کل صحبت هایی که گفتم برا یه داستان بود :
داستان: خرّیت ابن راشد
یکی از یاران حضرت امیر که نماز شبش ترک نمیشد و اصطلاحا خیلی پسر گلی بود
حُجره ےمن!
کل صحبت هایی که گفتم برا یه داستان بود : داستان: خرّیت ابن راشد یکی از یاران حضرت امیر که نماز شبش ت
خِرّیت در جنگ صفین همراه حضرت امیر بود. اما آخر جنگ ، وقتی قرآن به روی نیزه ها رفت ، دل خریت هم لرزید ...
هر چی حضرت فرمود :
بچه جان داری اشتباه میکنی!
بیا بات حرف بزنم شاید قانع شدی !
اما در جواب گفت :👇🏻
فکر خِرّیت بر مبانی درست ، بسته نشده بود ... به همین دلیل ، حق رو ندید !
امیر المومنین رو ندید !
( رفقا ! شاید ما هم اگر جای اون بودیم ، همین رفتار رو میکردیم ها!)
خِرّیت و یارانش ، فردای همون روز ، آفتاب نزده ، از شهر فرار کردن و این بشر (خریت) زیر قولش زد ، البته ... همه ی یاران خریت
زیر قولشون زدن ، چون با حضرت امیر المومنین علیه السلام ، بیعت کرده بودن .
لکن بیعت شکستند ...!
امیر المومنین بخاطر اینکه میدونست اینا دست به شورش و نافرمانی و ... میزنن ، ۱۲۰ نفر فرستاد دنبالشون .
به والیان اطراف کوفه نامه فرستاد که هر کسی همچین گروهی دید ، خبر بده .
یکی از والیان ، به نامه ی حضرت امیر اینجور پاسخ داد :👇🏻
داستان مفصل است ...
حضرت امیر ، چندین بار به دنبال خریت و یارانش ، لشکر فرستاد
حتی در یکی از این مواضع ، چهار هزار نفر نیرو فرستاد ، و سر انجام بر لشکر خریت پیروز شد .
اما خرّیت ، از مهلکه در رفت !
هنوز خطرِ تفکر غلط ، ادامه داشت ...