eitaa logo
🇵🇸 حاج آقا سلام
1.8هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
22.7هزار ویدیو
219 فایل
کانال حاج آقا سلام در مجازی سخنرانی های شیخ سجادقهرمانی مطالب ناب و درجه یک دین تبیین سیاسی روشنگری و فضا سازی برای ظهور از اینکه دوستان خودتون رو دعوت می کنید سپاسگزارم انتقادات و ارسال مطالب جهت بارگذاری در کانال https://eitaa.com/hajagha_salam67
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ داستان تشرفات (سید بحرالعلوم) ❌ عظمت اشک بر سیدالشهدا (ع) سيد بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله ، كه گريه بـر امـام حسين (علیه السلام ) گناهان را مي آمرزد، فكر مي كرد. همان وقت متوجه شد كه شخص عربي كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد. بعد پرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اي ؟ و در چه انديشه اي ؟ اگر مساله علمي است بفرماييد شايد من هم اهل باشم ؟ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مي كنم كه چطور مي شود خداي تعالي اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) مي دهد، مثلا در هرقدمي كه در راه زيارت بـرمـي دارد، ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مي شود و براي يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مي شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن ! من براي شما مثالي مي آورم تا مشكل حل شود. سـلـطـانـي بـه همراه درباريان خود به شكار مي رفت . در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتي فوق العاده اي افتاد و بسيار گرسنه شد. خيمه اي را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چـادر، پيرزني را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه عنيزه اي داشتند (بز شيرده ) و از راه مصرف شير اين بز، زندگي خود را مي گرداندند. وقـتي سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولي به خاطر پذيرايي از مهمان ، آن بز را سربريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگري براي پذيرايي نداشتند. ❌ ادامه در پست های بعدی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هر طوري كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براي اطرافيان نقل كرد. در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازي پيرزن و فرزندش راداده باشم ، چه عملي بايد انجام بدهم ؟ يكي از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهيد. ديگري كه از وزراء بود، گفت : صد گوسفند و صد اشرفي بدهيد. يكي ديگر گفت : فلان مزرعه را به ايشان بدهيد. سـلطان گفت : هر چه بدهم كم است ، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام . چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند. من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم ، حضرت سيدالشهداء (علیه السلام ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نبايد تعجب نمود، چون خدا كه خـدائيش را نمي تواند به سيدالشهداء (علیه السلام)بدهد، پس هر كاري كه مي تواند، انجام مي دهد، يعني با صـرف نظر از مقامات عالي خودش ، به زوار و گريه كنندگان آن حضرت ، درجاتي عنايت مي كند. در عين حال اينها را جزاي كامل براي فداكاري آن حضرت نمي داند. چون شخص عرب اين مطالب را فرمود، از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد 📚منبع:كمال الدين ج ۱، ص ۱۱۹، س ۱۱ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
📚زاویه دید به زندگی راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی. خنديدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، مدام آدم جديد می‌بينی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع كار می‌تونی راديو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری می‌تونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمی‌كنی، آزادی و راحت. ديدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون. راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی. هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی. به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همين‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه کرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید ڪه عصا به‌دست پیاده می‌رود ، افلیج از او کمک خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند! مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب می‌دید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت: اسب را بردم ... و با اسب گریخت! پیش از آنڪه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی، اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه می‌گویم؛ مرد افلیج اسب را نگه داشت! مرد سوار گفت: هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی! می‌ترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیاده‌ای رحم نڪند. «كليله و دمنه» ، ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
❤️ پاداش ترک گناه بسم الله الرحمن الرحیم استاد عظیم الشأن ما علامه طباطبایی (رحمه الله) از قول یکی از دوستان خود نقل می کردند که گفته بود: در راه کربلا بودم و در صندلی پهلوی من یک جوان نشسته بود. خیلی مؤدّب و مشغول راز و نیاز خودش بود. وقتی رسیدیم به جایی که حدود چهار فرسخ تا حرم مطهّر فاصله داشت، دیدم آن جوان یک تلاطم درونی پیدا کرد و شروع کرد به گریه کردن. به وی گفتم: ای جوان چه شده؟ گفت: می دانی اینجا کجاست؟ اینجا کربلا است. من هم اینک شنیدم که امام حسین (ع) به همه ما خوش آمد گفتند. آن شخص می گوید: خیلی تعجّب کردم و با خود گفتم این جوان به کجا رسیده است که صدای خوش آمد گوئی امام حسین (ع) را می شنود. از او پرسیدم تو چه کرده ای و چه شد که به این مقام رسیدی؟ جوان گفت: من سر تا پا گناه بودم. عادت به گناهان خود کرده بودم و نمی توانستم دست از عصیان بکشم. شبی در یک جلسه گناه تا نیمه شب ماندم و بعد از خروج از جلسه، به خدا گفتم: خدایا دست من را بگیر، ای خدا خسته شده ام. ❌ ادامه در پست های بعدی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
از این نوع زندگی و از گناه کردن خسته شده ام. به طور جدّی و همراه با انصراف از گناهان گذشته از خداوند طلب اصلاح کردم. صبح فردا عالم شهر مرا خواست و قبول کرد که من شاگرد او بشوم. اوّل یک دوره اعتقادات به من آموخت. سپس گفت: تو اعتقادات را از نظر علمی آموختی. ولی به تنهایی کاربرد ندارد. تو را به خواندن قرآن و دعا و توسّل به اهل بیت (علیهم السلام)، مخصوصاً توسّل به حضرت عصر «ارواحنافداه» سفارش می کنم. اگر هم گناه کردی، فوراً جبران کن. فوراً از خداوند عذر خواهی کن. در این صورت می توان گفت که دلت اصول دین را پذیرفته است. بعد از مدّتی هم استادم به من گفت: الحمدلله عقل و دل تو اعتقادات و دین را باورکرده است. امّا اکنون لازم است قدری اعتقادات خود را با «ولایت»، تزئین کنی تا تکمیل شود. به همین جهت من را به کربلای معلّی فرستاد. آمده ام به کربلا تا از امام حسین (ع) یک توفیق و جذبه ای بگیرم و برگردم. استقامت در انصراف از گناهانی که برای انسان به صورت عادت در آمده است، مشکل است. امّا پاداشی اینچنین دارد. منبع : سیر و سلوک، ص181 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
📚توحید ندای فطرت در کشور روم شهری بنام (اقسوس) وجود داشت که پادشاهی صالح بر آن حکومت می کرد. اما بعد از مرگ پادشاه، میان مردم اختلافی شدید به وجود آمد تا آنکه پادشاهی بنام (دقیوس) از سرزمین فارس به آن شهر حمله کرد و آنجا را به اشغال خود در آورد. دقیوس برای خود کاخ بزرگی ساخت و تاج پادشاهی بر سر گذاشت. کارگران بی شماری را به کار گمارد، کاخش از جواهرات زیاد برق می زد و برای ساخت تخت خود از طلا و نقره و آبگینه ها استفاده کرد و دانشمندان زیادی را در طراف خود جمع کرد. مردم شهر اقسوس در روز عید گرد خدایان خویش، جشن گرفته و به بت های خود تقرب می جستند ولی یکی از جوانان اشراف زاده که از خاندان اصیل شهر بود، به آنچه می دید اعتقادی نداشت و پرستش و عبادت اینگونه خدایان مورد توجه او نبود و موجب آسایش خاطر او نمی شد و به همین جهت در عقیده آنان تردید داشت و فکرش مضطرب و متحیر بود. لذا از جمع مردم جدا شد و مخفیانه از صفوفشان بیرون رفت تا به درختی رسید و در زیر سایه آن درخت با غم و اندوه، در تفکر فرو رفت، چیزی نگذشت که جوان دیگری نیز به او پیوست، او هم در عقیده مردم شک و تردید پیدا کرده و در آن متحیر و متفکر بود. جوان دوم هم از شرافت نژاد و اصالت خانواده برخوردار بود. سپس افراد دیگری نیز به آنها پیوستند تا تعداد آنان به هفت نفر بالغ شد و جملگی به عقیده مردم معترض و به خدایان آنها اعتقادی نداشتند. به زودی مهر و محبت بین آنها برقرار شد و در عقیده خود با یکدیگر مشترک شدند. آنها گرچه خویشاوندی نزدیک با هم نداشتند ولی با یکدیگر مأنوس شدند، سپس با فکر نافذ و فطرت سلیم خویش به تحقیق نظام خلقت و آفرینش پرداختند تا افکارشان به نور توحید منور گشت و به وجود خالق یکتا هدایت شدند و روحشان آسوده و قلبشان مطمئن شد. آنها تصمیم گرفتند که عقیده خود را محفوظ دارند تا کسی به رمز و راز آنها پی نبرد. دقیوس سه مشاور بنام های «ملیخا، مکسلمینا، میشیلنا» در سمت راست خود و سه مشاور بنام های «مرنوس، دیرنهوس، ساذریوس» در سمت چپ خود گماشته بود. جوانانی که با بت پرستی مخالفت کرده بودند و با یکدیگر متحد گشته بودند همین شش نفر مشاور دقیوس بودند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
🔴 حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا