از مردی از اهالی اصفهان به نام عبدالرحمان که معتقد به تشیع بود پرسیدند چرا امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفته ای؟
پاسخ داد من صحنه ای را دیده ام که باعث شد به امامت امام هادی (علیه السلام) ایمان بیاورم.
من مردی فقیر بودم و اهالی اصفهان از من به دلایلی نزد متوکل، خلیفه عباسی شکایت کرده بودند.
روزی کنار قصر متوکل بودم که شنیدم متوکل، امام هادی (علیه السلام) را احضار کرده است.
از مردمی که آنجا بودند پرسیدم این مردی که احضار شده کیست؟
گفتند مردی از خاندان امام علی (علیه السلام) است که شیعیان به امامت او معتقد هستند.
من با خود گفتم از جایم حرکت نمی کنم تا او را ببینم.
مردم دو طرف مسیر، منتظر امام هادی (علیه السلام) ایستاده بودند که دیدیم سواره ای می آید.
چون او را دیدم، محبتش در دلم افتاد و دعا کردم خداوند شر متوکل را از سر او دور سازد.
در این حال، آن امام در حالی که به یال اسب خویش نگاه می کرد و توجهی به راست و چپ نداشت، جلو آمد و نزدیک من که رسید فرمود خداوند دعایت را مستجاب کند و عمرت را طولانی و مال و فرزندانت را زیاد فرماید.
پس از آن به اصفهان برگشتم.
خداوند ثروت فراوانی به من عنایت کرد و اکنون تنها داخل خانه ام یک میلیون درهم سرمایه و ده فرزند دارم و تا به حال هفتاد و اندی عمر کرده ام.
آری، من معتقد به امامت مردی هستم که آنچه را در ذهنم بود دانست و خداوند دعایش را در حقم مستجاب فرمود.
منبع: بحارالانوار، جلد 50، صفحه 141
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
#امام هادی
گلادستون سياستمدار كهنه كار انگليسى خطاب به نمايندگان مجلس عوام انگليس گفت: تا سه چيز در ميان مسلمانان است ما در خطريم:
۱. مادام القرآن يقرأ؛ تا زمانى كه قرآن قرائت و تلاوت و حفظ و تفسير مى شود.
۲. و مادام الكعبة تطاف، و تا زمانى كه مسلمانان به حج رفته، و مناسك حج را بجا آورده، و بر گرد خانه كعبه چرخيده و با فلسفه و اسرار حج آشنا مى شوند.
۳. و مادام محمّد صلى الله عليه و آله يذكر اسمه على المآذن، و تا زمانى كه صبح و شام نام محمّد بر فراز مأذنهها برده مى شود، و مردم فوج فوج براى اقامه نماز به سوى مسجدها هجوم مى برند، و متحد و يك پارچه به سمت قبله واحد نماز مى خوانند.
او پس از بيان مشكل، به راه درمان نيز اشاره مى كند. توجّه فرماييد: «
عليكم بالقرآن فاحرقوه وعليكم بالكعبة فانهدموه
؛ وبايد قرآن را آتش زد و كعبه را ويران ساخت و نام محمّد را از ذهنها پاك كرد». [۲]
منظور از آتش زدن قرآن، به فراموشى سپردن معارف و مضامين بلند آن و قناعت كردن به قرائت و روخوانى و ترتيل و مانند آن است. و منظور از خراب كردن كعبه، سوق دادن اعمال حج به سوى يك سفر سياحتى و تجارتى است، تا فلسفه و اسرار حج محقق نشود. و منظور از به فراموشى سپردن نام پيامبر، جايگزين كردن نام هاى ديگر به جاى نام آن حضرت است كه كم و بيش بعضى
از مسلمانان ناخواسته مجرى دستور اين سياستمدار كهنه كار انگلستان شده و نام هاى ديگر را بر نام پيامبر ترجيح مى دهند. «هر چند هنوز هم نام محمّد براى پسرها، و فاطمه براى دختران، بالاترين آمار را به خود اختصاص داده است.
----------
[۲]: تفسير نمونه، ج ۴، ص ۵۵۰، ذيل آيه ۵۷ سوره مائده؛ مجلّه رسالة التقريب، شماره ۱، اسفند ۱۳۷۱.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@HAMKALAM
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نترسيم، نترسيد و نترسانيد...
☝️توصيه سردار سليمانی به اين روزهای ما
🎥 سردار شهيد حاج قاسم سليمانى: من با تجربه این را میگویم که میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در خود فرصتها نیست. اما شرط آن، این است که ”نترسید و نترسیم و نترسانیم”.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
در یک رستوران، یک سوسک ناگهان از جایی پر میزند و بر روی یک خانمی مینشیند.
آن خانم از روی ترس شروع به فریاد زدن میکند. او وحشتزده بلند میشود و سعی میکند با پریدن و تکان دادن دستهایش سوسک را از خود دور کند.
واکنش او مسری بود و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند وحشتزده میشوند.
بالاخره آن خانم موفق میشود سوسک را از خود دور کند.
سوسک پر میزند و روی خانم دیگری نزدیکی او مینشیند. این بار نوبت او و افراد نزدیکش میشود که همین حرکتها را تکرار کنند!
پیشخدمت به سمت آنها میدود تا کمک کند.
در اثر واکنشهای خانم دوم، این بار سوسک پر میزند و روی پیشخدمت مینشیند.
پیشخدمت محکم میایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه میکند.
زمانی که مطمئن میشود، سوسک را با انگشتانش میگیرد و به خارج رستوران پرت میکند.
در حالیکه قهوهام را مزه مزه میکردم، شاهد این جریان بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد. آیا سوسک باعث این رفتار عصبی شده بود؟
اگر اینطور بود، چرا پیشخدمت دچار این رفتار نشد؟
چرا او تقریبا به شکل ایدهآلی این مسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی ایجاد کند؟
این سوسک نبود که باعث این ناآرامی و ناراحتی خانمها شده بود، بلکه عدم توانایی خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتیشان شده بود.
من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من میشود،
بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت میکند.
این ترافیک بزرگراه نیست که من را ناراحت میکند،
این ناتوانی من در برخورد با این پدیده است که موجب ناراحتیم میشود.
من فهمیدم در زندگی نباید واکنش نشان داد، بلکه باید پاسخ داد.
آن خانم به اتفاق رخداده واکنش نشان داد، در حالیکه پیشخدمت پاسخ داد.
واکنشها همیشه غریزی هستند در حالیکه پاسخها همراه با تفکرند.
نحوه واکنشهای ما به مشکلات و نه خود مشکلات است که میتواند در زندگی بحران ایجاد کند.
این مفهوم مهمی در فهم زندگی است.
آدمی که خوشحال است به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است.
او به این خاطر خوشحال است که دیدگاهش نسبت به مسائل درست است.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
🔴 نکته جالب ریاضی
از زمان کودکی و در همون سالهای اولیه مدرسه به ما یاد دادند که عدد زوج عددی هست که فقط و فقط بر عدد ۲ یا مضارب ۲ قابل تقسیم باشه و اگر عددی تقسیم بر ۲ یا مضارب ۲ مثل ۴ یا ۶ و ... بشه و اعشار نیاره اون عدد زوج هست و اعداد زوج قابل تقسیم بر اعداد فرد نیستند و در صورت تقسیم شدن اون عدد حاصله حتما به اعشار ختم میشود.
مثلا: ۴/۶۶۶=۳÷۱۴
ولی یه عدد هست که باعث تعجب همگان شده! عدد ۲۵۲۰ که بر تمام اعداد از ۱ تا ۱۰ قابل تقسیم هست بدون اینکه هیچ اعشاری بیاره.
عدد ۲۵۲۰ را ابتدا به ساکن فکر میکنید که یک عدد طبیعی و ساده است، در صورتیکه اینطور نیست. این عدد حتی نخبگان ریاضی را به تعجب وا داشت. نکته عجیب و غریب این عدد این است که این عدد به تمام اعداد ۱ تا ۱۰ چه زوج و چه فرد قابل تقسیم است و وقتی که میگوییم قابل تقسیم است، یعنی بدون اعشار:
۲۵۲۰÷۱=۲۵۲۰
۲۵۲۰÷۲=۱۲۶۰
۲۵۲۰÷۳=۸۴۰
۲۵۲۰÷۴=۶۳۰
۲۵۲۰÷۵=۵۰۴
۲۵۲۰÷۶=۴۲۰
۲۵۲۰÷۷=۳۶۰
۲۵۲۰÷۸=۳۱۵
۲۵۲۰÷۹=۲۸۰
۲۵۲۰÷۱۰=۲۵۲
و پس از آن که نخبگان ریاضی در فهم آن درماندند به این نتیجه رسیدند که این عدد حاصلضرب《۷×۳۰×۱۲》است که با نگاه اول فکر میکنید که اعدادی تصادفی باشند، ولی نکته قابل تامل اینجا بود که این اعداد حاصلضرب روزهای هفته ۷ × روزهای ماه ۳۰ × ماههای سال ۱۲ است.
هر کس به رمز این اعداد واقف و دقت کرد شاید به قسمتی از اسرار جهان و خلقت عالم خداوندی پی برده و آگاه گردد که بالاترین و زیباترین خلقت جهان هستی خداوند منان است.
#سرگرمی
@hamkalam
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا و ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت میشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم!
به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی بر میگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. !
#طنز
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح 😄
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
🔴تجلی واقعی عقلانیت....
علی مسجدیان از رزمندگان پر سابقه ی لشکر ۱۴ امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت میکند:اواسط اردیبهشت ماه سال ۶۱،مرحله ی دوم عملیات (الی بیت المقدس)،حسین خرازی نشست ترک موتورم و گفت:(بریم یک سر به خط بزنیم).بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش میسوخت و چند بسیجی هم عرق ریزان و مضطرب،سعی میکردند با خاک و آب،شعله ها را مهار کنند.حسین آقا گفت:(اینا دارن چیکار میکنن؟وایسا بریم ببینیم چه خبره).
هُرم آتش نمیگذاشت کسی بیشتر از دو-سه متر به نفربر نزدیک شود.از داخل شعله ها سر و صدای می آمد.فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد.من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو-سه متری،میپاشیدیم روی آتش.جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده،با این که داشت میسوخت اصلا ضجه و ناله نمیزد و همین پدر ما را درآورده بود.بلند بلند فریاد میزد:(خدایا!الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی.خدایا! الان سینه ام داره میسوزه،این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه.خدایا! الان دستام سوخت،میخوام تو اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم،نمیخوام دستام گناه کار باشه.خدایا!صورتم داره میسوزه،این سوزش برای امام زمان، برای ولایت ،اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.)
اگر به چشمان خودم ندیده بودم،امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی،چنین حرف هایی بزند.انگار خواب میدیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،همان طور که ذره ذره کباب میشد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میزد.
آتش که به سرش رسید،گفت:(خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم،دارم تموم میکنم.لااله الا الله،لااله الا الله،خدایا خودت شاهد باش،خودت شهادت بده آخ نگفتم).
به این جا که رسید سرش با صدای تَقّی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید،من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم.بقیه هم اوضاعشان بهم ریخت.یکی با کف دست به پیشانی اش میزد،یکی زانو زده و روی سرش میزد،یکی با صدای بلند گریه میکرد.سوختن آن بسیجی همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:(خدایا ما جواب اینارو چجوری بدیم؟ما فرمانده ایناییم؟اینا کجا و ما کجا؟اون دنیا خدا مارو نگه نمیداره،بگه جواب اینارو چی میدی ؟)حالش خیلی خراب بود.آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال میرفت.زیر بغلش رو گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.تمام مسیر را،پشت موتور ،سرش را گذاشت روی شانه ی من و آنقدر گریه کرد که پیراهن کُره ای و حتی زیرپوشم خیسِ اشک شد.دو ساعت بعد از همان مسیر برمیگشتیم،که دیدیم سه-چهار نفر دور یه چیزی حلقه زده و نشسته اند.
حسین گفت:(وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن.یه چیزی بیاد وسطشون(خمپاره)،همه باهم تلف میشن.همون یکی بس نبود؟).
نزدیکشان ترمز زدم.یکی شان بلند شد و گفت:(حسین آقا جمعش کردیما!).حسین گفت:(چی چی رو جمع کردین؟)
طرف گفت:(همه ی هیکلش شد همین یه گونی).
فهمیدیم،جنازه ی همان شهید را میگویدکه دو ساعت قبل داخل نفربر سوخت.دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا میخواندند.حسین آقا از موتور پیاده شد و گفت:(جا بدید ماهم بشینیم،با هم بخونیم.ان شاالله مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم).
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
ناصرالدین شاه به روسیه سفارش توپ داد. توپ را آوردند و در برابر چشمان همایونی شلیک کردند.
از قضا لوله توپ روسی تحمل گلوله باروت را نداشت و منفجر شد و زمین زیر پایه توپ، تبدیل به چالهای شد!
اطرافیان شاه که اوضاع را خراب دیدند
برای چاره آن گفتند: قربان خاک خودی را که چنین میکند، ببینید خاک دشمن را چه خواهد کرد!
--------------------------
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
--------------------------
#طنز
ابوعلی سینا در سفر بود ؛
در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
#امثال_و_حکم
#علی_اکبر_دهخدا
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam