این یک داستان واقعی است
یک انگلیسی تصمیم گرفت که برای کشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت.
زمینی خرید که کلبه ای در آن بود و فقط به جستجوی الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزی پیدا کند، پس زمین و کلبه خود را برای فروش گذاشت.
شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او کیمبرلی بود.
آن ها بر روی سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا کردند و صاحب قبلی رفت.
وقتی او رفت، کیمبرلی کاملا اتفاقی آن سنگ را تکان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود که معادن الماس کیمبرلی کشف شدند.
الماس ها همان جایی بودند که آن مرد قبلی زندگی می کرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را !
هر چه که به دنبالش هستی
در درون خود توست
از درون خودت غافل نشو
🅰
✨✨✨
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قشنگه_بخونید
🌸🍃🍃🍃
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋خودتان و کاری را که انجام میدهید، دوست بدارید. به خود و زندگیتان بخندید و
چیزی را زیاد سخت و جدی نگیرید. همه چیز موقت و گذرا است.
روش های بسیاری وجود دارد که با آن، میتوانید خود را درمان کنید و شفا دهید.
وقتی شب ها به بستر میروید، چشم های خود را ببندید و بابت تمام نعمت هایی که در زندگی دارید،
از خالق این نعمت ها تشکر کنید. شکر نعمت ها باعث افزون شدن آن ها میشود.
لطفا شب ها قبل از رفتن به بستر، به اخبار گوش ندهید و تلویزیون تماشا نکنید. زیرا اکثر خبرها صرفا شامل فهرستی از وقایع ناخوشایند و
مصیبت بار است که ذهن شما را مغشوش و آشفته میکند و باعث می شود خواب ها و رویاهای شبانه تان منفی و کابوس مانند باشد.
رویاها و افکار مثبت میتوانند نقشی مثبت و مفید داشته و در زندگی روزانه شما موثر باشند.
با آرامش کامل به بستر بروید. به فرآیند زندگی و خداوند اعتماد داشته باشید و بدانید که پشتیبان و حامی شماست
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خانومی ک گفتن بخت دخترشون باز شده 🌸🍃🍃🍃
🌸خانمی گفتن بخت دخترام باز شه که خدا نخواست دشمن شاد نشم❤️
🌸برای پیدا شدن خواستگار برای دختران🌸
چنانچه دختری در خانه مانده باشد بر روی کاغذی(کاغد بدون خط )برای او سوره الرحمن در روز جمعه یا دوشنبه نوشته شود سپس اسم او و اسم مادرش نیز نوشته شده مثلا زینب بنت فاطمه . و این کلمات نیز نوشته شود :
یا جماعة الرجال سلبت عقولکم فلانة کسلب التمرة من شجرتها و الحبة من اکمامها و القیت علیکم محبة منی و عطفا و حنانا و عشقا و تهییجا لا طاقه لکم بالجلوس و لا بالقعود حتی یتزوجها احد منکم و ابطلت تعطیلها و بان تزویجها یا هلعا لا قیه حوکوا الازواج الروحانیة الساکنة فی قلوب الاجنبیین فینظروا الی فلانة
( اسم زن ) و هفت مرتبه بر زن این آیه خوانده شود :
قَالَ مُوسَى مَا جِئْتُم بِهِ السِّحْرُ إِنَّ اللّهَ سَيُبْطِلُهُ إِنَّ اللّهَ لاَ يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ وَيُحِقُّ اللّهُ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ
این آیه ( آیه ای که الان ذکر شد ) در ظرفی نوشته و با آب شسته شود و با آن در روز یکشنبه غسل کند یک هفته ای نمی گذرد که خواستگار پیدا خواهد شد
خواهش میکنم نتیجه کار رو حتما تو گروه آسمان بذارید🌸
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞نشانه هاے وابستگی؛
زمانیڪه وارد رابطه اے میشوید و تمام مدت تلاش مے ڪنید ڪه نظر طرف مقابل را به خودتان جلب نمایید ، به گونه اے لباس مے پوشید ڪه او مے پسندد، حرفهایے مے زنید ڪه او دوست دارد و این در حالیست ڪه از هیچڪدام از این تغییرات احساس رضایت ندارید یعنے شما به شدت وابسته طرف مقابل هستید.
وقتی نظر طرف مقابل برایتان بااهمیت تر از نظر خودتان نسبت به ڪیفیت رابطه مے باشد یعنے شما وابسته اید.
وقتی انتظار تماس تلفنے ، دیدن مداوم و پیامهاے هرروز او را دارید در حالیڪه نسبت به مابقے علایق خود، افراد دیگرے ڪه به شما عشق مے ورزند و شادے هاے دیگرتان بے توجه هستید و اگر یڪے از این خواسته ها برآورده نشود به شدت احساس ناخوشایندے در شما ایجاد میشود یعنے شما خیلے وابسته اید.
و نتایج این وابستگے به مرور به صورت تحقیر و توهین هاے روز افزون از سوے طرف مقابلتان و در نهایت جدایے به شما نشان داده میشود، زیرا ارتعاش وابستگے خلاف قانون ڪائنات است و جهان هستے شما را با رفتارهاے نامناسب فردے دیگر مجازات خواهد ڪرد تا زمانیڪه این حس وابستگے از وجودتان پاک شود.
استاد عباس منش🌺
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت23 . با اینکه وضع مالی خانواده شون خیلی خوب نبود اما همیشه خوش تیپ
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#ادامه.دارد
.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم گفت ببخش منو که دستم تنگ بود و اول زندگی اومدی اینجا ور دل توران! تا این طرز صحبت کردنش رو شنیدم دلم سوخت و لبخندی کم فروغ زدم و گفتم اشکال نداره عزیزم بابا و مامان های خودمون هم اول زندگی پولی نداشتن در ادامه ام خدا کریمه! زندگی من و احمد از اون سوئیت کوچیک شروع شد و بماند که من از گزند زبون توران درامان نبودم و بعد مدتی فهمیدم همون شب اولی شاهین به احمد گفته کرایه نصف نصف و احمد هم که اعتراض کرده توران گفته بود قرار نبود زیر زمین برسه به شما و حالا که زیر زمین رسیده کرایه نصف نصف! احمد هم دلخور گفته بود زن داداش زیر زمین رو میخوای چیکار؟! یه اتاق خالی داری! توران هم گفته بود اونو برای وسایل آرایشگاهم نگه داشتم ولی الکی میگفت! خلاصه سخت بود زندگی کنار کسی که ظاهرا مهربونه اما نیش میزنه! یادمه چون یخچال نداشتیم وسیله هام رو میزاشتم یخچال توران و اونم به چنتا از همسایه ها که حالا به خاطر تنهایی و بی هم زبونی باهاشون دوست شده بودم و گهگاه با هم رفت و آمد داشتیم گفته بود که سارا فقط نوشابه هاش رو میزاره یخچال من و گوشتا رو یواشکی میخره و زودم میخوره! حالا من به خاطر اینکه دست احمد تنگ بود خیلی مراعات میکردم و زیاد نمییخریدم و اگه گهگاه گوشتی هم میخرید اینقدر کم بود که همون فرداش میپختمش و اصلا نیاز به یخچال نداشت و همین باعث شده بود توران ازارم بده از اون بدتر اینکه بسیار بد حساب بود! احمد بیچاره هرچی کار میکرد میآورد میزاشت کف دست من و اصلا کاری نداشت و این زن گهگاه می اومد و ازم پول قرض میگرفت! یه بار به احمد گفتم جریان رو و اونم کمی مکدر شد اما گفت اشکال نداره بهش بده جای دوری نمیره شاهین زیاد برای من زحمت کشیده و بالاخره بعد از دو ماه که کلی پول قرض کرد و پس نداد یه روز دیگه حسابی دلم گرفته بود و با خودم گفتم من بعد از عروسی یه دست لباس جدید نخریدم و حسابی قناعت میکنم و این زن با اون درآمد آرایشگاه و حقوق شاهین بازم قرض میکنه و پس نمیده! پس تصمیم گرفتم دیگه بهش قرض ندم که چند روز بعد کسری پسرش اومد جلو در و گفت خاله مامان میگه سی تومن داری بدی؟! میخواد یه وسیله برای آرایشگاه بخره! میگه سر ماه حساب کتاب میکنیم! کمی گره ابروهام رفت تو هم و گفتم خاله به مامانت بگو ندارم ببخشید ان شاءالله دستم رسید چشم! پسره که ابتدایی بود رفت تو هم و چیزی نگفت و سمت خونه شون پاتند کرد از اون روز تا یک هفته رفتار توران با من سرد شد و قشنگ معلوم بود دلخوره!
.
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستانکهای_پندآموز
روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد." شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید
اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #ادامه.دارد . نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم گفت ببخش منو که دستم تنگ بود
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت25
.
زیاد روی صورتم نموند ولی نابود شدم! احساس کردم آتیش گرفتم و همش میخاره! با ناراحتی به توران گفتم خواهر چیکار کردی؟! نابود شدم!
توران هم با نیشخند گفت تیتیش مامانی هستی سارا دیگه! اولش همینطوری هست یکی دو ساعت دیگه خوب میشه! اما خوب نشد که نشد!
دیگه طاقت نیاوردم و سریع خودمو به خونه رسوندم و سرمو کردم توی تشت آب و با صابون حسابی صورتم رو شستم ولی خارشش کم که نشد بدتر هم شد!
تا شب من درگیر صورتم بودم و یه پام تو آشپزخونه بود و چیزهای مختلفی که بلد بودم برای پوست ماسک میزاشتم و یه پام جلوی آینه برای بررسی نتیجه که کاملا بی فایده بود! سرخه سرخ شده بودم و همش میخارید! دم غروب یکی در زد و با چشم گریون درو باز کردم و دیدم تورانه که تازه از آرایشگاه برگشته گفت دختر چطور هستی؟! صورتت بهتر شد؟! هق هقم بلند شد و گفتم نه توران خانم بدتر هم شده! نمیدونم چه خاکی توی سرم کنم! توران هم من منی کرد و دستپاچه گفت شاید حساسیت داشتی؟! ولی اشکال نداره عزیزم حالا تا فردا صبر کن خوب نشدی برو دکتر!
اینو گفت و رفت و توی دلم هزارتا فح..ش نثارش کردم و برگشتم داخل و همش اشک میریختم
که احمد کلید انداخت و داخل شد و منو که دید با تعجب گفت سارا چی شده عزیزم؟! سرمو که بلند کردم و سرخی صورتم رو دید گفت یا ابا الفضل! چت شده عزیزم؟! چرا سرخ شدی؟! و گفت فدات بشم عزیزم! نبینم اشک های قشنگت رو! با بغض و اشک گفتم احمد بدبخت شدم! توران صورتم رو نابود کرد! احمد آب دهنی قورت داد و گفت چی شده؟! دقیق بگو!
براش تعریف کردم و اونم به سرعت بلندم کرد و گفت بریم دکتر!
کارش سخت بود و از صبح هم سر کار بود اصلا نمیخواستم اذیت بشه گفتم نه نه فردا خودم میرم درمانگاه نزدیک خونه...
پرید تو حرفم و با اخم و جدی گفت چی میگی سارا؟! دختر پاشو!
به سرعت رفتیم دکتر عمومی و اونم یه بررسی کرد و گفت اینها جوش های آکنه ای هستن و از صد نفر یه نفر اینطوری میشه و دارو داد و برگشتیم خونه و دو سه روزی از قرص ها خوردم اما تقریبا اصلا فایده که نداشت هیچی تازه بدبختی اصلی شروع شد و احساس کردم زیر پوستم سفت شده و توی صورتم جوش های بزرگ تری بیرون میزدن! وای این آخر رنج بود و احمد با اینکه چیزی نمیگفت اما مطمن بودم کفریه! احمد روزی دو هزار بار از صورت و زیبایی من که مورد پسندش بود حرف میزد و تعریف میکرد و حالا همونم از دستش رفته بود!
حال روحی منم نابود بود و مونده بودم چه کنم!
.