❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
که_مکان_و_زمان_شهادتش_را_میدانست😭
#قهر_بی_کینه
در دنیای رفاقتش قهر و آشتی با هم بود. دعوا و آرامش هم بود. #دیر_عصبانی میشد و اگر از دست کسی ناراحت بود، بیمحلی میکرد و توجهی نداشت. قهر میکرد، اما #کینهای نبود. طاقت قهرهای طولانی را نداشت و عاطفی و دلنازک بود و زود آشتی میکرد😊. اما هربار که آشتی میکرد، صمیمیتها چند برابر میشد.❣
#نقل_از_دوست_شهید 🌹
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_28
دیشب اصلا نخابیدم . حال دلم خراب بود .😔صالح هم درست نخابید . همین که می دید بیدارم غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدارماندن برای خودم و بچه خوب نیست . دست خودم نبود . خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود . اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم ؟
نماز صبح را با صالح خواندم . لبه ی تخت نشستم و قامت بستم . بعضم ترکید و باصدای زمزمه صالح دل سیر گریه کردم .😭نماز که تمام شد ، صالح چادر نماز را ازروی چشمم کنار زد وبا اخمی ساختگی گفت :😕
_چیکارکردی با خودت ببینم ...نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی
چیزی نگفتم . می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود . می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سرقولش بماند. می ترسیدم...از خیلی چیزا می ترسیدم . ذهنم اشفته بود و از نگرانی حالم بهم میخورد . صالح از کمد بسته یه لواشک را بیرون آورد و گفت :
_میدمش دست سلما...فقط روزی یه دونه بهت بده تا بخوری . دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته .😂درست و حسابی غذاتو بخور و مامان لوسی نباش . باشه؟
سری تکان دادم و بغضم را فرو بردم . تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم 📿
_ اینو بنداز دستت . می خوام همراهت باشه . مثل دستبند بنداز به مچت .😞
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
_ خودت برام بنداز.😊
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد . انگشتر فیروزه را ( حلقه مان) از دستش در آورد وبا زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت . دلم گرفت . دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم . حالم دست خودم نبود ومدام دلشوره داشتم . دلم نمی آمد به رفتنش ” نه “ بگویم اما حالم خیلی بد بود . چرا سپیده نمیزنه ؟😭 امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن .
_مهدیه جان
نگاهش کردم .
چرا نمی خوابی خانومم ؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم . 😊
_خابم نمیاد بخدا...😔
_مرگ صالح بخ...
دستمرا روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم :😠
_ تورو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار .
چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو .
اشکجمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
_ قربون اون چشمات...
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم . دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد . کاش موهایم را نوازش نمی کرد . نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده ، درحال چک کردن وسایلش بود . مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم .😥 صالح سراسمیه لبه ی تخت نشست ومرا در آغوش کشید.
_ آروم باش خوشگلم... چی شده ؟
بغض کردم و گفتم :
_ چرا بیدارم نکردی ؟ می خواستی بدون خداحافظی بری ؟!😭
_ نه عزیز دلم...چطور ممکنه بدون خداحافظی برم ؟ خواستمکمی استراحت کنی .
بغضم ترکید و گفتم :
_ الان وقت استراحته ؟؟؟!! صالح منوازاین دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
_ مگهمی خوام برنگردم ؟ وقتی برگشتم هرروز بشین نگاهم کن .
حالم بهم خورد . خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم .
_ چی شد فداتشم ؟😧
حالم را که دید با خنده گفت :
_ دخملم داره اذیتت میکنه ؟!😂
و خطاب به بچهگفت :
_ اینجوری می خواهی مواظب مامانت باشی پدر صلواتی ؟😁
آب دهانم را فرو دادم و گفتم :
_ از کجا میدونی دختره ؟🙄
_ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه.
حرفیه ؟!😒
خندیدم و گفتم :😂
_ نه چه حرفی از خدامم هست همدم مامانش باشه .
پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ قربون مامانش... مهدیه جان ... من برم؟
قلبم هری ریخت .😰اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم .
_ دیگه سفارش نمیکنم هاا... مراقب خودت و بچه باش . تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاءالله .😊
کوله را به دستش گرفت و روبه رویم ایستاد.
_ یه چیزی توی گوشیت📱برات یادگاری گذاشتم . وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.
مقاوتم از دست رفته بود . بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد . انگار بار آخر بود می دیدمش . آغوش مأمن دلتنگی ام شد و سینه ام تکیه گاه سرم . جلوی لباس نظامی اش خیس شد بس که هق زدم .😭 بعداز رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد .
دلم برای سلما می سوخت . حالش را فراموش نمی کنم وقتی که تنها تکیه داده بود به درب حیاط وبا قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت😭 و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من ، سکوت کند ، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند .😞
”خدایا سپردمش دست خودت “
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم .خسته بودم . هرچه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت .
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
همسر شهید:
درباره ی مصرف و استفاده از #کالای_ایرانی که رهبر انقلاب تاکید زیادی دارند #حساسیت زیادی داشت.
کوچکترین وسیله خانه و اقلام مصرفی را سوال میکرد که #ایرانی باشد.
من به ایشان می گفتم که #تشخیص خرید کالای ایرانی سخت است ولی شهید نریمانی تاکید میکردند باید هرجور هست #متوجه شویم!
خرید کالای ایرانی #اهمیت زیادی برای کشور دارد و اصلا #کیفیت را در نظر نمیگرفت و فقط به دنبال استفاده از کالای ایرانی بودند.
#شهید_محمود_نریمانی🌷
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
Narimani-Shohada-Fatemiyon.mp3
4.32M
🎵شور زيبا #شهدايي
🍃چقدر غريبونه بهونه ميگيرم ...
🍃گرفته دل من برا شهداي تيپ فاطميون....
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#العجلآقایمن💚
آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد
قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد
مارا ببخش یوسف زهرا، به مادرت
این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣