خیلی وقتا #مناجات یعنی ؛
بشینیم دردامون و به خدا بگیم ؛
وَاخْتِم عَمَلى بِأحْسَنِه ...
هر کسۍ به خاطر خداوند از چیزۍ
بگذرد ؛ خداوند بهتر از آن نصیبش
مۍکند .
- امامعلۍ'ع'
#شهیدانـهـ
چہزیباگفتحاجحسینخرازے♥️!'
یادمونباشھ!کہهرچےبراےِخُدا
کوچیکےوافتادگےکنیم
خدادرنظربقیہبزرگمونمیکنھ :)🖇
#شهیدحسینخرازی🌱
🌷خواص عجیب #حدیث_کساء
🌻باطل کردن سحر و #جادو
🌻(هر بستگی که فکر میکنید توی زندگیتون وجود داره با برداشتن چله یکی از این2 دعاهای ذیل دلخواه)
🌻استاد فاطمی نیا میفرمایند: می توان با #صدقه دادن و خواندن دعاهای "جامعه کبیره" و "حدیث كساء" در مفاتیح با توجه و حضور قلب، #سحر را از بین برد
اگر کسی واقعاً در رنجِ شما مقصر بوده
و به شما ضربهای زده، بگو:
«اگه خدا نمیخواست
او نمیتونست کاری بکنه!»
یعنی این رنج را اول به خدا ربط بده!
چون خدا خواسته
بهواسطۀ او به تو رنج دهد!
#استاد_پناهیان🤍🕊
°|🍀💚|°
#تلنگرانه 🌱
مۍگفـت"
الــہماجـعـلنـےمـنانـصارمہـدۍ:)💚
ولـۍ...👇🏼
مـامـانـشبہـشمۍگفـت..🗣
فلاݩڪاروانجامبـدھ،،🧹
تـاصـدتـاخـونہاونوَرتـر...🚪
صـداۍغُـرغُـرڪردنهـاشمـےرفـت‼️
ادعـانبـاشہفـقـط.. !
ازخودمونشروعڪنیم..✅🍃
#امام_زمان
یک روز دلم گم شده بود.
گفتم الهی دل من باز ده.
ندایی شنیدم که یا جنید!
ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی؛
تو باز میخواهی که با غیر ما بمانی؟
#تذکرة_الاولیا
قلببابادردمیکنه...
جهتتسکینگوشهایازایندرد
نفریسهصلواتبفرستیم✋🏻🌱
صبحتون منوربهیادمهدی{عج}
#ثواب_یهویی
اللهم عجل لولیک الفرج
✨ #تلنگرانہ
از فرعون
پدر سوختہ تر نداریم!
اما خـُدا به موسےٰ میگہ:
نرم باهاش صحبتـ ڪن..!
بعد ما با بچہهاے امام زمان
ڪه موهاش یخورده ناجوره
چجورے صحبتـ میڪنیم...!
✨ #استادرائفیپور
#حواستهستدیگه!
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #هفتاد_ششم
#فصل_نهم
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود.
یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم.
صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱