eitaa logo
همه چی دون
13.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
با همه چی دون هرچی دوست داری بدون 😉🤔 به متنوع ترین کانال علمی در ایتا خوش آمدید 👌🏻🙏🏻 جهت تبلیغات : 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2121793950C9ec2e542b1
مشاهده در ایتا
دانلود
عاقبت گرگ زاده گرگ شود در زمان قدیم گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می‌بردند و سر راه غافله‌ها را گرفته به قتل و غارت می‌پرداختند. این گروه باعث ایجاد رعب و وحشت در بین مردم شده بودند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی‌توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند. سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمین‌گاه خود بیرون آمدند، گروهی از جنگاوران دلاور را به سراغ آنها بفرستند. این طرح اجرا شد و هنگامی که گروه دزدان شبانه از کمین‌گاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی‌های کمین‌گاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند. طولی نکشید که دزدان باز گشتد و آنچه را که غارت کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاور مردان از کمین‌گاه بیرون آمدند و خود را به دزدان رساندند. دست یکایک را بر شانه‌هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند. شاه دستور اعدام همه دزدان را صادر کرد. در بین دزدان جوانی وجود داشت. یکی از وزیران به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود. اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و نعمت پروردند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می‌گفت و پادشاه می‌گفت‌: عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود دو سال از این ماجرا گذشت و عده‌ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می‌خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت، شاه که این ماجرا را شنید گفت: شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس باران که درلطافت طبعش خلاف نیست درباغ لاله روید و در شورزار خس زمین شوره سنبل بر نیارد درو تخم و عمل ضایع مگردان نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن به جای نیک مردان @hamechydon
🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️ نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند. صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی پذیرفت. برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد. صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری! نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم @hamechydon
☁️🌞☁️ 🔴كيفر كوچکترین بى احترامى به پدر! ✳️يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. 🌷پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. 🌟هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد، 🌹 يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. 💥همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، اما شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشود و كمى بى احترامى در حق پدر كرد. ☀️پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت : يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن ! 🔰وقتى يوسف علیه السلام دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت . ✨یوسف علیه السلام پرسيد: اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟ 🌹جبرييل پاسخ داد: اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود... @hamechydon
🔻از نداشتن هایت گله نکن، خداوند جبران میکند 🌴مردى از امام صادق (ع) روایت مى‏کند که فرمود: در زمان پیامبر اکرم (ص) مردى بود که (ذو النمره) نامیده مى‏شد. او از زشت‏ترین مردم بود و به سبب همین زشتى او را (ذو النمره) مى‏نامیدند. 🌴 یک روز او خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: اى پیامبر خدا به من بگو خداى عزّ و جلّ بر من چه واجب کرده است؟ 🌴پیامبر اکرم (ص) فرمودند: خداوند بر تو واجب کرده است هفده رکعت نماز در شبانه روز، و روزه ماه مبارک را در صورتى که زنده ماندى و آن را درک کردى، و حج را اگر استطاعت یافتى، و زکات را، و آن را براى او شرح داد. 🌴آن مرد گفت: سوگند بخدایى که تو را بحق به پیامبرى برانگیخت، براى پروردگار خود افزون بر آنچه براى من واجب گردانیده به جاى نخواهم آورد. 🌴پیامبر (ص) فرمود: چرا اى ذو النمره؟ 🌴عرض کرد: زیرا که مرا چنین زشت آفریده است. 🌴در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نازل شد و عرض کرد: اى پیامبر خدا! پروردگارت به تو دستور مى‏دهد که از سوى او به ذو النمره سلام برسانى و به او بگویى: پروردگارت مى‏فرماید: آیا خشنود نیستى که در روز رستاخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور کنم. 🌴پیامبر (ص) به او فرمود: اى ذو النمره! این جبرئیل است که به من دستور داده به تو سلام رسانم و به تو بگویم که پروردگار متعال فرموده است: آیا خشنود نیستى که در روز رستاخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور گردانم؟ 🌴ذو النمره گفت: پروردگارا! من خشنود شدم و بعزّتت سوگند من نیز به اعمالم آن قدر بیفزایم تا خشنود گردى. 📚بهشت کافى, ترجمه روضه کافى، ص387 @hamechydon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ ترفند فر دست ساز برای طلایی شدن نون و پیتزا ✨ @hamechydon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این سه تا ترفند خونه رو خوشبو کن 🥰😍 حتما ذخیره کن که به کارت میاد 👌🏻💯 برای بقیه هم بفرست استفاده کنند 🙏🏻 @hamechydon
کارﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ✨ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﻘﺶ ﮔﻠﻪ ﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﻘﺶ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﺎﯾﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ✨ ﺍﻣﯿﺪوارم ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻧﻘﺸﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﺪﺭﺧﺸﯿﺪ...
animation.gif
18.5K
🔻 کربلایی کاظم ساروقی 📖 قبر مرحوم کربلایی کاظم ساروقی در قبرستان حاج شیخ، نزدیک حرم مطهر است که ایشان به طریق غیر عادی قرآن را حفظ کرده بود. 📖 آیت الله مکارم شیرازی می گوید هر قرآنی به دست کربلایی کاظم می دادیم و می گفتیم فلان آیه، ایشان قرآن را باز می کرد و همان آیه آمده بود! 📖 هر وقت دعوتش می کردند و یک لقمۀ مشتبه ای خورده بود، می گفت که جلویم را پرده گرفت، سیاه شد. بعد می گفت تو که پولت مشتبه بود، چرا کربلایی کاظم را دعوت کردی؟ 📖کربلایی کاظم می گوید ماه رمضانی بود و مبلّغی آمد توی روستای ما، گفت: کسی که زکات ندهد، لباسش اشکال دارد. 📖 من به بابایم گفتم: «بابا زکات بده» گفت: «من ندارم بدهم». گفتم: پس زمین سهم من را جدا کن. قبول کرد. سهم من را جدا کرد و من شروع کردم زکاتم را می دادم. بعد این جریان برایم پیش آمد! @hamechydon