یا حبیب الباکین
(شعری از دیروزها )
سال ها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
نفس باغ به تکرار نیامد بالا
آفتاب از سر دیوار نیامد بالا
اینکه عمری فقط از سفره کپک برداری
گندم و پنبه بکاری و نمک برداری
خشکیِ باغچه ها روی زمین باقی ماند
سال ها طی شد و این شهر چنین باقی ماند
در فراموشیِ انجیر و انار و گندم
ناگهان گفت نهیبی که هلا ای مردم
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
تا خود صبح بر این خاک جبین بگدارید
از تبار گل و آیینه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
پس به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
دختری آمده از ایل و تبار حیدر
از هر آنچه بنویسیم فراتر ، برتر
وصف اورا نتوان گفت به صد منظومه
گفته معصوم به او فاطمهء معصومه
آفتابی که به سر چادری از شب دارد
جلوهء فاطمی و هیبت زینب دارد
آفتابی است که اعجاز فراوان با اوست
باد سرمست شده ، عطر خراسان با اوست
شهرِ آفت زده از رنج و بلا عاری شد
برکت از در و دیوار بر آن جاری شد
از سفر آمده ای خستهء راهی بانو
زنده کن وادیِ مارا به نگاهی بانو
ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب
دختر حضرت موسی دل مارا دریاب
قم کویر است کویری که تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد
آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید
که اویس قرنی هم به محمد نرسید
عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید....
به تماشای خدا آمده بود اما حیف
او به دیدار رضا آمده بود اما حیف
قصه این بود و به وصفش قلم ما در ماند
داغ دیدار برادر به دل خواهر ماند
ماند تا پنجرهء باغ ارام وا باشد
حرم او حرم حضرت زهرا باشد
تا که ما روضهء بسیار بخوانیم در آن
روضه های در و دیوار بخوانیم در آن....
سید حمید رضا برقعی
@hamidreza_borghei
سلام مهربانی
امشب ابری تر از آسمانم
حرف ها دارم اما زبانم
چوب خشکی شده در دهانم
گوش کن تا ببارم بخوانم
با تو هستم میا پا به پایم
بی خودی دل مسوزان برایم
من زمین خوردهء انزوایم
شانه ام را خودم می تکانم
می روم تا رها از تو باشم
تا رها از خدا از توباشم
می توانم جدا از تو باشم
امتحانم مکن می توانم
بس کن این قصهء ما و من را
آسمان ریسمان بافتن را
مثنوی های هفتاد من را
من گره های این داستانم
می روم زیر باران آذر
تا بیفتد خیال تو از سر
حرف دیگر نماندست دیگر
بعد از این با تو من دیگرانم
می روی می رود جان به من چه
التماس خیابان به من چه
گریه ای نیست ، باران به من چه
دوست دارم همین جا بمانم
تو چه کردی که در من صدا سوخت
دفترم شعله شد واژه ها سوخت
می چکد از لبم سبک واسوخت
واژه در واژه آتش فشانم
مستی چشم هایت مدام است
مثل موسیقی بی کلام است
ناگهان نگاهت حرام است
من دچار همین ناگهانم...
@hamidreza_borghei
سیدحمید رضا برقعی