eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.2هزار دنبال‌کننده
885 عکس
538 ویدیو
6 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
عمویی داشتم نیکو و مردی اهل خطه دانایی و حکمت که خدایش او را بیامرزاد او نیز از ناحیه هر دو چشم بخاطر بیماری آبله از جوانی نابینای مطلق بود ولی واقعا بشدت ، از سمت ، دل و جان بینا و روشن روان بود سال سی شش الی سی هفت بود ومن آنروز کودکی بودم سه چهار ساله و البته کمی شیطون به اتاق عموئی شدم یواشکی بی سلام ، دست کردم بی اجازت ایشان قندی ازقندان بربودم و بر دهان گذاشتم تا *نوش جانم شود* غافل ازاینکه او صدای نفس مرا میشناسد صدایم کرد به اسم : به سلام پاسخی دادم به حکمت گفت : بعد از ظهر که آغات از اداره اومد *سلامش بروسون و باو بگو عموئی گفته پای گوسالو را ببند* من هم برسم کودکی و نادانی خوشحال از اینکه بابا برامون گوساله خریده تا با اون گوساله بازی کنم ، گفتم باشه و بغایت ، بانتظار و چشم براه پدر ماندم تا از اداره بیاید و من به مراد و مطلب خویش برسم آنروز یکی از طولانی ترین روزها در طول عمرم بود بینهایت سخت بود این انتظار . هرچند زمانی که میگذشت و لحظه دیدار پدر نزدیک میشد به محضر عمو مشرف میشدم و از سر کنجکاوی ، پرسشی و آدرسی از معشوق خیالی خویش که آنروز گوساله بود میپرسیدم ولی هر بار عموئی میگفت نمی دونم گوساله کجا بسته و من پرسشگرانه از رنگ و اندازه گوساله میپرسیدم عموئی میگفت : می دانم که باندازه تو و همرنگ تو است اینها را که میگفت بیشتر از پیش دلبسته گوساله ای میشدم که هم اندازه وُ همرنگ من است سایه سار دیوار به سمت مشرق آویزان شد ، ولی هنوز اندکی به آمدن پدر مانده بود انتظار خسته کننده شده بود ناگفته نماند که داستان بستن گوساله که به مادر گفتم او نیز قضیه را دریافت کرده بود و هم قول عموئی شده بود و از آدرس و محل اختفای گوساله ی خیالی که هم اندازه و همرنگ من بود لام تاکام نمیگفت وقت دیدار فرا رسید صدای کفش های کف چرمی پدر را از پیچ کوچه شنیدم با پاهای کودکانه و دوان دوان و بشوق به استقبال پدر شدم دستها را باز کردم و سلامی نمودم او نیز از سر ملاطفت مرا پاسخی مهربانه بداد و به لطافت پدرانه بغل باز کرد و مرا از زمین کند و بآغوش کشید و نوازشها کرد او مرا میبوسید و من او را ، کودکانه در میان اینهمه غوغای مهربانی پدر پرسیدم آقا گفت جااااااااانم گفتم : گوساله که خریدی کجا گذاشتی پرسید : گوساله ! گفتم بله گوساله ای که هم اندازه و همرنگ من است گفت : کی گفته من گوساله خریده ام گفتم ّ: عموئی صبحی گفت آقات که از اداره آمد بهش سلام برسون و بگو *پاهای گوساله ات رو ببند* این جمله که ما گفتیم متوجه حرف رمز آلود عموئی شد پدر متغیر شد سریع مرا از آغوشش جدا کرد و به زمین نهاد گفت : بیا تا نشانت دهم او جلو ومن از دنبال از درکوچه داخل دالان شدیم ، با یا اللهی از جانب پدر و از دالان به حیاط اوچون هر روز ،که دست و صورت خود را هم درون حوض میشست ، نشست مادرم به پیشبازآمد سلامی و احوالپرسی کرد و به خوشحالی من خیره شد آقا ! مقابل اتاق عمویی مکثی کرد از راه ارادت و ادب سلامی و احوال پرسی نمود و نجواوار گفتگویی کردند و لبخندی به هم حواله کردند و من هنوز مشتاق دیدن گوساله پی در پی پدر از محل و ادرس گوساله میپرسیدم ، پدر از راه پله ها راهی بالا خانه شد و من درعقب او خوشحال ، پله های صعود بالاخونه را طی نمودم تا به اتاق نشیمن رسیدیم وارد که شدیم پدرچفت در را بست پرسیدم در را چرا می بندی گفت : میخواهم گوساله فرار نکنّد و من هی خوشحالتر به لحظه دیدارچشم دوخته بودم واما پدر به فراصت کلاه گرد «شاپو» و کراوات و کت و شلوار جلیقه و پیراهن سفید را بیرون آورد و هر کدام به رخت آویز زیر پرده سفید گلدوزی شده در جای خود آویزان کرد ومن عاشقانه نگاه او میکردم ، گفت حالا میخواهی گوساله ببینی باشوق و خنده گفتم بله گفت خب قبل از دیدنش آن بادبزن به من بده ومن بادبزن که کنج تاقچه بودبرداشتم به او دادم همزمان با گرفتن دسته باد بزن دستان مرا هم گرفت و چند چوب باد بزن به کف دست و سپس به باسنم زد من دردم گرفت گریه میکردم و فریاد میزدم ولی دلیل چوب خوردن و تنبیه خویش را نمیدانستم مادرم که صدای گریه مرا شنید چون مرغ سرکنده خود را به پشت در بسته رساند و در را بقصد باز شدنِ چفتش بشدت میجنباند و ناله و فریاد میکرد او دلسوزانه و از عمق جان پر پر میزد و پی در پی میگفت : غلط کرد اشتباه کرد ولش کن ولی من هنوز نمیدانستم چه غلطی و اشتباهی کردم از شدت تکان دادن در توسط مادرم ، خودبخود چفت در افتاد و در باز شد و مادر چون فرشته نجات مرا در آغوش کشید و خود را سپر بلای من کرد ، و مدام میگفت غلط کرد ، اشتباه کرد در این حال پدر با صدایی بلند تر از حد معمول گفت : پسرت صبح رفته تو اتاق عموئی سلام نکرده و بی اجازه قند برداشته این ادبی هست که به او یاد دادی ادامه 👇👇 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
مادر ناله کنان بافغان میگفت اَلان یاد گرفت دیگه فراموش نمیکند دیگر بَسِشه نزنش، پسرم از حالا به بعد همیشه سلام میکنه و بی اجازه چیزی بر نمیدارد من در زیر پرو بال خسته مادر چون جوجه ای از ترس میلرزیدم در این زمان بود که من دانستم چه اشتباه بزرگی کردم ! اول ادب و سلام نکردم دوم بی اجازه عموئی قند برداشته بودم *که نوش جانم نشد* ولی شیرینی دانستن این رمز تا آنسوی خط زندگی بامن است واین حکایت برای منِ کودکِ سه چهار ساله درس عبرتی شد تا به دیگران ، و بویژه بزرگترها ادب کنم و دیگر اینکه بی اجازت صاحب مال حق ندارم از امول دیگران استفاده کنم ،، حتی به اندازه کوچکی حب قندی ! و هر چند آن فردِ صاحبِ مال از نزدیکترین عزیزانم باشد البته آقام پس از صرف نهار و بعد از استراحت و چرت عصرانه چون هر روز ، لباس پوشید بقصد رفتن به قهوه خانه چمن بید ، مرا صدا کرد و به آغوش کشید و نوازشها کرد و با دو انگشت بلند دست راست مبارک خود در جیب جلیقه کرد و یک . یک سکه یک قرانی بیرون کشید و گفت : برو درِ دکون پسرعمه غُولمَلی نخودچی و کشمش بخر و رفت ، او رفت ومن از پله های بالا خونه پائین آمدم ، مقابل اتاق عموئی که شدم ، سلامی کردم متواضعانه و دانسته او مرا بداخل خواند و در بغل گرفت و بوسید و نصیحتها داد و سپس دوسه حب قند بمن داد و من یکجا در دهان گذاشتم و جویدم که هنوز که هنوز است بعداز شصت سال شیرینی آن قند و آن حکایت پند آموز در دهان جسمم و دهان ذهنم حس میکنم الگو سازی یک جامعه از بالا به پائین صورت میگردد ودیگر اشخاص طبقه پائین شخصیت خود را بر مبنای آنها فرهنگ سازی و در خود نهادینه میکنند برگی از دفتر خاطراتِ ذبیح الله متشرعی 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینین چطوری یک کلاغ سعی میکنه یک جوجه تیغی رو به عبور سریعتر از جاده وادار کنه تا زیر چرخ ماشین ها تلف نشه! کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
📍دستور کار صریح رهبر انقلاب به همه‌ی فعالین فرهنگی و رسانه‌ای و سیاسی 📝 «همه‌ی کسانی که در زمینه‌های تبلیغاتی مخاطبی دارند، حرف میتوانند بزنند، زبان گویایی دارند، یکی از بزرگ‌ترین و اوّلی‌ترین اهدافشان بایستی این باشد که را در دلها زنده کنند. حرف ناامیدکننده بر زبان جاری نکنند... امروز کار اساسی، کار مهم برای دستگاه‌های تبلیغاتی ما،‌ برای دستگاه‌های فرهنگی ما، تبلیغات ما، وزارت ارشاد ما، صداوسیمای ما، فعّالان فضای مجازی ما، کار اساسی این است که پرده‌ی توهّم اقتدار دشمن را پاره کنند، بشکنند، نگذارند تبلیغات دشمن بر روی افکار عمومی اثر کند.» ۱۴۰۳/۱۰/۱۹
💠هشت نفرند که اگر مورد توهین قرار گرفتند، باید خود را سرزنش کنند💠 💠 امام صادق علیه السّلام از پدرش و او از حضرت علی بن ابی طالب علیه السّلام روایت کرد که پیامبر صلّی الله علیه و آله در توصیه ای به ایشان فرمود: 💠ای علی! هشت نفرند که اگر مورد توهین قرار گرفتند، باید خود را سرزنش کنند: 1⃣ کسی که ناخوانده به مهمانی رود🍃🌼 2⃣ و کسی که به صاحب خانه فرمان دهد🍃🌼 3⃣ و کسی که از دشمنانش خیر و خوبی بخواهد🍃🌼 4⃣ و کسی که از انسان های پست، بخشش بخواهد🍃🌼 5⃣ و کسی که در صحبت خصوصی دو نفر که او را راه نداده اند، داخل شود🍃🌼 6⃣ و کسی که سلطان [عادل] را تحقیر و خوار می کند🍃🌼 7⃣ و کسی که در جمعی که شایسته او نیست، می نشیند🍃🌼 8⃣ و کسی که به کسی سخن می گوید که از او نمی شنود🍃🌼 📚الخصال ج2 ص410 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
(ابوعلى بن سينا) هنوز به سن بيست سال نرسيده بو كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس (ابو على بن مسكويه )، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن . ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :(تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو). بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت (1). داستان راستان جلد 1 و 2 1- تاريخ علوم عقلى در اسلام ، ص 211. 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
✍روباهی در راهی ماهی بزرگی دید‌. با خود اندیشه کرد این ماهی بزرگ در این راه چه می‌کند؟ از خوردن آن ترسید و سراغ گرگ نادانی رفت که در آن صحرا خانه داشت و به او گفت: پسر عمو جان! غذای خوبی یافتم، دلم نیامد بدون شما آن را میل نمایم؛ پس شما را برای آن دعوت می‌کنم. گرگ نادان چون به مقصد رسید روباه گفت: بفرما پسر عمو جان! 🐠گرگ چون پا روی ماهی گذاشت از اطرافش تور صیاد جمع شد و با ماهی به هوا رفت و ماهی از حلقۀ تور لیز خورد و با سر به زمین افتاد.‌ روباه چون ماهی بر زمین دید نزدیک شد و آن را میل نمود. 🏜گرگ گفت: پسر عمو جان! ساعتی پیش که من در خانۀ خود آرمیده بودم تو را میل به غذا نبود، حال چگونه تو را اشتهاء آمده است در حالی که من در تور گرفتار شده‌ام؟! ‼️روباه گفت: پسر عموی‌ عزیزم! کسی که تو را در تور کرده قطعا فکر غذای تو هم هست. این من بدبخت هستم که مشتری و طالبی ندارم، پس ماهی از آن من است. چه کنم که نه تو را می‌توانم پایین بیاورم و از ماهی به تو بدهم و نه قدرت آوردن ماهی به آن بالا را دارم، مرا ببخش!!! 🐕گرگ نادان از کلام روباه در شگفت شد و گفت: من در حیرتم، کنون که مرا گرفتار ساختی و صید خود براحتی از نادانی من به دام انداختی، این همه چاپلوسی تو برای چیست؟! ⛔️روباه گفت: پسر عموی عزیزم، هر عاقلی باید آینده‌نگر باشد. من باید مراقب خودم باشم که شاید روزی تو از آن تور به پایین آمدی و سراغ من گشتی.... این مَثَل بدان آوردم که بدانی هر لقمۀ چرب و نرمی که هدیه شود، از دوست داشتن ما نیست. آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند و اگر با کسی دشمن شدیم برای روزی که شاید او را ببینیم خال سفیدی هم بر خود در روابط دوستی‌مان با او به جای گذاریم و پیش بینی‌کنیم و همۀ درها را بر روی خود نبندیم. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 ‌‌@hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ گاهی کسانی که مقصر نیستند تاوان اشتباهات دیگران را می‌پردازند. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
إِذَا قَامَ قَائِمُ أَهْلِ اَلْبَيْتِ قَسَمَ بِالسَّوِيَّةِ وَ عَدَلَ فِي اَلرَّعِيَّةِ فَمَنْ أَطَاعَهُ فَقَدْ أَطٰاعَ اَللّٰهَ وَ مَنْ عَصَاهُ فَقَدْ عَصَى اَللَّهَ وَ إِنَّمَا سُمِّيَ اَلْمَهْدِيُّ مَهْدِيّاً لِأَنَّهُ يُهْدَى إِلَى أَمْرٍ خَفِيٍّ. / امام باقر (ع) 👈 هنگامی که قائم اهل بیت (عجل الله تعالی فرجه) قیام کند اموال را به صورت مساوی تقسیم می‌نماید و عدالت را در بین مردم برقرار می‌سازد. پس هر کس او را اطاعت کند، خدا را اطاعت کرده است. و هر کس از او سرپیچی نماید، از خدا سرپیچی کرده است و آن حضرت را مهدی نامیده‌اند، زیرا مردم را به سوی امر پنهانی هدایت می‌نماید. ------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
✍ با دیدن هر بدی، دیوار خوبی‌ها را خراب نکن 🔹روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود که ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرورفت. 🔸از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد. 🔹مردی حکیم که از آن مسیر عبور می‌کرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد: ▫️درختی که پیوسته بارش خوری ▫️تحمل کن آنگه که خارش خوری 🔸این سوزن منبع درآمد توست. این همه فایده حاصل کردی، یک روز که از آن دردی برایت آمد، آن را دور می‌اندازی!؟ 🔹اگر از کسی یا وسیله‌ای رنجشی آمد، به‌یاد آوریم خوبی‌هایی که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان، وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده، آن وقت تحمل آن رنجش، آسان‌تر می‌شود.‌‎‌‌ کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
🌸زنبور منو رحمت الله با هم تو جبهه جنوب خط یک بعنوان راننده اعزام شدیم. پس از چهل روز قصد اهواز کردیم و با تویوتایی که تحویل من بود اومدیم شهر. رحمت الله زن داشت و می خواست تلفن به اصفهان زنگ بزند و خبر سلامتی بدهد. به مخابرات اهواز رفتیم تا از باجه های عمومی استفاده کنیم. چشمتون روز بد نبینه، آنقدر شلوغ بود که این پا اون پاکردیم و گفتیم برویم یا بمانیم. بالاخره برای ثبت نام در لیست انتظار جلو رفتیم. مسئول مخابرات از رحمت خواست تا فامیلش رو بگه. اونم گفت زنبور مخابراتیه چند بار سئوال کرد آقا فامیلی تون؟ رحمت هم هر با می گفت "زنبور" طرف که فکر می کرد داریم سربسرش میذاریم ترش کرد و با لهجه خودش گفت،(مگه مو مسخره تونوم! چرا اذیت میکنید خو؟) بعد گفت اگه راست میگید کارت شناسایی نشون بده تا قبول کنم. یه دفعه من پریدم جلو و گفتم اگه راستشو گفته بودیم چی؟ طرفم گفت هر دوی شما رو خارج از نوبت راه می ندازم. همه ی رزمنده ها گوش و چشم تیز کرده بودن تا ببینند کی درست میگه. آره "رحمت الله زنبور" باعث خنده بانشاطی توی مخابرات اهواز شد و هرموقع به مخابرات می رفتیم و اون برادر مخابراتی سرکار بود باخنده بعداز دیدنمون توی بلندگو صدا میزد آقای زنبور..... آقای زنبور کابین ......😂 منصوربابایی یادش بخیر الان فامیلشو عوض کرده گذاشته (رحمت الله جمالیفر) بازنشسته آبفا کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam 💫
پیرمردی می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سخت بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد اینچنین تلگرافی را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی ای و ۴ نفر افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت... کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam