🍃🌺
#یا_ثاراللــــه
زندگی یعنی دو ساعت گریه کردن بر غمت
می شود روزی بیاید من بمیرم در غمت؟
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
#بوی_محرم_می_آید.... ❣
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
درود خدا بر شهدا و دوستان شهدا✋
وقتی با یک شهیدی خو میگیریم ، اولش همش شک و تردید...نکنه یک رابطه ی یک طرفه است😔
نکنه منو نمیبینه😔
انقد دوستای پاک و مخلص داره که اصلا من گناهکار به چشمش نمیام💔
یک خرده که میگذره شک میکنی به رابطه!؟میپرسی اصلا اون منو میبینه😳اصلا منو به عنوان دوستش قبول داره؟!😳
عکسشو میگیری روبه روت
بهش میگی اگه توهم منو به عنوان دوستت قبول داری یه نشونه بفرست😔
بزار بفهمم تو هم میخای رابطمون حفظ بشه😔
وقتی که یک نشونه ازش دیدی😍بهش ایمان میاری
دنبال وقت خالی میگردی که بهش نگاه کنی و حرف بزنی باهاش
دلت که میگیره به خودش میگی میگی داداشی دلم از زمینیا شکسته😢
خودت نگام کن😔
اصلا حس میکنی که داره نگات میکنه👀 با یک لبخند کنج لبش😊میگه من هستم
ازاون موقع به بعد دیگه اون آدم سابق نیستی...اطرافیانت تغییرات رو در تو احساس میکنن😉
حرف و کنایه و نیش بقیه واست بی اهمیت میشه😏
توی دلت واسشون دعا میکنی و میگی داداشی دعا کن اینا هم یک روزی مثل من اسیر دوست شهید بشن و حال امروز منو بفهمن😔
میدونی ،میخوام یک چیزی بگم😔
همه ی ما ازوقتی دوست شهیدمون وارد زندگیمون شده حالمون خوب شده
و این حال خوب رو اول از همه مدیون خدا و بعد شهدا هستیم😔
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
4_5947536824485282447.mp3
8.7M
خوش به حال رقیه که تو عموشی عباس🍃
صدقه میده وقتی زره میپوشی عباس ....
#بسیار زیبا👌
#پیشنهاددانلود
با نوای: سید رضا نریمانی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#طلائیــــــــــــه
💠طلائیه کجاست؟؟
جایی است که
✾خاکش طلاست
✾خودش طلاست
✾همه چیزش طلاست.
⚜جاییه که دست #حسین_خرازی فرمانده پیروزلشکر14 ازتنش جداشد.
⚜اونجاجاییه که سرنازنینه #حاج_ابراهیم_همت سردار خیبرازتنش جداشدو رانندش #حمیدمیرافضلی تیکه وپاره شد وپر پر شد🕊.
⚜اونجاجاییه که #حاج_مهدی_باکری وقتی ردمیشدشب عملیات جنازه برادرش 👥حمیدباکری افتاده ولی رد شدو #رفت
🔰بچه هاهرچی فریادزدند🗣حاجی جنازه حمید و برگردونید عقب ودرآخربه اصرارفرمانده پشت بیسیم📞 گفت ایناکه اینجاافتادن همه #حمیدباکریَن کدومشونوبرگردونم⁉️
🔰خواهرباکری میگه ماسه تابرادرداشتیم هرسه تاشون #شهید شدند هیچ کدومشون برنگشتند😔.
🔰یکی ✓علی باکری بودزمان طاغوت ساواک شاه علی مارودستگیرکردند #تیکه_تیکه کردندوهیچی ازجنازش به مانرسید.
🔰داداش ✓حمیدماروهم که مهدی تو #خیبرجاگذاشت ورفت
🔰خوده ✓آقامهدیم تووصیت نامش نوشته بود📝خدایاازتومیخام وقتی کشته میشم #جسدم پیدانشه 🚫تا من ی وجب ازخاک این دنیارواشغال نکنم؛ که توعملیات بعدی جنازش افتاد تو #دجله جنازشوآب برد🌊
#هیچکدوم ازسه برادر برنگشتن❌...
@Shahadat_dahe_haftad
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۵🌻
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐 سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️🏻
در ضمن چشاتو درویش کن"😒
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😯
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
#ادامہ_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۶🌻
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم.😊 خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.😍
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.😅 چقدر لاغر شده بود.😔 حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😖
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😒
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم😳 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.👼🏻
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.☺️
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.😌
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!😜
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟🙄
ــ نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.🌸
بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!🤔
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠
بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍
#ادامہ_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🎀#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱🌻 ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگردان
اینم پارت اول رمان #رمان_از_سوریه_تا_منا 😍برای اعضای جدیدمون ☺️
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:💚
پاداش نیکوکاری زودتر از هر کار خوب دیگری میرسد و کیفر ستم و تجاوز زودتر از هر کار بد دیگری گریبان میگیرد.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
Alimi-ShahadatImamBagher1394[03].mp3
5.86M
دلـتنگـهای محرم گوش ڪـنن🎧
یه چند شب دیگه به محرم مونده ...
دلتون را هوایی ڪـربلا خواهد ڪـرد 💔
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_حسین
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
༻🌼༺
ی چیز بگم؟؟؟
سید ابن طاووس میگه رفتم سامرا تو سرداب اونجا عنایتی شد و صدای مناجات حضرت رو شنیدم ، آقا میفرمود:
«پروردگارا ! شیعیان ما از ما هستند ، از زیادی گل ما خلق شده اند و به آب ولایت ما عجین گشته اند ، خدایا آن ها را بیامرز و گناهنشان را عفو فرما . پروردگارا ! آن ها را روز قیامت در مقابل چشم دشمنان ما مؤاخذه مفرما چنان چه میزان گناهانشان بیشتر و صوابشان کم است از اعمال من بردار و به صواب آن ها بیفزای».😔😔
ما خیلی بی چشم رو هستیم
برای این آقای مهربون چیکار کردیم؟؟
جز این که با گناه باعث شرمنگی آقا پیش حق تعالی و تاخیر در ظهورشون شدیم😔
اگر محرم زخم نیستیم لااقل نمک نباشم...
هر گناه یعنی خداحافظ حسین(ع) و خداحافظ مهدی(عج)...و ترک هر گناه یعنی جلو انداختن لحظه ظهور...
پس بسم الله...
════༻🌼༺════
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از محبت حضرت آقاے ما به کودکان
و
گوشه ای از ترسناک بودن ترامپ اونا در نظر کودکان
#تا_آخر_ببینید
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣