یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او.
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.
سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيک و بد كنى
@hamkalam
پیرمرد از نماز جماعت ظهر به خانه بر می گشت. هوا گرم بود. در سر کوچه دید عده ای جمع شده اند . نزدیک تر شد و دو نفر را دید با هم درگیر شده اند.
وقتی فهمید یکی از آن ها پسر اوست، به داخل دایره رفت، پسر،چون چشم هایش در چشم پدر افتاد، شرمی سنگین او را گرفت و زود به دعوا خاتمه داد.
در مسیر برگشت به خانه، دست پدر را چندین بار بوسید و حلالیت خواست. و قسم می خورد مقصر نبود و با کسی که دعوا می کرد، مزاحم او شده بود.
پدرپیر تبسم ملیح و شیرینی زد و از لای محاسن سفیدش دندان های سفیدش درخشیدند.
گفت: ای پسر جوان و مهربان و فهمیده من، من نپرسیده می دانستم در این دعوا حق با توست و ستمی در حق تو شده است، و دست تو را کشیدم و از دعوا بیرون آوردم تا بدانی که دیگرانی که تو را نگاه می کردند، بسیار نا آگاه تر از آن بودند که بدانند حق با توست. و تو برای حق خود می جنگی . پس هرگز در خیابان دعوا نکن. در هر دعوایی که در ملا عام صورت گیرد ، قطع یقین یکی حق است ولی مردم توان تشخیص حق را ندارند که حق را بدانند. کسی را که کتک می زند ( هرچند حق با اوست) ناحق و ظالم می دانند و کسی را که کتک می خورد، هرچند مقصر باشد ،مظلوم و صاحب حق
https://eitaa.com/hamkalam
مسافر تاکسى آهسته روى شانه ی راننده زد. چون ميخواست از او سوالی بپرسد ، ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند ، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!"
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه."
راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم، آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعش کش بودم …
#نتیجه «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود»
@hamkalam
جمعی تابوتی را تشییع می کردند در کنار تابوت کودکی با گریه فریاد می کشید پدر جان تو را به گودالی می برند که نه فرشی هست نه چراغی و نه غذایی !
کودک فقیری این را شنید و سریعا خود را به خانه رساند و به پدرش گفت : ...
" ای پدر عده ای می خواهند جنازه ای را به خانه ما بیاورند !
آدرسی که می دادند دقیقا خانه ی ما بود !
جایی که نه فرشی هست ، نه نوری و نه غذایی !
#طنزتلخ
@hamkalam
⭕️سرهنگ نصیری به طیب رضائی گفت فقط یه ناسزا به امام بگو از اعدام نجاتت بدیم، طیب گفت تو مرام ما نیست با فرزند حضرت زهرا دربیفتیم!
امام وقتی به ایران برگشت اولین جایی که رفت سر قبر طیب بود...
بعد ۴۴سال به آرمان هم گفتن به رهبر انقلاب فحش بده و آرمان در جواب گفت: آقا نور چشم ماست؛ و همون عاقبت طیب رضایی نصیبش شد...
✍ حسین صارمی
💢
یک روز، پسرِ یک مزرعه دار، می خواست با دختر مزرعه دار همسایه ازدواج کند. رفت پیشِ پدرِ دختر تا از دخترش خواستگاری کند.
پدرِ دختر گفت: "باشه. ولی اول باید یک کاری برایم انجام بدهی. برو انتهای مسیرِ خروجیِ گاو ها بایست ، من 3 تا گاو رو می فرستم طرفت. اگه بتوانی دُمِ یکی را بگیری، من با ازدواجتون صد در صد موافقت می کنم!" پسریک خورده فکر کرد و گفت: "باشد!" پدرِ دختر رفت داخلِ طویله و اولین گاو رو فرستاد به سمتش. پسر دید یک گاوِ بزرگِ با شاخ های بزرگ، که دُمِ درازی داره و داره به سرعت میاد به سمتش! از ترس پرید کنار تا رد شه و از در بره بیرون. با خودش فکر کرد هنوز 2 تا فرصت دیگه دارم. گاوِ بعدی آزاد شد، پسر دید گاومیشه با دمِ کوتاهتر از گاوِ قبلی، ولی خیلی عصبانیه! به طرز وحشیانه ای حمله کرد به سمت پسره، بازم جاخالی داد تا این یکی هم از در خارج بشه.
تا بلاخره گاوِ سومی آزاد شد. این یکی یه گاو نحیف و لاغر بود که به زور راه میرفت. پسر کلی خوشحال شد و آروم یه گوشه منتظر نشست تا برسه. بعد که رسید، خوشحال خوشحال پرید روی گاو، تا دُمِش رو بگیره.
اما متوجه شد که گاوِ سومی دم ندارد!
✅ برای موفقیت در زندگی نباید فرصت ها را از دست داد
شهیدسلیمانی می فرماید
برخی از تهدید می تواند بزرگترین فرصت برای انسان باشد
@hamkalam
سمور جوانی در دل کوهی لانه ساخت. به سنگی در ابتدای خانه رسید، اما پدرش نگذاشت سنگ را بردارد، سمور جوان گفت: می خواهم راحت به خانه ام بروم. سمور پدر گفت: اگر قدری نور آفتاب را کم ببینی و موقع آمدن به خانه اذیت شوی مهم نیست، تحمل کن.
سمور جوان حرف پدر را شنید و سنگ را برنداشت.روزی عقابی او را تعقیب کرد و او به خانه خود فرار کرد.عقاب نتوانست او را بگیرد و چون درب خانه رسید، سنگ بزرگ مانع ورود عقاب به لانه شد. پس عقاب ناامیدانه برگشت. و سمور جوان علت توصیه پدر را آنجا بود فهمید که اگر در زندگی کمی سختی ببیند و توقعات خود را کم کند و دنبال آسایش زیادی نباشد،سالم ترو بیشتر عمر می کند و از خطر در امان می ماند.
@hamkalam
# داستان