❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 #قضاوت_عجولانه 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
💞وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود.
همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم.
پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است.
خانم دیگری وارد اتوبوس شد.
کنار دست من ایستاد.
چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!
سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند.
فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد.
بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم.
به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود.
دستش را داخل جیبش برد.
پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت.
گفت دخترم، این چند تومنیه؟
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود.
خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
⛔️ ازدواجهای پر خطر ⛔️
کسایی که به دلایل زیر ازدواج میکنن، ازدواج پرخطری خواهند داشت:
❎ عقب نماندن از قافله
دختر یا پسری که دوستانش ازدواج کرده اند و احتمالاً فرزندانی هم دارند، وسوسه میشود که با نبود شرایط، ازدواج کند تا از قافله عقب نماند؛ به ویژه اگر در معرض سؤالها و گوشه کنایه دیگران نیز باشد.
❎ لجبازی
گاهی صرفاً برای لجبازی با کسانی که او را از ازدواج با شخصی منع کرده اند به رغم نداشتن شرایط، با او ازدواج میکند.
❎ ترس از نفرین طرف مقابل
در مواردی خواستگار یا دختر، از ترس نفرین طرف مقابل یا دلشکستگیاش و به سبب احساس ترحم و دلسوزی با او ازدواج میکند؛ در حالی که میداند همتایی لازم را با هم ندارند و دلشکستگی او در صورت جدایی پس از ازدواج بیشتر خواهد بود.
❎ روکم کنی
برخی از خانم ها یا آقایان بی درنگ پس از شنیدن پاسخ منفی، به ازدواج بدون شرایط اقدام می کنند تا به اصطلاح روی طرف مقابل را کم کنند و به وی بفهمانند که خواهان داشته اند و او فرصت مناسبی را از دست داده است!
❤️
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃
📚داستان کوتاه آموزنده
بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست میکرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ، مرحله ی خشک شدن لواشک بود...
لواشک رو می ریختیم تو سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنیصبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود نمیدونم برای آلو قرمز های گوشتی و خوشطعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هرچیبود انقدر فوق العاده بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ...
تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود
تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 #چند_قانون_زندگی
✨💜قانون اول: اگر فڪر میڪنے ڪارے اشتباهه، انجامش نده
✨💜قانون دوم: در صحبتها همیشه دقیقا همون چیزے رو بگو ڪه منظورته
✨💜قانون سوم: هیچوقت طورے زندگے نڪن ڪه سعے ڪنے همه رو از خودت راضے نگه داری
✨💜قانون چهارم: سعے ڪن هر روز یاد بگیرے و دست از یادگرفتن بر نداری.
✨💜قانون پنجم: در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن.
✨💜قانون ششم: هیچوقت دست از تلاش براے رسیدن به رویاهات بر ندار.
✨💜قانون هفتم: سعے ڪن راحت نه بگے، از نه گفتن نترس.
✨💜قانون هشتم: از بله گفتن هم نترس.
✨💜قانون نهم: با خودت مهربون باش.
✨💜قانون دهم: اگه نمیتونے چیزے رو ڪنترل ڪنے، بزار به حال خودش.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 #قشنگه_بخونید 🍃
وقتی از «مایکل شوماخر» قهرمان هفت دوره از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان رمز موفقیتش را پرسیدند او در جواب فقط یک جمله گفت:
«تنها رمز موفقیت من این است زمانی که دیگران ترمز میگیرند من گاز میدهم!»
مطالعه کن وقتی که دیگران خوابند .
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.
خود را اماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند.
شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند.
کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.
صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند.
گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.
لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند .
پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند.
و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋اصلا زندگی بالا پایین نداشته باشه و روزای بد نباشه که نمیتونی بگی وای امروز چقدر خوش گذشت!
🦋اصلا آدمای بد نیان تو زندگیت که نمیتونی بگی دمش گرم فلانی چقدر خوب بود...
هوا آلوده نباشه صد سال نمیتونی بگی چقدر هوا امروز خوب و عالیه!
میدونی چی میخوام بگم؟
سیاهیها نباشن سفیدیها معلوم نمیشن رفیق...
از روزگار و خدا بابتِ سیاهیها گله نکن!
همونان که باعث میشن قشنگیایِ زندگی به چِشمت بیان،
فکرتو مشغولِ اونا نکن!
چشاتو ببند و فقط و فقط به سفیدیها و قشنگیایِ زندگی فکر کن و خدا رو شکر کن...
🌺🌿انصافا چشامونو خیلیوقتا جوری میبندیم رو زندگی و قشنگیاش،
و غرقِ سیاهی ها میشیم، یه حالی واسه خودمون درست میکنیم که کاری از دستِ هیشکی برنمیاد...
خدایا شکرت برای چیزهایی که دارم و نمیبینم...❤️🌿
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت120 من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت121_122
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
...
شما برای خواندن این سرگذشت واقعی به کانال دعوت شده اید. بخش اول سنجاق شده است.
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میپسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیدن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli