هدایت شده از داستان بچه های مدرسه
#کلام_نور
🍀 امیر المومنین علیه السلام:
💢 لا يَشغَلَنَّكَ عَنِ العَمَلِ لِلآخِرَةِ شُغلٌ؛ فَإِنَّ المُدَّةَ قَصيرَةٌ.
🔘مبادا هيچ كارى تو را از كار براى آخرت باز دارد؛ زيرا كه فرصت، كم است.
🖇غررالحکم، ح۱۰۲۸۶
🖇عیونالحکم و المواعظ، ص۵۲۲، ح۹۵۰۲
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی ها دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون
https://eitaa.com/hamkalam
دانشمندي آزمایش جالبی انجام داد، او یک اکواریم شیشهای ساخت و آن را با یک دیوار شیشهای دو قسمت کرد.
در یک قسمت یک ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگر یک ماهی کوچکتر.
ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمیداد…
او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله میکرد، اما هر بار به یک دیوار نامرئی میخورد. همان دیوار شیشهای که آن را از غذای مورد علاقش جدا میکرد .
بالا خره بعد از مدتی، ازحمله به ماهی کوچک منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کار غیر ممکن است.
دانشمند شیشهی وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد… اما ماهی بزرگ هرگز به سمت ماهی کوچک حمله نکرد.
می دانید چرا؟
آن دیوار شیشهای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ تو ذهنش یک دیوار شیشهای ساخته بود.
یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سختتر بود آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی…
https://eitaa.com/hamkalam
#کلام_نور
💠 امیرالمومنین علیهالسلام:
🔸 عَجِبتُ لِمَن يَرجُو رَحمَةَ مَن فَوقَهُ كيفَ لا يَرحَمُ مَن دُونَهُ؟!
🔹 در شگفتم از كسى كه به رحم و شفقت فرا دست خود اميد دارد، چگونه به فرو دست خود رحم نمى كند.
📎 غررالحکم، ح۶۲۵۵
در سال 56 قبل از میلاد مسیح زمانی که "ارد اشک سیزدهم" پادشاه اشکانی بر تخت سلطنت رسید،اولین رویارویی ایران و امپراتوری روم شکل گرفت.
امپراتوری مقتدر روم در آن روزگار تقریبا تمام نواحی دنیای شناخته شده را فتح کرده بود، تا اینکه به پشت مرزهای ایران که در زمان اشکانی در سوریه فعلی قرار داشت رسید، در آن زمان فرمانده ی سپاه روم بر عهده ی" کراسوس "سردار بزرگ بود که تا قبل از این در جنگ های بسیاری پیروز شده بود، در نتیجه گمان می کرد که این همسایه ی شرقی چندان مهم و پر دردسر نخواهد بود.
پیش از حمله رومیان چند فرستاده از طرف ارد به نزد کراسوس می روند تا پیغام شاه را به خدمت کراسوس تسلیم کنند، که در حقیقت این پیغام امان نامه ای از جانب ارد بود که به رومیان اجازه می داد، بدون جنگ و خونریزی خاک سوریه را ترک کرده و به مرزهای خود باز گردند.
کراسوس پس از خواندن نامه با فرستادگان ایرانی با تحقیر برخورد کرد و گفت :"پاسخ پادشاه شما را شخصاً در سلوکیه خواهم داد"، که منظور کراسوس این بود که تا قلب امپراتوری شما خواهم تاخت. "
سرپرست فرستادگان از این حرف سخت آشفته می شود و کف دستش را به کراسوس نشان می دهد و با پوزخند می گوید :ای سردار هرگاه در کف دست من مویی بروید تو هم سلوکیه را خواهی دید. "
همانگونه که در تاریخ آمده است حق با فرستاده بود ، چون نه تنها سپاه روم در این جنگ شکست خورد، بلکه کراسوس و همینطور پسرش نیز در این جنگ کشته شدند.
اصطلاح "هرگز از کف دست مویی نمی روید" همانطور که در واقعه ی تاریخی آن آماده است، به عنوان یک جواب دندان شکن، در مقابل تهدید کسی به کار می رود.
البته در بعضی مواقع به عنوان کنایه از نداری و بی چیزی هم استفاده می شود
مثلا میگویند همانطور که کف دست مویی ندارد طرف هم چیزی در دست و بالش نیست و فقیر و مستمند
کانال داستان بچههای مدرسه
@hamkalam
#حلاج_گرگ_بودن
کنایه از انجام کار و عملی است که هیچ سود و مزدی برای طرف عاید نمیشود و وقت خود را بیهوده برای انجام کاری تلف میکند
حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت. حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد. خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!» .
حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
🔹استادی روزی تعدادی بادکنک با سوزن سرکلاس آورد و به بچهها گفت هر کس
یک دقیقه وقت دارد بادکنکهای یکدیگر
را بترکانید و در آخر هرکس بادکنک سالم
داشت او برنده است.
مسابقه شروع شد و بعد از یک دقیقه من و چهار تا از دوستان دیگر با بادکنک سالم
برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و
گفت : من همینمسابقه را سر کلاس
دیگر انجام دادم ولی آنها همه برنده
شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند و همه بادکنکها سالم ماند.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده؟؟؟
قرار نیست خوشبختی خود را
با تخریب دیگران تضمین کنیم.
میتوانیم باهم بخوریم،باهم رانندگی
کنیم و باهم شاد باشیم.
🤔 پس چرا بادکنک دیگری
را بترکانیم؟!
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت:
درشکه چی ! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی کنه!"
درشکه چی بیچاره سکوت کرد...
اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکه چی! به سرما گفتی؟؟؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!!!
-خب چی گفت؟؟؟
گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم،
اما پدر تو یکی رو درمی یارم...
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه.
بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
او پاسخ داد:هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند۰ بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد.تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد.
دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل میکنی؟تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم میشوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر می شوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
آورده اند که …
دیوانه ای همیشه با حرکات و رفتار خود باعث آزار و اذیت اطرافیانش می شد . مخصوصاً هر بار که حمام می رفت ، مردم از ترس او به حمام نمی رفتند و آنهایی که در حمام بودند ، فوری از حمام بیرون می آمدند .
یک روز که این دیوانه به حمام رفته بود و حمام را قرق کرده بود ، تازه واردی به حمام رفت . اوستای حمامی به او گفت : داخل حمام نشو ، دیوانه در حمام است ، ولی تازه وارد به حرف حمامی گوش نداد و لخت شد و لنگی به خود بست و لنگ دیگری را با آب حوض حمام خیس کرد و تابانید و شروع کرد به در و دیوار حمام کوبیدن ، تا آن که وارد گرمخانه شد و بدون این که توجهی به دیوانه بکند ، با لنگ تابانیده چند ضربه ای به پشت و شانه دیوانه نواخت و خلاصه آن چنان دیوانگی از خود نشان داد که دیوانهٔ اصلی از حرکات او حیرت کرده و از ترس به رختکن حمام رفت و فوراً لباس پوشید .
استاد حمامی از دیوانه سئوال کرد ، چطور شد که می خواهی از حمام بروی ؟ دیوانه گفت : هیچ نگو که دیوانه توی حمام است . وقتی از تازه وارد که این صحنه را ساخته بودند ، سؤال کردند ، جواب داد : او تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود .
https://eitaa.com/hamkalam
إیّاکم والدَّینَ، فإنّه هَمٌّ بِاللیلِ وذُلٌّ بالنهارِ. / پیامبر اکرم (ص)
👈 از وام گرفتن بپرهیزید، که آن غصّه شب و خواریِ روز است.
📚 بحار الأنوار
-------------------------
#حدیث
🚨 اثر توّابین در تاریخ، یک هزارم اثر شهدای کربلا نبود
🚩کار را در لحظه باید انجام داد
📝 رهبر انقلاب: شهدای کربلا همه در یک روز کشته شدند؛ توّابین نیز همه در یک روز کشته شدند. اما اثری که توّابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثری که شهدای کربلا گذاشتند، نیست! بهخاطر اینکه در وقت خود نیامدند. کار را در لحظهی خود انجام ندادند. دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.۷۵/۳/۲۰
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
📖 زاهدان واقعی
پادشاهی را کار مهمی پیش آمد.
گفت اگر انجام شود، چندین درهم به زاهدان دهم.
چون حاجتش برآمد، غلامی را کیسه ای درهم داد که به زاهدان دهد.
غلام، همه روزه بگردید و شبانگاه باز آمد و درهم ها را پیش شاه نهاد و گفت زاهدان را نیافتم.
شاه گفت این چه حکایت است؟
آنچه من می دانم، در این شهر چهارصد زاهدند.
گفت پادشاها، آنکه زاهد است نمی ستاند و آن که می ستاند زاهد نیست.
📚 منبع: گلستان سعدی
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
می گویندﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ می خواﺳﺖ ﺧﻮﺩش را ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺳاند ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﺯ ﺣﻖ ﻣﻠﺘﺶ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨد ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺮﺳدﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ می شود ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﺪود ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭ می رﺳد ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸود ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺍﺯ ﭘﺎﺵ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ می افتد ﮐﻨﺎﺭ ﺭﯾﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﻟﻨﮕﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ می اندازدﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﺳدﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯿﺸود ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ می ﺨﻨﺪند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﻬﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﮐﻮ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻠﺘﺘﻮﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯿﺪ؟ !!! ﻣﺠﺪﺩﺍ ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺳﻢ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻟﻨﮕﻪ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ...
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ...
ﺁﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ
ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ " ﺗﺤﻤﻞ " ﮐﻨﯿﻢ، ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ " ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﯿﻢ...
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
📝 ماجرای یک رأی که باعث مظلومیت بیشتر امام علی علیه السلام و جامعه مسلمین شد.
🔹در انتخاب خلیفه سوم ، توسط شورایی ۶نفره رأی گیری شد و چون آرا مساوی شد ، ختم کلام و نقش تعیین کننده برعهده عبدالرحمان بن عوف باشد یعنی او حق «وتو» داشت وبه هرکسی رأی میداد، همو خلیفه مسلمین میشد!
🔹عبدالرحمن ابتدا نزد مولا امیرالمومنین آمد و گفت به شرط ((عمل به قرآن)) و ((سنت پیامبر)) و ((سیره شیخین)) به تو رأی می دهم و تو خلیفه خواهی شد!!؟
🔸امیرالمومنین علیه السلام فقط عمل به قرآن و سنت پیامبر صلوات الله علیه را قبول کرد و عمل به سیره شیخین (خلفای اول و دوم ) را نپذیرفت.
پس عبدالرحمن به سراغ عثمان رفت و او هر ۳شرط را بی درنگ پذیرفت!!!
🔹بعد از آنکه عثمان خلیفه شد فوراً بنیامیه را بر امور مسلمانان مسلط کرد به گونهای که حضرت امیر در تعبیری میفرمایند:
«بنی امیه چونان شتران گرسنه که به علفهای بهاری رو می آورند بر بیتالمال مسلمین چیره گشتند...»
🔸در نتیجه در زمان خلافت عثمان خیلی مشکلات و بلاها به سر جامعه پهناور اسلام آمد تا جایی که مردم علیه او شورش کردند و به رغم مخالفت و حتی مقابله امیرالمومنین، عثمان در آن شورش کشته شد!!!
👌👌 نکته:
قبل ازشورش عدهای از اصحاب رفتند که عثمان را نصیحت کنند مثل ابوذر، عبدالله بن مسعود و خود عبدالرحمن بن عوف، که خلیفه باهر کدام به نحوی برخورد ناشایست کرد.
ابوذر را تبعید کرد،
عبدالرحمن ابن عوف را کتک زد و بیرون کرد و...
🔸بعداً عثمان برای دلجویی به عیادت عبدالرحمن رفت که عبدالرحمن از او روی برگرداند و گفت:
«مابه تو رأی ندادیم که با جامعه مسلمین این کارها را بکنی، قرار ما این نبود...»
☀️در ادامه امیرالمومنین علیهالسلام به عیادت عبدالرحمن رفته وانتخاب غلط او را یادآور شده و فرمودند:
«همه این اتفاقات نتیجه رأی تو بود»
🔸عبدالرحمن گفت:
من پشیمانم و از رأی خود به خلیفه روی گردانم و راضی به هیچیک از اقدامات وی نیستم.
☀️مولا علی علیهالسلام دربیان اینکه پشیمانی دیگر فایده ندارد، فرمودند:
«تو در تمام اقدامات او شریکی! چه بخواهی! چه نخواهی!»
👌👌انتخابات مهمی پیش رو داریم
فراموش نکنیم که:
#رأیما #مسئولیتآور است.
پس با آگاهی و بصیرت رای بدهیم.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
بازنده امتحانهای دشوار
سلیمان بن صرد خزائی
از یاران و شیعیان علی ع بود. همواره یاریگر امام خود بود مگر در جنگ جمل که دچار تردید شد پس از علی در سختترین شرایط در حلقهی اول یاران امام حسن ع بود مگر در جریان صلح که دچار تردید شد، بر امام (ع) اعتراض آورد.سپس امام حسین (ع) را پیشوای خود خواند و از او پیروی نمودمگر در کربلا که تردید کرد و از قافله جاماند. سپس توبه کرد اما قافله رفته بود
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
روزی مردی وارد یک روستا شد. در محل ورود به روستا، مشاهده کرد که سیلاب، سنگ بسیار بزرگی را از دامنهی کوه غلطانده و راه اصلیِ روستا را بند آورده است و مردم بیچاره، بدجوری به زحمت افتادهاند.
پس در کوچههای روستا بانگ برآورد که هماکنون در مسجد روستا گرد آیید که مرا با شما کار مهمی است.
مردم آن روستا، از زن و مرد و پیر و جوان، همه در مسجد گرد آمدند.
مردِ تازهوارد به مردم گفت: از این که میبینم، اینگونه گرفتار شدهاید و راه اصلی شما را سنگی بس بزرگ، بند آورده و آرام و قرار را از زندگی شما ستانده، بسیار اندوهناک شدهام و حاضرم در راه رضای خدا با جابجا کردن این سنگ، مشکل را برای شما حل کنم و شما را از این غم برهانم.
همهی مردم از این خبر خوشحال شدند و از فرط خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتند و از آن مردِ غریبه فراوان تشکر کردند.
مردم روستا که سر از پا نمیشناختند، خطاب به او گفتند:
حال که تو در راه رضای خدا بر ما منت مینهی و چنین لطف ارزشمندی را در حق ما روا میداری، ما نیز حاضریم با بذل مال و جان، این محبت شما را جبران کنیم.
از شما دستور، از ما اطاعتِ امر.
مرد غریبه از این همه وفاداری و جاننثاری خوشش آمد و به آنها گفت از امروز برای مدت چهل روز، آنچه را که من بگویم از نان و پنیر و گردو و خرما و عسل و ارده و شیره و کرهی محلی و دوغ و کباب برگ و جوجه و برنج و گوشت بره و شکار و بوقلمون و.....، به اقتضای اشتهای من مهیا کنید.
همهی این کارها را شما انجام بدهید و بعد از چهل روز بیایید و ببینید که من کاری میکنم برای شما، کارستان
مردم روستا آنچه را که او گفته بود، برای مدت چهل روز، سخاوتمندانه نثار کردند و روزها و ساعتها را شمردند و شمردند تا اینکه روز وعده فرا رسید.
پس تمام مردم روستا گرد آمدند و قهرمان داستان ما، طبق وعدهای که داده بود، حاضر شد.
نفس در سینهها حبس شده بود.
آن مرد آستینها را بالا زد و در کنار سنگِ بزرگ قرار گرفت، قدری مکث کرد و سپس خم شد و ندا داد که گروهی پیش آیید و این سنگِ سنگین را بر پشت من نهید تا آن را به هر مسافتی که مایلید، برای شما جابجا کنم و راه را برای شما بگشایم.
مگر صد مرد قویاندام میتوانستند آن سنگ سنگین را حتی تکان بدهند.
مردم هاج و واج یکدیگر را نگاه میکردند.
آن مرد دقایقی به حالت خمیده در کنار سنگ معطل شد، دید خبری نشد، پس کمر خود را راست کرد و گفت گویا شما اصلاً مایل نیستید که من مشکل شما را حل کنم!!
چهل روز است که من برای کمک به شما فیسبیل الله نزد شمایم. قدری هم باید به زندگی خودم برسم. تا کی من باید غصهی مردم را بخورم و از حال و روز خودم غافل باشم. بالاخره من هم زندگی دارم.
پس راه خود را بگرفت و از پیش چشم اهالی روستا دور شد.
به راستی آیا چهل روز پیش یک نفر در این روستا نبود که به آن مرد تازهوارد بگوید، اول تو برنامهی خودت را برای برداشتن این سنگِ سنگین برای ما تشریح کن پس آنگاه ما کمر به خدمتِ تو بربندیم!!
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam