سلما را نمی شناختم . انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش آمده و ماشین صالح را برده . بعدا که ماشین صالح را دیدم به او حق دادم اشتباه کند ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود . حتی نوشته یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود . تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک میکرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود . یادم می آید وقتی تماس سلما قطع شد خم شد و به شیشه زد . شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم . شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟ _مَ...من...ببخشید...شرمنده تون شدم...اشتباهی رخ داده...حلال کنید خواهرم... باحرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم: _بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید... و ماشین را از جا کندم . لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم. @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💔 شهادت فقط در خون غلطیدن نیست شهادت هنگامی رخ مےدهد که دلت از زخم کنایه و تکه پرانی دیگران بگیرد و خون همان اشکےست که از #آھ_دلت جاری شود و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای شهادتند تو اینجا هر روز شهید مےشوی... #شهیده_حجاب #نسئل_الله_منازل_الشهدا @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣