❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #ادامه.دارد . با تعجب پرسیدم کی گفته من سارا رو دوست دارم؟! خندید و گفت
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#ادامه.دارد
.
با شیطنت اخمی کردم و زدم به شونه اش گفتم بسه بسه انگار داداش توعه اومده خواستگاری براش داری چونه میزنی! والا صدف و بقیه خانواده اش اینقدر شور نمیزدن که تو میزنی! انگار بهش برخورد که با جدیت گفت چی میگی سارا! من جلوی احمد وقتی حرف از تو میشه اخمو هستم و میگم به راحتی بهت زن نمیدیم اما جلو تو اینطور میگم که این پسره واقعا حیفه از دستش نده!خلاصه اینقدری علیرضا از احمد گفت که خودمم باورم شد باید زودتر به هم برسیم.نامه رو توی پاکت گذاشتم و دادم دست علیرضا و گفتم اینو پست کن برای احمد؛ شرط و شروطم رو نوشتم براش! تا اینو گفتم علیرضا نیشخندی زد و پیشونیم رو بوسید گفت قربون خواهر خوبم بشم باشه حتما! نامه پست شد و خیلی زود جواب احمد اومد که این سرآغاز نامه بازی کردن های ما بود. احمد باز مثل دفعه قبل با شعرهای عاشقانه شروع کرده بود و نوشته بود همه جوره نوکرت هستم و اصلا و تحت هیچ شرایطی نمیخوام از دستت بدم و از این حرفا. دیگه کاملا تصمیم گرفتم که بهش جواب مثبت بدم اما مشکل دیگه ای هم بود و اونم اینکه عموهام و کلا خانواده پدری ام با این وصلت مشکل داشتن و مخالف بودن و عملا به بابا گفتن ما راضی و دلخوش نیستیم به این ازدواج چون سابقا عمه بزرگ من با پدر احمد ازدواج کرده بود و یک دختر هم ازش داشت اما به صورتی کاملا مشکوک این زن و دختر فوت میکنن و خانواده پدری ام ادعا میکردن به همین خاطر شایسته نیست مجدد بهشون دختر بدیم اما بابا و برادرهام گفتن این باور کاملا اشتباهه چون اولا هیچ دلیلی نیست که اون زن و دخترش به دست اینها فوت شده باشن ثانیا معتقد بودن دلیل مخالفت عموهام با این وصلت صرفا این بوده که خانواده ما به پسرشون دختر نداده. اما مادرم معتقد بود حق با عمو هام هست و مدام به بابام میگفت سرگذشت حسنا(عمه بزرگم) برات درس عبرت نشده که میخوای دوباره به اینها دختر بدی؟! اما بابا بازم متهمش میکرد که به خاطر از دست دادن اون یکی دخترت وسواس گرفتی و همش میترسی دختر شوهر بدی! حدیث خواهر بزرگمم خیلی نظر خاصی نداشت و میگفت نگران نباش ان شاءالله که زندگی خوبی خواهی داشت.توی این جریانات و بعد از چند ماه که من از مطهره خبر نداشتم (خونه اش رفته بود شهر) یهروز تلفن خونه زنگ خورد و جواب دادم و دیدم مطهره است! راستش دلمم براش تنگ شده بود اما خوب به خاطر آرامش زندگیش دیگه باهاش قطع ارتباط کرده بودم. مطهره با صدایی بغض آلود گفت سلام سارا خیلی بی معرفتی دختر!
.
❤️هم دلی❤️
لطافت زنانه... ^^
#لطافت_زنانه
به مرد زندگیت بگو: "چقدر من خوش_شانسم که تو توی زندگی من هستی"
این یک راه بسیار زیبا برای اینه که بهش نشون بدید تا چه اندازه براتون ارزشمنده.
این جمله را میتونید در مواقعی که کار خوبی براتون انجام میده و یا وقتی در جمع هستید و حرف قشنگی در مورد شما میزنه بهش بگید
وقتی در کنار هم خوش میگذرونید،فقط اینو بدونید شنیدن این جمله از کسی که عاشقش هستید خیلی حس خوبی داره،امتحانش کنید
با کلمات زیبا و تاثیرگذار به زندگی جان ببخشید و از بازتاب آن بهرمند شوید
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
💡افراد دارای #بلوغ فکری، به تواناییهای خود ایمان دارند.
💠 یک فرد عاقل و بالغ، نسبت به رویدادهای زندگی و پستیها و بلندیها از خود واکنشهای منطقی نشان میدهد.
💠 این فرد به قدری قوی است که در خود میبیند در برابر سختیها و مشکلات زندگی ایستادگی کند و بهترین کار را انجام دهد.
💠 این افراد سریعا خود را با شرایط هماهنگ میکنند و با تغییرات محیط و زندگی خود را تطبیق میدهند و برای داشتن زندگی ایدهآل راهحلهای کوتاه و مفید را پیدا میکنند.
⁉️در جلسات خواستگاری میتوانید از او سوال کنید که در برخورد با مشکلات چه عکسالعملی از خود نشان میدهد؟
حتی طرز صحبت کردن این فرد نشان میدهد که به بلوغ فکری کافی برای #ازدواج رسیده است.
این موارد در صورت ایدهآل است .
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #ادامه.دارد . با شیطنت اخمی کردم و زدم به شونه اش گفتم بسه بسه انگار دا
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#ادامه.دارد
.
مطهره با صدایی بغض آلود گفت سلام سارا خیلی بی معرفتی دختر! حالا من ازت دلخور بودم که عروسیم نیومدی چرا تو تلاش نکردی از دلم دربیاری؟! با تته پته سلام کردم و گفتم قربونت برم عزیزم؛ ببخش تو رو خدا راستش درگیر بودم نرسیدم...که پرید تو حرفم و گفت اره میدونم خانم میخواد عروسی کنه و آخرین نفر من باید باخبر بشم! یادته من هرچی داشتم بهت میگفتم؟! خیلی بی معرفتی سارا! اینو گفت و هق هقش بلند شد! متوجه شدم دلش پره به همین خاطر لحنم رو مهربون تر و اروم تر کردم و گفتم فدات شم به خدا اینطوری نیست عزیز دلم ...من دلداری میدادم و اون اشک میریخت و کم کم سفره دلش باز شد و گفت و گفت از زندگیش، از بی محبتی های سجاد، از اینکه گهگاه تلویحا میگه تو رو نمیخواستم به زور دادنت به من، از اینکه میگه عشقی بهم نداره و اینکه احساس میکنه سجاد یکی دیگه رو دوست داره و ...وای اینها رو گفت کله ام سوت کشید! مطهره بیچاره نمیدونست سجاد چشمش دنبال منه به همین خاطر پیش من سفره دل وا کرد و من کلی دلداریش دادم و گفتم اینطور نیست و مرده بالاخره نازش رو بکش و ... اینقدر گفتم که خسته شدم و مطهره اروم شد اما خواهش کرد بعد از عروسی با هم رفت و آمد داشته باشیم که شوهرامون هم با هم دوست بشن و من الکی گفتم باشه اما باید برای اینم فکری میکردم و باهاشون ارتباط خانوادگی رو قطع میکردم! همین ارتباط تلفنی فعلا برای دوتامون عالی بود تا زمانی که سجاد دل به دل مطهره بده.سجاد هم بعد از اون دفعه دیگه زنگ نزد چون کاملا واقف بود برادر های من چقدر غیرتی هستن و خودش هم مرد آبرومندی بود نمیخواست ابروش بره.خلاصه همه چی به سرعت جلو رفت و من جواب مثبت دادم و خانواده احمد عید سال هفتاد و شش اومدن و نشون آوردن و ما رسما نامزد شدیم. برای نامزدی صرفا یه انگشتر به سلیقه خودشون گرفته بودن که اصلا خوشم نیومد اما به احترام جمع سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی دلم شکست؛ چون دیدم چطور مادرم برای نامزد علیرضا خرج میکنه و اینها اینطور برخورد میکنن و بعد هم اینکه اصلا احمد نبود برای مراسم نامزدی و هنوز سربازی بود همین هم برام سخت و ناراحت کننده بود اما چه میشد کرد. توی اون مراسم بیش از پیش با خانواده احمد آشنا شدم و تقریبا با همه شون صمیمی همکلام شدم؛ احمد چهار تا خواهر داشت که اولی به اسم صدف و دومی به اسم افسانه ازدواج کرده بودن. سومی هم که چند سال از من بزرگتر بود اسمش ماندانا بود و چهارمی هم متولد شصت که اونم اسمش مینا و هردوتا شون مجرد بودن..
🔥#نفرین_پدر
امام حسن علیه السلام همراه پدر ارجمندش علی علیه السلام برای طواف به مسجدالحرام رفتند ، نیمه های شب بود ، ناگاه شنیدند شخصی در کنار کعبه به سوز و گداز خاصی مناجات می کند ، امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود : پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید . امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانی است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خدای بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می گوید نزد من بیا .
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور علی علیه السلام آمد ، حضرت به او فرمود : حاجت تو چیست که این گونه خدا را می خوانی ؟
عرض کرد : من جوانی بودم بسیار عیاش و گنهکار ، پدرم مرا از گناه و آلودگی نهی می کرد ولی من به حرف او گوش نمی دادم ، بلکه بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی پدرم مرا در حال گناه دید ، باز مرا نهی کرد ، ناراحت شدم ، چوبی برداشتم او را طوری زدم که به زمین افتاد ، در نتیجه مرا نفرین کرد ، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلی پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زاری ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که برای نجاتم دعا کند ، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانی که مرا نفرین کرد ، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شتری بود ، که در بیابان مرغی از پشت سر ، شتر را رم داد و پدرم از روی شتر بر روی زمین افتاد ، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود ، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا برای دعا آمده ام .
حضرت فرمود : از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابی معلوم می شود ، از تو راضی شده است ، اینک من در حق تو دعا می کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهای مبارکش را به بدان آن جوان کشید ، جوان در دم شفا یافت . و بعد علی علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکی کنند
✨✨✨
#متن_های_دلنشین
ﻣﻦ زن بوﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ…
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵﻣﯿﺸﻮﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ
ﮐوﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ.… ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ
ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ
ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ
ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ دارم
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨با مردی که بلد نیست محبت کند چه کنیم❤💍
🟤 دکتر سعید عزیزی
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
اگر کسی ازت پرسید:
چقدر بهم اعتماد داری؟
نگو به قدرت چشم هام!
بگو به اندازه که بهم اطمینان میدی،
بهت اعتماد دارم...
چرا؟
اینکه بدونه تا زمانی برای تو با ارزش
که به ارزشهات احترام بزاره!
این رو یادمون نره👌
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli