#تلنگرانه‼️
نمازهايم اگر "نماز" بود⚠️
موقع سفر،
ذوق نمی کردم از شکسته شدنش💔
نمازهايم اگر نماز بود🍃
که رکعت آخرش این قدر کیف نداشت😓
اگر نمازهایم نماز بود✨
تبدیل نمی شد به نمایش پانتومیم
برای نشان دادن خاموش کردن شعله گاز☹️
نمازهایم"نماز" نیست❌
اگر نمازم نماز بود
می شد پناهگاه✨
می شد مرهم😊
می شد شاه کلید🗝
خدایا!💕
من از تو فقط یک چیز می خواهم😊
بر من منت بگذار و کاری کن
نمازهایم نماز بشوند🌸🍃😇
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨﷽✨
#دݪنوشتـــــہ
❣رفیــــق مــــن
💖امروز روز تولد توست...
و من....
هر روز بیش از پیش
به این راز پے مےبرم
ڪه تو خلق شدهاے
تا راه آسمان را بہ ما نشان دهے🍃
💖تولدت مبارک مردآسمانے💖
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیـد_سعید_خواجهصالحانی🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
سلام دهه هفتادیها😍
خوبین
به دو ادمین فعال نیاز داریم✌️
هرکی خواست همکاری کنه به ایدی زیر پیام بده👇
@mahdie12345
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🔴 فرمایش امام خامنه ای به جناب آقای رییسی!
♦️ پس از مطرح شدن حجتالإسلام و المسلمین رئیسی به عنوان ریاست قوه قضائیه، ایشان خدمت مقام معظم رهبری رسیده و درخواست میکنند در صورت امکان ایشان را از این مسئولیت معاف کنند تا همچنان خادم آستان مقدس حضرت رضا (ع) باقی بماند.
♦️ امام خامنه ای در جواب ایشان داستانی از زندگی خود تعریف کردند و فرمودند:
✅ آن زمانی که طلبه مشهد بودم علیرغم اینکه مشهد حوزه خوبی داشت، خیلی علاقمند بودم به قم بیایم؛ قم حوزه مادر بود، اساتید بهتری داشت، زمینه رشد هم بیشتر برایم فراهم بود. مدتها پیگیر بودم تا مقدمات فراهم شد و تقریباً سال ١٣٣۵ وارد قم شدم... شاگرد خصوصی آیتالله شیخ مرتضی حائری شدم (فرزند مؤسس حوزه علمیه قم، آیتالله شیخ عبدالکریم حائری) حدود یکی دو سال از هجرتم به قم نگذشته بود که پدرم به چشم درد مبتلا شدند. ما سه برادر بودیم و من وسط بودم و پدرم علاقهمند بود من در کنارشان باشم... با استاد خویش شیخ مرتضی حائری مشورت کردم؛ ایشان به شدت مخالف بازگشت من به مشهد بود و میفرمود آینده درخشانی داری و با رفتن از قم آیندهات را خراب می کنی؛ ولی دلم قانع نمی شد... هر کسی چیزی می گفت تا اینکه در تهران خدمت آقا ضیاء پسر آسید محمد تقی آملی که اهل دل بود رسیدم. با ایشان مشورت کردم، ایشان تأملی کرد و فرمود: به مشهد برو، آنچه که در قم به آن نیاز داری و قرار است نصیبت شود، خداوند در مشهد بیشترش را به شما خواهد داد... این حرف به دلم نشست و آرام گرفتم. به مشهد رفته و خادم پدر شدم.
معتقدم هر آنچه از موفقیت نصیب من شده، به برکت خدمت به پدرم بوده است.
به شما هم (آقای رئیسی) عرض میکنم آنچه که انتظار دارید از خدمت به آستان قدس رضوی نصیب شما شود، خداوند در این مسئولیت، بیشترش را به شما می دهد."
♦️ حجت الإسلام و المسلمین رئیسی به یکی از بزرگان قم میگفت: پس از این کلام حضرت آقا، دلم آرام گرفت و پیشنهاد ریاست قوه قضاییه را پذیرفتم.
هنیئاً لکم...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
┈┈••••✾•🌺🌺•✾•••┈┈
💥تعریف شهید هادے از قهرمانے👆
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_آخر😊
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم.😞
پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و سلما پابند بیمارستان بستری شد.
علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن.☎️
امیدم رفته رفته از دست کی رفت.
خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم.😣
خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح.😖
تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ام.حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم.😞😖
"خدایا....سرگردانم....کجا باید دنبال صالحم بگردم.دستم از همه جا کوتاهه....شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.خودت یه نظر بنداز به زندگیمون.تو رو به همون اماکن مقدس قسم....بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام"😫😖
با سلما تماس گرفتم📲 و جویای احوال پدر جون شدم.خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت.
زهرا بانو و بابا هم بلاتکلیف بودند.آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید.یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.😔😞
یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد شهید شده بود.بنرهای خوش آمدگویی را درآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند.🏴🏴
دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی.با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم.📲 خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟
او هم از من خجالت زده بود و هربار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد 😞😖
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم.📲 فکر کردم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم! بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
_سلام خواهرم.مژده بده😍
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
_خبری از صالح شده؟
_بله خواهرم.بدونید که خداروشکر زنده س...😊
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند.☎️
همانجا نشستم و زار زدم و خدا رو شکر گفتم.
_خواهرم خودتو اذیت نکنید.نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده.حالش الان خوبه.خدا بهش رحم کرده وگرنه دونفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن.
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.😫😖
_می تونم باهاش حرف بزنم؟تو رو خدا حاج آقا....کنیزی تونو می کنم.
حالش خوبه؟
_این حرفو نزنید خواهر...چشم....من برم بیمارستان تماس می گیرم.تا یه ساعت دیگه منتظر باشید.الحمدلله زنده س.کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته....من زنگ می زنم.منتظرم باشید.📞
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم.یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن☎️ سکوت خانه را شکست.گوشی را با تردید برداشتم.
_اَ...الو...
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.
_الو....مهدیه ی من🙂
"الهی ....صد هزار بار شکرت "
دلتون شاد و لبتون خندون....سپاس از همراهیتون.🤗🙃💞
#پایان
*شادی روح شهدای مدافع حرم و شهدای منا صلوات *
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
📎 نوکـری ائمـــه
چند روزی بود که شهید رحیمی برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس نمی آی؟پاسخ داد که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم به هر حال سر کلاس بیایین، گفت: نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه، گفتم: خوشبحالت برای ما هم دعا کن. برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه، دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشی، بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت: زرنگ هستم در کنار نوکریم، درسمم می خونم، همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم.
این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که شهید شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین (ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن.
🌷شهید حجت الله رحیمی🌷
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
بعد از ۴۸ ساعت درگیری با دشمن،
نیمه شب به اردوگاه رسیدیم مقداری آب و یک جعبه خرما باقی مانده بود فرمانده بچه های گردان را به خط کرد و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که میتوانند، تا فردا صبح تحمل کنند
جعبه خرما بین بچه ها دست به دست چرخید تا به فرمانده رسید
فرمانده به جعبه خرما نگاه کرد
خرماها دست نخورده بود بچه ها تنها با آب قمقمه هایشان افطار کرده بودند
#ماه_رمضان بود تیرماه شصت و یک...
#عملیات_رمضان
#ماه_رمضان
#شهدا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣