eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ هیچکس ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ‌ﺍﯼ، ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. هیچڪس ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ.. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ گِل ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏِ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ. ﺻﻮﺭﺕِ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ﭘﻮﺳﺖِ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ، ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ، و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ❤️ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐِ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ خدایا قلبهای ما را شاد گردان ❤️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد
از دنیا که بگذریم... از همان... دلبستگی هایمان... همان خودِ خودمان..! از همه‌ی اینها که گذشتیم... تازه می شویم ... ...🌹😔 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌷 آیت الله بهجت: اگر اهل نماز اول وقت نیستی، پس چگونه از خداوند طلب توفیق داری، در حالی که حق او را به درستی ادا نمی کنی؟ نماز اول وقت التماس دعا @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
امیرحسین حاجی نصیری جانبازمدافع حرم: انگشتری که در نگینش یا حسین(ع) و در رکابش یا اباعبدالله حک شده بود صله گرفته و نذر کرده بودم اگر در سوریه شهید شدم، همسرم آن را به حضرت آقا هدیه کنند. من در سوریه قطع نخاع شدم و دیروز 9تیر در دیدار با حضرت آقا ماجرا را برای ایشان تعریف کردم و رهبرم انگشتر را از من گرفتند و انگشتر دست خودشان را به من هدیه دادند. @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
سرباز اسلام ڪہ باشے، گاه، درحُجرهٔ طلبگے با مباحثه و گاه، در معرڪہ‌ جهاد با مبارزه سـرباختۂ اسلام ڪہ باشے #شھیـد میشوی 📸شهيدمدافع حرم حجةالاسلام #جابر_حسین_پور (زهیری) #اهواز @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
😂❤️🍃 خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: (میخوای بری ازدواج کنی ؟) گفت : (بله میخوام برم خواستگاری) فرمانده گفت: (خب بیا خواهر منو بگیر‼️) گفت : (جدی میگی آقا مهدی❗️) گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️) اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: (فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️) بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : (چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️) بچہ‌ها گفتن: (بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️) ♥️🕊 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
ٻڪے ڪھ دلش شڪـستھ گوشہ صحنت نشستھ°◆ دخیلِـ درداشـو بســـتھ °| #عاشق‌دل‌خستہ‌(: @Shahadat_dahe_haftaf کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🗣...#دوخط‌با‌خـدا #آرامش‌ سهم #قلبـــےست که در #تصرف خداســـت🍃|• #بٰـاخُـــدآبــاش💚 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
عزیزمـ‼️ اشتباہ بہ عرضتوݩ رسوندݩـ❕ اجتماع چار دیوارے اختیارے شما نیست‼️🚫 🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸 ⚛از پيغمبر اكرم(صلی‌‌الله‌علیه‌وآله) چنين نقل شدہ كہ فرمود: ✴️«يك فرد گنه‌كار، در ميان مردم همانند كسى است كہ با جمعى سوار كشتى ⛴شود، و بہ هنگامى كہ در وسط دريا🌊 قرار گيرد تبرى برداشتہ⛏ و بہ سوراخ كردن قسمتی كہ در آن نشستہ است بپردازد،😳😱 و هر گاہ بہ او اعتراض كنند، در جواب بگويد‼️ من در سهم خود تصرف مى‌كنم‼️ 📌اگر ديگران او را از اين عمل خطرناك باز ندارند، طولى نمى‌كشد كہ آب دريا 😱بہ داخل كشتى نفوذ كردہ و يك‌بارہ همگى در دريا غرق میشوند»⚠️ 🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸 ⚠️گناہ بدحجابي، مانند گناهانے كہ شخص در تنهايے انجام می‌دهد [مانند ديدن فيلم‌ها و شنيدن موسيقی‌هاے مبتذل] نيست، كہ ضرر آن تنها متوجہ خود انسان باشد.😐🙁 💯ضرر گناہ اجتماعے، در بيان پيامبر اكرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) زيبا تشبيہ شدہ است.👌 🔴 اجتماع، چار ديوارے اختيارے نيست. 🔸➖➖➖➖🔸 ❤️کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است❤️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
شهید سید مجتبی علمدار: سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد، نه زینت دکورها و طاقچه‌های منازلتان شود. بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. @Shhadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۷۳ اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ .. - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه .. با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم .. - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ... پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین .. اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم .. - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده.. یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد .. - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ... و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ... گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ... الهام تا دید حواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ... از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad