🌺آیت الله مجتهدی :
اگر دیدی نمازتان به شما لذت نمیدهد...
قبل از تکبیر و شروع نماز بگویید :
"صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)"
آن نماز دیگر عالی میشود...❤️
#نماز_اول_وقت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهید_یعنی...
ڪوچه ے خلوتے را میخواهم
بی انتها،براے رفتن
بے واژه،براے سرودن
و آسمانے براے
پـرواز ڪردن
عاشقانہ اوج گرفتن
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
.
🍃 اِلٰهی ، کَیفَ اَرجو غَیرَک ،
وَالخَیرُ کُلّهُ بِیَدِکَ ؟! 🍃
[ خدایا ، چگونه به غیر تو امید بندم
در حالی که هر خوبی به دست توست؟! ]
#زمزمه_عاشقی
.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_14
لباس ساده و مححبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم.آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم.صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد،سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.
چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم.مولودی ازدواج حضرت زهرا وحضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم.
14سکه طلا و آینه و قرآن و 14 شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد.
همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد.صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.
محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم.
مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت.
چادرم را برداشته بودم.لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم.
چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم.کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد
_قربون دومادم بشم من...
شرم کرد و گفت:
_خدانکنه.من پیش مرگ عروس محجبم بشم.
سلما در این حین چند عکس غیرمنتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرابانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند.خودم هم دلتنگ بودم.
انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرابانو انداختم و هق زدم .بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
_بابا جان...سربلندم کنی.دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.همیشه پشتیبان مردت باش.
هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربان دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه.تو دختر زهرا بانویی...مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم.خسته بودم و دلتنگ،اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم.
روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد .تشت آب را آورد و پایم را شست.
کارهایش به نظرم جالب بود اما شرمگین هم بودم.
کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید.
لبخند زد و گفت:
_روزی منو زیاد میکنه عروس خوشگلم.
مفاتیح را باز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد.
پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣