این دشمنی سابقه دیرینه دارد ...
دشمنی با هر که در مسیر حاج قاسم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی از زائرانت هم هراس دارند ....
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
عجب که امثال شروین حاجیپور هم تسلیت میگویند و برخی از رفقا، خودیها را میکوبند ...
عجب!!
سید حسن نصرالله:
شهدای امروز مزار شهید سلیمانی مرا به یاد این صحبت امام خامنهای انداخت: دشمنان و صهیونیستها از #قاسم_سلیمانی_شهید بیشتر میترسند ...
پیام تسلیت #حضرت_آقا به مناسبت حادثه تروریستی کرمان:
📝بسم الله الرّحمن الرّحیم
دشمنان شرور و جنایتکار ملت ایران، بار دیگر فاجعه آفریدند و جمع زیادی از مردم عزیز را در کرمان و در فضای معطّر مزار شهیدان، به شهادت رساندند.
ملت ایران عزادار شد و خانوادههای زیادی در سوگ جگر گوشگان و عزیزان خود غرق ماتم شدند. جنایتکاران سنگدل نتوانستند عشق و شوق مردم به زیارت مرقد سردار بزرگشان شهید قاسم سلیمانی را تحمل کنند. بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی هم رذالت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد. چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارتزا که آنان را به این گمراهی کشاندهاند، از هم اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله.
اینجانب در عزای خانوادههای مصیبت دیده با آنان همدل وهمراهم و صبر و تسلّای آنان را از خداوند متعال مسألت میکنم. روح مطهر شهیدان انشاءالله میهمان بانوی دو عالم و مادر شهیدان حضرت صدیقهی طاهره سلام الله علیها است. با مجروحان حادثه همدردی میکنم و شفای آنان را از درگاه الهی خواستارم.
سیّدعلی خامنهای
۱۴۰۲/۱۰/۱۳
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
◾️ گوشهای نشسته بود و آرامآرام اشک میریخت. میگفت با پسرم قرار دارم، اما هرچه زنگش میزنم جواب نمیدهد. گفتم مادرجان اینجا خطرناک است. بروید. میآید ...
یک نفر آنجا بود. در گوشم گفت رها کن. این پیرزن خودش با چشمان خودش دیده چه بلایی سر پسرش آمده ...
◾️دم ورودی گیت ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. پرسیدم چی شده برادر؟ گفت برادرم آنجاست، شما را به خدا بگذاريد بروم داخل. گفتم نمیشود، خطر دارد. اما با اشک اصرار میکرد. دست آخر گفت: مادرم نگرانش است، روز مادر بود ...
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
دکتر میگفت یک ترکش توی زانو داشت، یکی توی گردن. ازش پرسیدم درد داری؟ گفت الان نه!
با خانواده آمده بود برای مراسم سالگرد سردار. با همسر، پدر، مادر و عمهاش. خودش اینجا بود و مادرش در بیمارستانی دیگر. یک ترکش هم در زانوی مادر جا خوش کرده بود.
میگفت این جانبازی نشانهی قبولی زیارتش است. محکم حرف میزد مرضیهخانم؛ زنِ ۲۴ سالهی ایرانی ...
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
- گفتم میشه ازتون فیلم بگیرم؟
+ گفت نه.
- گفتم عکس چی؟
+ گفت نه. حالم خوش نیست.
- گفتم صحبت هم نمی کنید؟
+ گفت نه. من کارمندم با اونایی که خدایی اومدن صحبت کنید.
- گفتم دارین چکار میکنین؟
+ گفت دارم کیسههای خون رو آماده میکنم، بفرستم بخش فرآوردهها.
- گفتم چرا حالتون بده؛ البته همه حالشون بده.
+ گفت دخترم تو تشییع سردار مصدوم شد. چند ماه دستمان بندش بود. امروز خبر را که شنیدم قلبم گرفت.
- گفتم خدا قوت.
چشمش نمناک بود ...
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
#پیامکها
خبر حمله تروریستی کرمان به گوشم که رسید سریع از درمانگاه بیرون آمدم. نفسی بیرون دادم. گوشیام خاموش شده بود. به خانه مادر زنم که رسیدم زدم شبکه خبر.
سکوت سکوت سکوت ...
گوشی را خانمم توی شارژ زد. روی مبل نشستم و گوشی را روشن کردم. پیامی از خانم روستا در ایتا رسیده بود.
- عرض سلام و ادب. وقتتون بخیر. از کنار مزار حاج قاسم دعاگوی شما و نگار خانم عزیز و گل پسرها هستم.
ساعت پیام را سریع خواندم. ۱۲:۰۱
زیر لب گفتم: خانم روستا و بچهها ...
همسرم گفت: پیام خانم روستا را دیدم که گفته حالش خوبه تو هتله.
پیام بعدی را میبینم. بازش میکنم.
- آقا میثم سوژه میخواید؟
+ نه، حالم خوب نیست. نمیتونم دست به قلم بشم.
- لازم نیست دست به قلم بشید، فقط عنوانش رو بذارید.
پیامهای ارسالی خودش به دخترش را برایم فرستاد.
۱۳ دی ۱۴۰۲
_ از کنار مزار حاج قاسم دعاگوت هستم بابا.
۱۳:۳۹
.
.
.
_ بابا کجا هستی چرا جواب نمی دی؟!!؟!!
۱۵:۴۵
همین بود ... جوابی برایش نداشتم. عنوانی نداشتم.
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
ایران برای #پاسخ به حمله تروریستی کرمان چه باید بکند؟! جنگی تمام عیار، پاسخی ضعیف یا ...
متن زیر را بخوانید 👇👇