سلام و مهربانی (گندم)
هی به ساعت نگاه می کردم
زنگ آخر چقدر دیر گذشت
کودکی های من پی آن عطر
با چه شوقی به خانه برمی گشت
در و همسایه را بدون صدا
یک به یک می کشید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر
عطر آن می دوید در کوچه
گریه در گریه شعله در شعله
پای درد دل همه می ماند
سمنوئی که روی دیگ مسی
زیر لب داشت چارقل میخواند
در صف اشک و آرزو و امید
مثل هر دفعه آخری بودم
دست من گرم هم زدن اما
خود من جای دیگری بودم
صورتم سرخ می شد و می ریخت
شعر از چشم های ساکت من
مادرم داد زد حمیدرضا
ته نگیرد تمام زحمت من
بچه ها را به سوی خانه کشید
سمنوئی که در دلش غم داشت
رنگ و رویی گرفت و شیرینیش
نمک روضه را فقط کم داشت
حاج ملا بدون وقفه بخوان
روضه ای را که بی مقدمه است
دل آتش گرفته ی مردم
داغ دار عزای فاطمه است
حاج ملا که هق هق نفسش
گوشه ی شور بود و افشاری
مجلسی را به گریه می انداخت
با همان شعرهای تکراری.
(سینه ای کز معرفت گنجینهء اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود)
فاطمه آن که قطره ی باران
خورده نان و نمک از احساسش
رزق و روزی آسمان و زمین
گندمی بود زیر دستانش
کام اهل محل شیرین شد
همه رفتند و خانه آرام است
زندگی را به من تعارف کرد
کاسه من که غرق بادام است
آخرین کاسه را که پر می کرد
مادرم گفت هر چه هست از اوست
زندگی با محبت زهرا
مثل شیرینی همین سمنو است...
سیدحمیدرضابرقعی
@hamidreza_borghei
زنی از خاک، از خورشید، از دریا قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی از أعطینا قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا قدیمیتر
که قبل از قصۀ قالوا بلی این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
.
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان، با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود اشک او رنگ و لعابش داد
.
زنی آنسان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را می ستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتی های تلمیحش
جهان این شاه مقصودی که روشن شد ز تسبیحش
ابد حیران فردایش ازل مبهوت دیروزش
ندانم های عالم ثبت شد در لوح محفوظش
.
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
زمین زهرا، زمان زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود برد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
.
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پَر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بودهست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بودهست
.
#سید_حمیدرضا_برقعی
@hamidreza_borghei
25.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم خانه بی بی شهربانو
شب ولادت حضرت زهرا س
سیدحمیدرضا برقعی
@hamidreza_borghei