|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت49 به اصرار من آخرین شب زندگیمونو تو اتاق حسین خوابیدیم تا صبح بیدار بودم و
🍁عشق در یک نگاه🍁
قسمت50
مامان و بابا خیلی اصرار کردن که برم خونشون .ولی نمیتونستم ،
فقط تو خونه خودم بود که میتونستم حسام و پیدا کنم
زهرا شبها میاومد تا تنها نباشم
ولی اگه تمام دنیا هم میاومدن کنارم
نمیتونستن جای خالی حسام و پر کنن
دو روز از رفتن حسام گذشته بود و من بی تاب دیدنش
نزدیک ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد
با هر بار صدای زنگ ،تمام تنم میلرزید
گوشی رو برداشتم
- بله
* سلام نرگسم
( باورم نمیشد ،حسام بود ،از شوق دوباره شنیدن صداش گریه ام گرفت)
حسام: الو نرگس ،الو
- جانه دلم
حسام : جانت سلامت خانم ،خوبی نرگسی
- کدوم عاشق و دیدی که در فراق عشقش خوب باشه
حسام: ععع نرگسم ،قرارمون یادت رفت؟
- شما به بزرگیه خودتون عفو کنین !
حسام : (خندید) هر چند درجایگاهی نیستم که ببخشم ولی قبول میکنم
- چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود
حسام: نرگسم ،پسرمون چه طوره ؟
- خوبه ،پسرت هم منتظر دیدنته
حسام: الهی فدای جفتتون بشم
- خدا نکنه
حسام: خانومم ،زیاد نمیتونم حرف بزنم ،الانم با کلی پارتی بازی تونستم تماس بگیرم ،مواظب خودت و گل پسرمون باش
- چشم ،تو هم زود به زود زنگ بزن
حسام: باشه چشم ،خیلی دوستت دارم
- ما بیشتر آقا
حسام: یا علی
- یا علی
با صحبت کردن با حسام ،یه چند روزی حالم خوب بود
در نبود حسام،فیلما و عکساش میشدن همدم تنهایی ام
زهرا هر چند وقت یه بار می اومد دنبالم و باهم میرفتیم بیرون
چند باری هم باهم رفتیم دانشگاه پیش خانم موسوی
نزدیکای عید بود
اولین عیده زندگی مشترکمون بود
و حسام کنارم نبود
بابا اومد دنبالم و منو با خودش برد خونه
وقتی وارد خونه شدم
زهرا داشت سفره هفت سین و یه گوشه خونه تزیین میکرد
زهرا: به خانم خانما ،لباست و عوض کن بیا بقیه کاراش باتوعه هاا
لباسمو عوض کردم و برگشتم کنارش نشستم
زهرا: بیا عزیزم رنگ کردن تخم مرغا دستای تو رو میبوسه
یه لبخندی زدمو شروع کردم به نقاشی تخم مرغا ساعت ۸ شب سال تحویل بود
دلم شور میزد
شوره حسام،که اینکه شاید زنگ بزنه خونه و من نباشم
صدای زنگ در اومد
زهرا چادرشو سرش گذاشت و رفت درو باز کرد از پنجره نگاه کردم ،اقا جواد بود
در باز شد و اومدن داخل
آقا جواد: سلام
مامان: سلام پسرم خوبی؟
- سلام آقا جواد
اقا جواد : خیلی ممنون
چند دقیقه بعد بابا هم به جمع ما اضافه شد
همه دور هفت سین نشسته بودن
منم یه گوشه ای نشستم
همه چشماشون بسته بود و دعا میخوندن
ای کاش میشد
التماس کنم برای عزیز منم دعا کنن...
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
|حُرّ|
🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت50 مامان و بابا خیلی اصرار کردن که برم خونشون .ولی نمیتونستم ، فقط تو خونه خود
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت51
سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم
نیم ساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد
زهرا گوشی رو برداشت
نمیدونستم داره باکی صحبت میکنه که اینقدر خوشحاله
زهرا: نرگس خانم ،بیا یه نفر پشت خطه کارت داره
- با من؟ کیه؟
زهرا: بیا خودت میفهمی عزیز جان
گوشی رو برداشتم
- الو ( با شنیدن صدای حسام نشستم روی زمین )
حسام: نرگسم ،عیدت مبارک خانومم
- عید تو هم مبارک اقا
حسام: شرمندم ،که این لحظه کنارت نیستم
- دشمنت شرمنده، همین که الان صداتو میشنوم ،به یه دنیا میارزه !
کی بر میگردی حسام جان
حسام: بعد عید بر میگردم خانومی ، پسر گلمون چه طوره؟
- خوبه ، ،اونم مثل من ندیده عاشقت شده
حسام: شرمنده تونم حلالم کنین
- حسام جان ،نمیشه بیشتر زنگ بزنی ،تا صداتو بشنوم
حسام: شرمنده خانومی ،اینجا اوضاع زیاد مناسب نیست،واسه همین اجازه نمیدن زیاد صحبت کنیم
- باشه عزیزم
حسام: نرگسم ،کاری نداری ،باید قطع کنم ،بچه های دیگه باید تماس بگیرن با خانواده هاشون
- مواظب خودت باش
حسام: تو هم مواظب خودت و پسرمون باش ،خیلی دوستت دارم ،یا علی
با قطع شدن تماس ،گریه ام شدت گرفت
تمام امیدم این بود که قراره زود برگرده
در نبود حسام از خونه غافل شده بودم با زهرا رفتیم خونه رو تمیز کردیم
و باهم رفتیم بازار یه کم خرید واسه خونه کردیم
آخرای عید بود و من خوشحال برای دیدن عشقم
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
اگه امشب یکی تو کربلاهم یادمون کنه فک کنم تکمیل شه(((:
خدا این خلقِ شادیارو برگردونه بهتون.🥲💚
AwACAgQAAxkBAAFoV21id9OPgj1xmggtvYaeQGdYhB9gDwACYQsAAj7YwVM8NNidc_vT5yQE.oga
13.76M
زمآن با کسے که دوسش دارے زود میگذره..
همیشه محرم ها انگاری زود میگذره..
قبل از خواب خودرا شارژ کنید💚