هدایت شده از لحنِ نگاه (روزمرگی های یک معلم)
یه نوع دلتنگی هست که دوست نداری تموم بشه؛ حتی اگه به وصالِ یارت هم برسی،بازم توقع دلتنگ شدن رو از خودت داری؛میدونی چرا؟ چون فکرمیکنی دلتنگی تنها حلقه ی اتصالِ تو به محبوبته:)
بساط نوکریها
داره کم کم تموم میشه
حسینجان
چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم ..
بعد از یه بار «با یقین آمده بودیم،مردد رفتیم» آدمیزاد دیگه هیچوقت از چیزی کامل مطمئن نمیشه. ینی اگر بخواد بشه هم یه چیزی اون تهها واسه مردد شدنش نگه میداره. یه چیزی که یادش بمونه اگه بازم خواست بخوره تو ذوقش اندازه دفعه پیش جا نخوره.
ولی من که این همه کوه رفتن صبح جمعه رو دوست دارم باید یهبارم که شده تو زندگیم همپایی پیدا میکردم تا بعد نماز صبح بیاد دنبالم و نپیچونه و یه اُملت نصیبمون بشه.
یه وقتی هست شما واسه
خواستهای که داری صدت و میذاری
انقد میدوئی که بهش برسی
اما وقتی بهت میدنش
عقب میکشی
چون میبینی هیچ خیری توش نیست!