eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 اگر از کشتهء خود نام و نشان می پرسی عاشقی شیوهء ما بود و جنون پیشهء ما ما که ماندیم مجنون نبودیم 😔💔 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
💠 در جوشن كبير يك عبارتی هست كه مي گوييم " " 💠معناش خيلي جالبه : یه وقتی کسی تو رو می بخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی... و همیشه یه جوری نگات می کنه که تو می فهمی... هنوز یادش نرفته... یه جورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره... ولی یك وقتی، یه کسی تو رو می بخشه و یک طوری فراموش می کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی... اصلا هم به روت نمیاره... به این نوع بخشش میگن . 🌺 و خدای ما اینگونست... 🌺 از صمیم قلب می گویم: "يا كٓريمٓ الصَّفْح" @Shahadat_dahe_haftad
#دعاے_روزهای_آخر_ماه_شعبان 🔸دراین واپسین روز های ماه شعبان😔 💠نمیدانم گناهنم بخشیده شده است یا نه، خدایا در این روز های باقیمانده مرا ببخش تا با ظاهر و باطنی پاک به مهمانی ات بیایم... 🌺الهی آمین🌺   ‌💠 امام رضا (ع) به اباصلت توصیه کردند که در روزهای آخر ماه شعبان این دعا را زیاد بخوان👆 #عکس_بازشود @Shahadat_dahe_haftad
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان _صد_و_سه صدای پوزخندم بلند شد (من؟؟من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره..) زانویش را بغل کرد و به رویش خیره شد (تو؟؟تو انقدر سفیدی که من بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی ..)بودن کنار دوست داشتنی ترین مرد زندگیم ، وسط زمین کربلا.. شنیدن یا حسین خوانی وگریه های بی ادا.. حالی بهشتی تر از این هم میشد ؟؟دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادر روی سرم.. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانوم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هر جا که خاطر خواه اوست..) وحسام به آغوشش کشید .. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت وکامم شیرین شد از خوشبختیم ..خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم . هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..حسام مرا به دانیال سپرد ورفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیر مهدی گفته بود حاضر شدیم .. آسمان تاریک اما گنبد طلایی رنگ حسین میدرخشید..قیامت برپا بود ومن با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهای عاشقانه را.. پرچمهای عظیم وقرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید وانگار فرشتگان با بالهایی گرفتار آتش به این خاک هجوم آورده بودند..مسیحی اشک میریخت .. خاخام یهودی میبارید .. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد.. وشیعه ی علی ، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..خدایا بهشت را بخشیدم ، این ساعت را به نامم بزن‌.. گیج وگنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقت این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟اشک ، دیدم را تار میکرد ومن لجوجانه پرده میگرفتم محض عشق بازی دل ، چشم و گوش ..باید ظرف نگاه پر میشد..پر از ندیده هایی که دیده بودم ‌وشاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.حسام نفس نفس زنان آمد . حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال وحسام کمی حرف زدند و امیر مهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید، قدم به قدم همراهش میکردم واو کنار گوشم نجوا کرد (حال خوبتو میخرم بانو) و مگر میفروختمش ؟حتی به این تمام دنیام ..(من مفاتیح الجنان را زیر و رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوام وصل تو..) _دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان چای _با_خدا _صد_و_چهار دستم رامحکم گرفته وبه دنبال خود میکشاند.البته حق داشت،هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت،گم ات میکرد.من درمکانی قرارداشتم که ۲۴میلیون عاشق رایکجا میهمانی میداد.حسام به طرف گروهی ازجوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.چندمرد جوان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام احوالپرسی کردند.حسام،من راکه با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و روبه من گفت ( این برادرا ازموکب علی بن موسی الرضان.. ازمشهداومدن.. بچه های گل روزگارن.. ) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم وشال وچادرم را کمی جلوکشیدم. پیرلهن حسام خاکی رنگ بود وشلوارش نظامی. ازکم ومیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب وصمیمیتی خاص برایش توضیح میداد (سیدجان.. همه چی ردیغه.. ساعت یازده ونیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تابرادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما وخانمتون هن تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدرلذت داشت، خانم امیرمهدی سید بودن..حسام سری به نشانه تایید تکان داد وما حرکت کردیم.امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد.کمی تردید درچشمانش بود (سارا جان.. خانومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) ومن با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند..طنابی به دورشان کشیده شد وزنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند.یکی ازآن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاده. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردها پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی،جز حرم یار را نمیدید ودلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدارا میدادند وبس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم وبه جلو میرفتیم حسی ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد ومن اشک به اشک عشق میدیدم وحضور پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بود واز فرزند علی متنفر؟؟ اشک امانم را بریده بود و صدای ناله و زاری زوار؛موسیقی میشد در گوشم.. اینجا دیگر انتهای دنیا بود.. مم ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد ودریا بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیان طالب توری را داشتند که سینه میکوبند محض صید شدن.. وحسین، رئوف ترین شکارچی بود.. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهای آرام و مورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد.. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد ازهم پاشیدن دیوار مردان نگهبان اطرافمان را داشت و موفق نشد.. دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
مِهرَبانَم!🌹 عالم از توست... #غریبانه چرا میگردی؟! #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ⭐️ #مقام_معظم_رهبری: هرقدمی که در راه استواری این انقلاب برمیدارید، یک قدم به ظهور حضرت مهدی(عج) نزدیکتر میشوید. @shahadat_dahe_haftad
❖✨﷽✨❖ 🔔 💔آزار دادنِ پیامبر و امام💔 ✍ قرآن می‌گه حضرت موسی به قومش گفت: "بابا شما که میدونید من پیغمبر خدا هستم، اینهمه معجزه از من دیدید، شما دیگه چرا منو اذیت می‌کنید⁉️" 🔰 سوره‌ مبارکه صف، آیه ﴿۵﴾ وَ إِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَد تَّعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِين 🍃 ترجمه: 🌷ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﻳﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻮﺳﻰ ﺑﻪ ﻗﻮﻣﺶ ﮔﻔﺖ: "ﺍﻯ ﻗﻮم ﻣﻦ! ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ، ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻴﺪ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ؟!" ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺣﻖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻗﻠﻮﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻓﺎﺳﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻰ‌کند حالا چرا موسی آزار دید⁉️ وسط آیه رو دقّت کنید (فَلَمَّا زَاغُوا...) میگه وقتی قومش از حق منحرف شدند، موسی آزار دید. حالا فکر میکنی پیامبر آزاری، فقط برای بنی‌اسرائیل بوده⁉️ 👈 قرآن به مسلمونا میگه، شما دیگه مثل اونایی نباشید که موسی رو اذیت کردند 🔰 سوره‌ مبارکه احزاب، آیه ﴿٦۹﴾ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسىٰ 🍃 ترجمه: 🌷اى کسانى که ایمان آورده‌اید، مانند کسانى نباشید که موسى را آزار دادند ⚠️ فکر نکنیم این اذیت کردن فقط مال اون قبلی‌ها بوده، خیر‼️ 😔 ما هم، هر جا از حق منحرف بشیم، هر جا پامون رو کج بذاریم، پیغمبر و ائمه رو ناراحت میکنیم، اذیتشون میکنیم. 💔 هر گناهی که بکنیم، دل امام زمانمون رو به درد میاریم 😭 با هر گناه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو آزار میدیم➣●• @shahadat_dahe_haftad
❁ ﷽ ❁ ❣مےگفتـــــ : مݩ یڪ چیزے فهمیده ام! خـــــدا شـــــ‌هادتـــــ را همیشھ بھ آدم هایےداده ڪ در ڪار، سختڪوش بوده اند... 🌹 #شهیدمحمودرضا_بیضائے 🕊 @Shahadat_dahe_haftad
بچه ها هم آقامون رو دوست دارن تو امتحان جای جانشینان امام زمان اسم آقامون رو نوشته بود درسته معلم بی ذوق نمرشو نداده ولی خواستم بگم بچه های دهه ۸۰هم آقا جون رو دوست دارند☺️ @Shahadat_dahe_haftad
@Shahadat_dahe_haftad🌷 🌷 کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
💠غیرت... 🔵بانو لطفا،لطفا،لطفا،مطالعه شود.🔵 ⬅️ارزش خوندن داره!✅ . ⬅️مطمئن باش مردی که تو را دوست داشته باشد نسبت به تو غیرت دارد!! شک نکن!✋ مردی که دوستت ندارد,برایش فرق نمیکند... چه بپوشی...کجا بروی...کی برگردی...با کی باشی...توی پیج چه عکسی بگذاری یا پروفایلت چه عکسی باشد...❌ . 💝مردی که عاشق توست میخواهد همه چیزت....زیبایی ات...عاطفه و عشقت...زنانگی ات... پاکی و عفتت... همه صرفا و منحصرا برای خودش باشد و بس نه هیچ کس دیگر!!☝️💞 . 🔴دوست ندارد با پخش عکسهایت تو را عمومی کند....دوست ندارد اندام و چهره ات توجه مردان دیگر را جلب کند...نمیخواهد چشم هرزه ای شکارت کند...نمیخواهد وسیله ارضاء دیگران شوی...نمیخواهد بیت المال باشی...🍃👏😍 . 📢☝️مردی که دائم میگوید هر جور راحتی بچرخ.... هر جا دوست داری برو... هر عکسی از خودت دوست داری پخش کن... هر مانتویی خواستی بپوش...آرایش کن... شیک برو بیرون.....😒 روشن فکر و مدرن نیست,😏 بی غیرت است....😕مرد نیست...نر است...😯عاشقت نیست...فقط کنارت زندگی میکند...⚠️😥 . ⭕️این را من نمیگویم پیامبر خدا فرمود: 💠"مردی که از بی حجابی زنش راضی است بی غیرت است و اگر دیگران بی غیرت خطابش کنند گناه نکرده اند!!!"💠 . ✨مرد بی غیرت,ناموسش را حراج چشم های دیگران میکند...👀 میبیند ناموسش جلوی چشم این و آن است و هر کس نگاهی به او میکند👀...اما سکوت میکند😶...بی تفاوت است...😒 ✔️و هیچ چیز در مردان به اندازه مرد بی غیرت و سیب زمینی صفت نفرت انگیز نیست....❌😖 ✔️همان طور که هیچ چیز در زنان نفرت انگیزتر از زن بی حیا و بی عفت نیست...❌😱 . 🌺دختر و بانوی پاک....‼️ وقتی پدرت،برادرت و همسرت روی بیرون رفتنت و نوع پوشش تو حساس است...فکر نکن در سختی هستی و به تو ظلم شده...☝️ ✅خوشحال و مغرور باش....☺️ چرا که مردی قلبش برایت میتپد.... 😍 آن هم از جنس ...پدرانه و برادرانه💓 ......عاشقانه😍💞 وچه سعادت و آرامش و امنیتی بالاتر از این برای یک دختر و زن؟💝💝💝 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Shahadat_dahe_haftad🌷 🌷 کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد.. دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی بد باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟ لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه.. همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی.. حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم.. شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم.. حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم.. پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد. پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر.. با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟ اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو.. پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش.. اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای.. سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟ ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم.. نگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم.. اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم.. زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم.. که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم.. ادامه دارد.. @shahadat_dahe_haftad‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین.. دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو.. جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. ⏪ ... @shahadat_dahe_haftad‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❗️ ⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟ ⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟ ⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟ بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم.. شک ندارم های خیلی بیشتر از چادری ها هستن.. خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖 ‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟ ⁉️چرا دچار بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟ یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️ رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟ تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش اعتماد کن به خدا ♥️ و رو فریاد بزن.. حسبنا الله، خدا برای ما کافیه.... ☺️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
قبل از خواب زمزمه کنیم ✨يَا مُونِسَ كُلِّ وَحِيدٍ يَا مَلْجَأَ كُلِّ طَرِيدٍو ای همدم هر تنها،ای پناه هر رانده🙏 📚 @shahadat_dahe_haftad
🌾قدم به هر کجا که می‌گذارم چیزی غصه دارم می‌کند.. دانشگاه و خانه و کافه و پارک و تئاتر و سینما و مسجد و خیابان...اصلا همه جااا کسی از او نمی‌گوید؛ کسی او را نمی‌جوید؛ یادمان رفته، اینجا جای خالی یک نفر خیلی توی ذوق می‌زند...🍁 مهدی جان پس کجایی؟؟؟ تعجیل فرج آقا صلوات🌹 @Shahadat_dahe_haftad
🔴 : ⚠️ فویل للمصلین. یعنی وای بر نمازگزاران چرا نمازگزاران؟ چطور شد نه عجله نکن همه نمازخونا که نه در ادامه میفرماید: ⚠️ الذین هم عن صلاتهم ساهون یعنی اونای که تو نماز خوندن سهل انگاری میکنن میگه حالا وقت هست ولش کن ان شاءالله که جز اینا نباشیم سوره ماعون آیات ۴و۵ @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
💠 #شهید_محمدابراهیم_همت 🔹از طـرف من بہ جوانـان بگویید: 🔹چشم شهیـدان و تبلور خونشان 🔹 بہ شما دوختہ است! 🔹بپا خیزید و اسلام خود را دریابید... 🔷 @shahadat_dahe_haftad 🍃❤️🍃
♦️ دست ، نه . . . 🔴حتی اگر 100 برجام دیگر هم امضا شود، حرف قرآن یکی است. 🍀﷽🍀 🌹آیه: وَ لَنْ‌ تَرْضَى‌ عَنْکَ‌ الْیَهُودُ وَ لاَ النَّصَارَى‌ حَتَّى‌ تَتَّبِعَ‌ مِلَّتَهُمْ‌ قُلْ‌ إِنَ‌ هُدَى‌ اللَّهِ‌ هُوَ الْهُدَى‌ وَ لَئِنِ‌ اتَّبَعْتَ‌ أَهْوَاءَهُمْ‌ بَعْدَ الَّذِی‌ جَاءَکَ‌ مِنَ‌ الْعِلْمِ‌ مَا لَکَ‌ مِنَ‌ اللَّهِ‌ مِنْ‌ وَلِیٍ‌ وَ لاَ نَصِیرٍ 🌷ترجمه: هرگز و نصاری از تو نخواهند شد، (تا به طور کامل، تسلیم خواسته‌های آنها شوی، و) از ( یافته ) آنان، پیروی کنی. بگو: «هدایت، تنها هدایت الهی است!» و اگر از هوی و هوسهای آنان پیروی کنی، بعد از آنکه آگاه شده‌ای، هیچ سرپرست و یاوری از سوی خدا برای تو نخواهد بود. Never will the Jews or the Christians be satisfied with thee unless thou follow their form of religion. Say: "The Guidance of Allah,-that is the (only) Guidance." Wert thou to follow their desires after the knowledge which hath reached thee, then wouldst thou find neither Protector nor helper against Allah سوره بقره - آیه 120 🌹تفسیر: کلمه ی "لن" دلالت بر ابد دارد؛ یعنی تا ابد اینچنین است که یهودیان و مسیحیان از تو راضی نمی شوند. ضد حرف بزنی، می شوی و از گران سال 88 حمایت می کنند. امضا کنی و با بخوری باز هم از فتنه گران 96 حمایت می کنند و یک موضوع داخلی را به شورای امنیت می برند. فرقی بین این و آن نیست. آنهائی که در و شان راهی بجز پیش گرفته اند و الگوی موفق را می پندارند بدانند، خدا به مراتب از غرب توانمندتر است. بجای اینکه سراغ مبانی سیاسی و اجتماعی بروند، برگردند به متن قرآن و سفارش خدای متعال . ✅ @shahadat_dahe_haftad
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸 🙏 🍃🙏🍃🙏🍃🙏 ❤بعضے ازپسرهاواقعاتکند...👱 ️ مثلاچقدرکمیابندپسرانی که بادیدن دختری سربه زیرمی اندازند...😌 که حیاے علوی در وجودشان رخنه کرده وچه زیباحیایی است.. پسرانی که خیره خیره دختری رابا نگاهشان نمی بلعند...👌 پسرانی که تیکه های آبدارشان بدرقه ی راه دختری نمیشود...✋ پسرانی که به عمد دختری راتنه نمیزنند...😕 پسرانی که ازدخترمعصومی سوء استفاده نمی کنند...😱😔 قلـــ❤ــب دختری را نمیشکنند... دختری رابه سخره و بازی نمیگیرند...⛔️ بازهم خداحفظ کندهمین تعدادکم را!❤ پسرانی که در این دنیاسربه زیرند اماپیش خداوامامشان روو سفیدو سرافراز…!😇 آنهایی که وقتی ازکنارشان ردمیشوی خیالت راحت است که آزاری نمی بینی...☺️ اصلا نگاهت نمیکنندازحیا…!👏 چون هنوزحیایادشان است... چون چشمانشان را برای دیدن آقایشان"پاک"نگه داشته اند...☝️ میخواهندسرباز امام زمانشان(عج)باشند...✅ .. درودبرشما!👏 خدا حفظتان کند…!🙌 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
معبرهاے ما فرق میکند با معبرشما! نوع سیم خاردار هایش، مین هایش ... تخریب چے هایتان را بفرستید اینجاگرفتارمعبرنفسیم! گناہ احاطہ ڪردہ تمام خاڪریزهایمان را... #شهدا_گـاهـے_نگاهے 🕊 @shahadat_dahe_haftad
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد.. خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش.. دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد دعواتون شده؟ و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد.. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی.. آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت.. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم.. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد.. آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد. چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم. وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز.. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما… اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا.. چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم.. حس کردم.. برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم.. حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه.. آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه.. درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم.. ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود.. ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود.. ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم.. مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند.. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد.. ... @shahadat_dahe_haftad ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه.. از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم.. حسام بهت زنگ نزد؟ نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟ حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون.. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.. حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟ دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه.. دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید. نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران.. کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم.. حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟ قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت.. تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد.. دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.. شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت.. دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند.. باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش.. مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد.. از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم.. به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم.. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم.. دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را.. شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود.. ⏪ .. @shahadat_dahe_haftad ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "... ✍ابراهیم دعا را باز ڪرد و به همراه بچه‌ها خواندیم. 🍁بعد از آن در حالی ڪه با به تحت نفــوذ دشــمن نگاه می‌ڪـردم، گفتم: 🍁ابـــراهیم جـون این رو ببین ڪـه به ســــمت می‌ره. ببین چــــقدر راحــت عراقــی‌ها توے اون تــردد می‌ڪنن. 🍁بعد با حســـــرت گفتــــم: 🍁یعنی یه روزے مـردم ما راحـــت از این جاده‌ها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن. 🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار به حـرف‌هاے من نبــــود و با داشـــت رو می‌دیــــد، لبخندے زد و گفت: 🍁چی می‌گی! ڪه از همین جــــاده خودمـــون دسته‌ دسته میرن رو زیـــــارت می‌ڪنن. 🍁در مســیر برگشت از بچه‌ها پرسیدم: اسم اون پاسگاه مرزی رو می‌دونین؟ 🍁یڪی از بچه‌ها گفت : . 🍁 سال بعد به کربلا می‌رفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود. 🍁گوئی ابراهیم را می‌دیدم که ما را می‌کرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت. آن روز از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده مـردم ما به زیـــــارت می‌رفتند. 🕊 🚩 🍁 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣