ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش و نمیتونست بگه دست کردم تو آکواریوم درش آوردم، شروع کرد ازخوشحالی بالا پایین پریدن، دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو اینقدر بالا پایین دوید، خسته شد خوابید. دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب ولی الان چند ساعته بیدار نشده، یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو، قهرکرده خودشو زده به خواب.
این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه دوسشون داریم و دوستمون دارند ولی اونا رو نمیفهمیم؛ فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم...
«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهااان حالا شد...»
این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف میزد.حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده، دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم. یه چیزایی میگم که جوونا نمیگن. ولی خداییش عجقم و عجیجم نمیگم. بعد زد زیر خنده... خندیدم و گفتم دمت گرم، کارِت خیلی درسته. گفت خدا پیغمبری نمیخوام لاف بزنم ولی با اینکه سواد درست حسابی ندارم، دکترای عاشقی دارم. میدونی مهمترین نشونه عشق چیه؟! گفتم نه، بعد همینطور که بوق میزد تا ترافیک باز بشه گفت خنده... گفت تو وقتی عاشق یکی باشی عاشق خنده هاش میشی، اونوقت هر کاری میکنی تا بخنده، اگه خنده یه نفر قند تو دلت آب نکرد یعنی هیچ حسی بهش نداری. اگه خندهش یادت موند و صبح تا شب جلوی چشمت اومد یعنی دل باختی حتی اگه نخوای قبول کنی. وقتی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم بهش گفتم میدونی تو نشونه های عشق چی از خنده مهم تره؟! گفت چی؟! گفتم هیچی... هیچی از خنده کسی که دوسش داری مهم تر نیست.خودت و خانومت خوش خنده باشید همیشه. دو تا بوق زد یعنی توام همینطور...
-@hajbikhial
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
:))))))!!!!…..
کاش وسط این شلوغیا…
یکی بیاد زل بزنه بهت بگه:
مگه میشه تورو یادم بره،
این آدم گره به چشمات زده:)))))….
هدایت شده از سطل ِزباله|satlezobaleh
- چرا ترقوه :
‹ راستش از نظرِ من این استخوان یکی از . .
خاصترین خلقتهایِ خداس !
اولین وُ تنهاترین استخوان افقیِ بدن ك جبران شکستگی
وُ آسیب دیدگی اون به شدت سخت . .
و در بعضی مواقعِ غیرممکنه ؛ البته زیبایی منحصر به فردی هم به گردن میبخشه اللخصوص در . .
جنس مؤنث ك به بیشتر به چشم میخوره ،
ضمن اینکه داخلِ افسانه هایِ . .
قدیمی به ‹ بوسهگاه ِ معشوق › ازش یاد میشه و هر ،
کدوم از ما یه ترقوه داخلِ زندگیمون داریم ؛
حواستون باشه مراقبشون باشید :)!💙' ›