اندکی که سخن گفت ، عرض کردم داداش گلم ۳۳ تا ایرانی به علاوه من تو مترو هست بیا نگا کن ذوق کنی
از مترو که پیاده شدم صدایی از پشت سرم آمد که حاجی! حاجی!
دیدم یکی از آن سربند ها را هم کف دست من گذاشت و با حالت ذوق خداحافظی کرد.
رفیقم چفیه به دوشش انداخته بود
بقیه رفقا بهش گفته بودن علی! چفیتو بردار میکشنت.
من بهش گفتم داداشی آفرین که چفیه گذاشتی!
بعدش به من گفت که یک خانم بی حجاب با دیدن وجهه اش حجابش را بدون تذکر درست کرده ...
این است اثر حضور!