خاطراتت را به کنج ِکافهای بیرونِشهر
جمعهها همراه ِقهوه بیشکر سر میکشم .
چنان بر روی صورت ریختی مویپریشان را
که گویی ماه را یک هالهی مبهم بغل کرده .
اگر شعری نوشتم رونویسی از نگاه ِتوست
که این دیوانگیها را من از چشم تو میخوانم .
نگاهت وزن شعرم شد و گفتم بیتو دلتنگم
تو بستی چشمهایت را و این یعنی که میدانی .
پیچش ِزلفت مرا در بند کرد و بعد از آن
قهوههایم را ب یاد ِرنگ ِچشمت میخورم .
تمام ِزندگیام صرف ِشعر گفتن شد ،
از آن زمان که شنیدم تو شعر میخوانی .
اسم ِ خود را حذف کردم از صف اهدای عضو
قلب ِ عاشق ها ك دیگر قابلِ پیوند نیست !
انقلاب ِقلب ِمن محتاج ِشورشهای توست
چون مصدق باش تا عشقـم به تو ملی شود .