❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #ادامه.دارد . با شیطنت اخمی کردم و زدم به شونه اش گفتم بسه بسه انگار دا
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#ادامه.دارد
.
مطهره با صدایی بغض آلود گفت سلام سارا خیلی بی معرفتی دختر! حالا من ازت دلخور بودم که عروسیم نیومدی چرا تو تلاش نکردی از دلم دربیاری؟! با تته پته سلام کردم و گفتم قربونت برم عزیزم؛ ببخش تو رو خدا راستش درگیر بودم نرسیدم...که پرید تو حرفم و گفت اره میدونم خانم میخواد عروسی کنه و آخرین نفر من باید باخبر بشم! یادته من هرچی داشتم بهت میگفتم؟! خیلی بی معرفتی سارا! اینو گفت و هق هقش بلند شد! متوجه شدم دلش پره به همین خاطر لحنم رو مهربون تر و اروم تر کردم و گفتم فدات شم به خدا اینطوری نیست عزیز دلم ...من دلداری میدادم و اون اشک میریخت و کم کم سفره دلش باز شد و گفت و گفت از زندگیش، از بی محبتی های سجاد، از اینکه گهگاه تلویحا میگه تو رو نمیخواستم به زور دادنت به من، از اینکه میگه عشقی بهم نداره و اینکه احساس میکنه سجاد یکی دیگه رو دوست داره و ...وای اینها رو گفت کله ام سوت کشید! مطهره بیچاره نمیدونست سجاد چشمش دنبال منه به همین خاطر پیش من سفره دل وا کرد و من کلی دلداریش دادم و گفتم اینطور نیست و مرده بالاخره نازش رو بکش و ... اینقدر گفتم که خسته شدم و مطهره اروم شد اما خواهش کرد بعد از عروسی با هم رفت و آمد داشته باشیم که شوهرامون هم با هم دوست بشن و من الکی گفتم باشه اما باید برای اینم فکری میکردم و باهاشون ارتباط خانوادگی رو قطع میکردم! همین ارتباط تلفنی فعلا برای دوتامون عالی بود تا زمانی که سجاد دل به دل مطهره بده.سجاد هم بعد از اون دفعه دیگه زنگ نزد چون کاملا واقف بود برادر های من چقدر غیرتی هستن و خودش هم مرد آبرومندی بود نمیخواست ابروش بره.خلاصه همه چی به سرعت جلو رفت و من جواب مثبت دادم و خانواده احمد عید سال هفتاد و شش اومدن و نشون آوردن و ما رسما نامزد شدیم. برای نامزدی صرفا یه انگشتر به سلیقه خودشون گرفته بودن که اصلا خوشم نیومد اما به احترام جمع سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی دلم شکست؛ چون دیدم چطور مادرم برای نامزد علیرضا خرج میکنه و اینها اینطور برخورد میکنن و بعد هم اینکه اصلا احمد نبود برای مراسم نامزدی و هنوز سربازی بود همین هم برام سخت و ناراحت کننده بود اما چه میشد کرد. توی اون مراسم بیش از پیش با خانواده احمد آشنا شدم و تقریبا با همه شون صمیمی همکلام شدم؛ احمد چهار تا خواهر داشت که اولی به اسم صدف و دومی به اسم افسانه ازدواج کرده بودن. سومی هم که چند سال از من بزرگتر بود اسمش ماندانا بود و چهارمی هم متولد شصت که اونم اسمش مینا و هردوتا شون مجرد بودن..
🔥#نفرین_پدر
امام حسن علیه السلام همراه پدر ارجمندش علی علیه السلام برای طواف به مسجدالحرام رفتند ، نیمه های شب بود ، ناگاه شنیدند شخصی در کنار کعبه به سوز و گداز خاصی مناجات می کند ، امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود : پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید . امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانی است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خدای بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می گوید نزد من بیا .
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور علی علیه السلام آمد ، حضرت به او فرمود : حاجت تو چیست که این گونه خدا را می خوانی ؟
عرض کرد : من جوانی بودم بسیار عیاش و گنهکار ، پدرم مرا از گناه و آلودگی نهی می کرد ولی من به حرف او گوش نمی دادم ، بلکه بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی پدرم مرا در حال گناه دید ، باز مرا نهی کرد ، ناراحت شدم ، چوبی برداشتم او را طوری زدم که به زمین افتاد ، در نتیجه مرا نفرین کرد ، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلی پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زاری ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که برای نجاتم دعا کند ، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانی که مرا نفرین کرد ، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شتری بود ، که در بیابان مرغی از پشت سر ، شتر را رم داد و پدرم از روی شتر بر روی زمین افتاد ، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود ، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا برای دعا آمده ام .
حضرت فرمود : از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابی معلوم می شود ، از تو راضی شده است ، اینک من در حق تو دعا می کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهای مبارکش را به بدان آن جوان کشید ، جوان در دم شفا یافت . و بعد علی علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکی کنند
✨✨✨
#متن_های_دلنشین
ﻣﻦ زن بوﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ…
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵﻣﯿﺸﻮﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ
ﮐوﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ.… ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ
ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ
ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ
ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ دارم
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨با مردی که بلد نیست محبت کند چه کنیم❤💍
🟤 دکتر سعید عزیزی
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
اگر کسی ازت پرسید:
چقدر بهم اعتماد داری؟
نگو به قدرت چشم هام!
بگو به اندازه که بهم اطمینان میدی،
بهت اعتماد دارم...
چرا؟
اینکه بدونه تا زمانی برای تو با ارزش
که به ارزشهات احترام بزاره!
این رو یادمون نره👌
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
✅ همتایی_تحصیلی
مطلوب این است که تحصیلات آقا پسر، یک مقطع بالاتر از خانم باشد فاصله بیشتر مطلوب نیست.
💫 در صورت وجود شرایط مطلوب در زمینه های دیگر، هم سطح بودن آنان نیز قابل قبول است.
💫 درصورتی که تحصیلات خانم از آقا بالاتر باشد، ممکن است مشکلاتی را در زندگی مشترک به وجود آورد چراکه با ویژگی غرور و اثبات اقتدار مرد منافات دارد. حتی اگر زن با تواضع و فروتنی، برای تحصیلات بالاتر خود جایگاهی قائل نباشد باز هم ممکن است مرد از تذکرات او در زندگی زناشویی، برداشت درستی نداشته باشد و تصور کند که دچار خود بزرگ بینی شده و جایگاه معلمی یافته است.
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #ادامه.دارد . مطهره با صدایی بغض آلود گفت سلام سارا خیلی بی معرفتی دخ
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#ادامه.دارد
.
احمد سه تا برادر هم داشت که اولی محمد و دومی شاهین و سومی هم سینا بود که زن محمد که اسمش منیر بود ظاهرا زن ساده و مهربونی به نظر میرسید، اما زن اون دوتای دیگه زیاد صمیمی نمیشدن که به ترتیب توران زن شاهین و سوگل زن سینا بودند و البته بهشون حق میدادم بالاخره تازه با من آشنا شده بودن و نیاز به زمان بود تا با هم صمیمی بشیم. بعد از مراسم نامزدی فورا احمد زنگ زد و در حالی پشت گوشی صداش از ذوق میلرزید گفت تبریک میگم اول به خودم بعد تو و اینو بدون که تا آخر عمرم نوکرت هستم خوشگل من! اینها رو گفت و کلی حرف عاشقانه دیگه ام زد و دست آخر کلی عذر خواهی و گفت خودش قبل از سربازی کلی کار کرده و پس اندازی داره و وقتی چند روزه دیگه میاد مرخصی برام کادو سنگین میگیره که همینطور هم شد و احمد عزیزم با دست پر اومد و منی که مشتاق دیدارش بودم. تا از در اومد داخل اول از همه علیرضا رفت استقبالش و کلی همو بغل کردن و بعدش مابقی برادرام هم بهش تبریک گفتن و ازش استقبال کردن و نفر بعدی من بودم که شرمگین و با لبخند بهش سلام دادم و اونم متقابلا با سر پایین و خجول اما با نیش های تا بناگوش باز جواب داد و قشنگ معلوم بود صداش از شدت ذوق و خوشحالی میلرزه! دیگه چون ما نامحرم بودیم احمد مثل مهمون ها نشست و با برادرام گفتن و خندیدن و منم رفتم سر وقت شام و شام خوشمزه ای براش درست کردم که اونم علیرضا شیطونیش گل کرد و گفت احمد داداش تو لطفا هرشب بیا اینجا مهمونی تا به بهونه تو این خواهر ما یه غذای درست حسابی بار بزاره! اینو گفت و نگاش به نگاه غضبناک عنایت گره خورد و یهویی سکوت کرد اما احمد هم کم نیاورد و گفت حتما داداش دیگه من الان یه پدر و مادر دیگه، چنتا برادر و خواهر دیگه و یه خونه پدری دیگه دارم و اگه اجازه بدید زیاد مزاحم میشم.و این شد که کل اون عید احمد خونه ما بود و بعضا شبها هم اونجا با علیرضا میخوابیدند. البته یه شب هم طبق رسممون خانواده شون اومدن و برای من عیدی آوردن و شب بعدش هم ما رفتیم و برای احمد عیدی بردیم و خلاصه خوش گذشت.تا اینکه علیرضا هم فیلش یاد هندستون کرد و وقتی دید احمد داره متاهل میشه سریع سراغ مادر رفت و گفت عاشق دختر همسایه شده! و اونهام به سرعت براش رفتن خواستگاری و خیلی زود علیرضا هم نامزد کرد.مادرم حالا برای علیرضا حسابی خرج میکرد و نامزدش رو حسابی احترام میکرد. نامزد علیرضا هم دختر خوبی بود و مادرم عجیب برو بیایی براش راه انداخته بود اما خانواده احمد دستشون تنگ بود و زیاد نمیتونستن برای من خرج کنن!.
💖ما همیشه تاکید داریم که خانم ها تعادل رو حفظ کنن
تاکید ما بر ابراز خودتون هست و نه صرفا ابراز کلامی
🔸دقت کنید شما ممکنه خیلی به یه نفر بگید دوستت دارم کلافه شه
🍃اما اگه یه روز با کلام، یه روز با نگاه، روز بعدی در قالب غذای تزئین شده، یه روز در قالب استقبال عاشقانه، یه روز به عنوان یه سورپرایز عاشقانه، یه روز با یک نوشته عاشقانه کوچولو ، یه بار با پیامک و .... عشقتون رو نشون بدید نه تنها هیچ فردی خسته نمیشه بلکه عشق شما عمیق تر نفوذ پیدا میکنه
🍃پس اصل ابراز عاشقی است
نوع و سبکش متنوع باشه هیچ جای نگرانی نیست
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #ادامه.دارد . احمد سه تا برادر هم داشت که اولی محمد و دومی شاهین و سومی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#ادامه.دارد
.
تقریبا سر هر ماه مادر یه کادو برای سمانه میگرفتن و من ظاهرا خوشحالی میکردم اما خوب در حقیقت توی دلمم احساس ناخوشایندی داشتم که ای کاش احمد خودش هم شاغل بود و برای من خرج میکرد. دیگه رومم باز شده بود و برای احمد نامه عاشقانه مینوشتم احمد هم متقابلا برام سنگ تموم میزاشت. خانواده اش هم ظاهرا خوب بودن و احترام میزاشتن و همه چی خیلی عادی و روتین داشت جلو میرفت؛ مطهره هم مدام باهام در ارتباط بود و بالاخره خبر بارداریش رو داد و شروع شد شرایط زندگی جدیدش! با بارداری مطهره رفتارهای سجاد هم بهتر شد و به قول مطهره دیگه از اون خشکی و سردی اول ازدواجشون کاسته شده بود اما من میدونم اون زخم ها که اول زندگی به روح مطهره وارد شده بودن به راحتی التیام نمی یافتن.خیلی زود سربازی احمد هم تموم شد و طفلک افتاد دنبال کار و به هر دری میزد که بتونه یه چیزی جمع کنه برای عروسی مون ولی خوب شغل های پر درآمدی نداشت هرچند با وجود درآمد کم هم بسیار هوای منو داشت. یه مدت هم رفت تهران توی نجاری شوهر خواهرش مشغول شد که بازم دوریش برای من سخت بود اما نامه های زود به زودش و تماس های تلفنی شبانه اش حسابی بهم انرژی میداد که البته همونم وقتی علیرضا خونه بود یواشکی اتاقم صحبت میکردیم. دیگه اون احمد سر به زیر و خجول کم کم از لاک اون پسر خجالتی درومده بود و بیشتر گرم میگرفت. هرچند توی نامه ها و پشت تلفن حسابی شوخ طبع و شیطون بود و اذیت میکرد ولی توی دیدار های رودرو بازم رگه هایی از شرم رو حمل میکرد و همینم باعث میشد من روز به روز بیشتر عاشقش بشم! حالا دیگه با تمام وجود خوشحال بودم که زن یکی مثل سجاد نشدم؛ واقعا من سنخیتی با سجاد نداشتم و همیشه برای مطهره آرزوی خوشبختی میکنم. همه چی خوب و میشه گفت عالی بود الحمدلله البته به جز بحث ضعف مالی خانواده احمد که همونم گفتیم توکل بر خدا و جلو رفتیم. دوران پر تلاطم اما هیجان انگیز نامزدی ما بالاخره روز دوم شهریور سال هفتاد و هفت با ورود به دوران عقد رسمی تمام شد و عقد رسمی ما که روز تولدمم بود و اون روز یکی از بهترین روزای زندگی من شد. از صبح دل تو دلم نبود و منتظر بودم برسه ساعت عقدمون که من واقعا مال احمد بشم و احمد عزیزم هم دربست مال من بشه. لباس یکدست سفیدی که احمد با پول خودش و کار کردن خودش برام خریده بود رو توی ساکم گذاشتم. بی قرار منتظر روی ماه احمد شدم که قرار بود با ماشین شاهین برادر دومش بیاد دنبالم و بریم آرایشگاه.
.