🎀همــسرانه🎀
❌چند نکته مهم رو میخواستم بهتون بگم:
✔️واقعا سر شوهرا غر نزنیم چون باعث میشه از خونه فراری شه یا به کسایی پناه ببره ک ما ازشون فراری هستیم.😶🤦🏼♀
✔️محبت زیادی داشته باشیم و همیشه با وقار و خانوم باشیم. مرتب و تمیزی و بوی خوش، خیلی تاثیر داره. شاید اولش به چشم نیاد ولی کم کم میبینین که تاثیر گذاشته.☺️👌🏻
✔️شوهرا رو تشویق کنید و هر کاری خواستن انجام بدن، تایید کنید اون لحظه ولی بعدش یه هشدار کوچیک بدید. چون اگ اون لحظه مخالفت کنید بدتر کاری ک میخوان و انجام میدن!🙊
❤️
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت60 . اون صدا، صدای جیغ مینا خواهر شوهر کوچیکم بود که سراسیمه همگی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت61
.
همونطور که گفتم شوهر پروانه فوق العاده سخت گیر بود و پروانه زیاد جاییم نمیرفت و معلوم بود اونم ته دلش پر از غصه است بنابراین شدیم سنگ صبور همدیگه و برای هم پشت تلفن حرف میزدیم و پروانه کاملا توی تیم من بود و حتی از مینا و ماندانا که دختر خاله هاش بودن هم متنفر بود مثل من و همش از رفتارهای زشتشون تعریف میکرد و یا با من همراهی میکرد وقتی گلایه میکردم و سفره دل پهن میکردم!
تا جایی قضیه دوستی من و پروانه پیش رفت که چند باری با مکافات از شوهرش اجازه گرفت و اومد خونه من و منم متقابلا رفتم خونه اش و مهمونش شدم. پروانه بچه ای از شوهرش نداشت با اینکه چند سالی بود ازدواج کرده بود و خیلی فضولیم گل کرد ببینم چشه اما دل دل کردم ازش بپرسم گفتم شاید خوشش نیاد ولی یه روز که شوهرش نبود با امید پسرم که حالا یک سال و نیمه بود و خیلی بانمک هم شده بود رفتم خونه اش و اونم مثل همیشه سنگ تموم گذاشت و از قضا خیلی هم بچه دوست بود و همش با امید ناز میکرد و قربون صدقه اش میرفت! دلو زدم به دریا و گفتم پروانه چرا بچه دار نمیشید؟! مشکل دارید؟!
پروانه ام انگار منتظر بود ازش بپرسم تمام غصه هاش رو ریخت روی دایره و گفت و گفت از سختی هایی توی زندگی کشیده، از شوهرش، از سختگیری هاش، از رنجی داره به جون میخره و اینکه اصلا علاقه ای به شوهرش نداره و به همین خاطر نمیخواد بچه دار بشه و ...
اینقدر گفت که اشک منم درومد و با خودم گفتم این زن چقدر سختی کشیده! تا چند روز تو فکر پروانه بودم و با اینکه از نزدیک اصلا شوهرش رو ندیده بودم اما توی دلم هزار بد و بیراه بهش گفتم.
دیگه با این وضع صمیمیت من و پروانه بیش از پیش شد تا اینکه یه روز رفتم خونه بابا و با کمال تعجب دیدم مطهره اونجاست! مطهره و سجاد با هم بودن و با دیدن من سجاد صاف بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.
اصلا دیگه ذره ای بهش فکر نمیکردم و به نوعی یادم رفته بود
اما حضورش باعث شد تمام خاطرات گذشته لحظه ای مرور بشه توی ذهنم و ناخواگاه سجاد رو با احمد قیاس کنم و با اینکه سجاد کارمند بود و وضع مالیش هم بد نبود و به نوعی مطهره توی زندگیش مثل من از لحاظ مالی سختی نکشید اما من بازم دودوتا چهارتا که کردم دیدم احمد برای من عزیز تره و واقعا عاشقانه دوستش داشتم؛ با فکر به این مساله اخم تو هم کشیدم و سر به زیر سلام دادم و بعد از روبوسی با مطهره سمت آشپزخونه پاتند کردم! اونجا شیوا خواهرم رو دیدم که استرس داره و تند تند کارا رو میکنه! گفتم چی شده آبجی؟! گفت چی بگم والا انگار برای امر خبر اومدن! کمی منگ نگاش کردم که گفت برای برادر سجاد اومدن!
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ بازرگان پیری در سفر هند، از تاجر همپیمان هندیاش، کنیزی جوان٬ زیبا و سبزهای هندی با خالی دلربا در میان پیشانیاش هدیه گرفت.
بازرگان چون کنیز را به خانه خود آورد، کنیز چهره خود در هم پیچید و بازرگان را نزد خود راه نداد. بازرگان صبور و مهربان، شبها در اتاقی میخوابید و زن زیبای هندی در اتاقی دیگر با ساز هندی خود مشغول بود و مینواخت و خوش بود.
شبی دزدی خانه بازرگان آمد و کنیز چون صدای پای دزد را شنید از ترس، به اتاق صاحب خود رفت و دید بازرگان خواب است. از ترس دزد، دخترک هندی آرام صاحب خود را در آغوش گرفت و به او چسبید.
بازرگان با دیدن گرما و هرم حرارت دستان کنیز از خواب برخواست و داستان را فهمید و دزد را دید. او را صدا کرد و گفت: هر چه میخواهی ببر من راضیام؛ چون تو امروز باعث شدی معشوقه و عشق من از ترس تو به من پناه آورد. دخترک جوان گفت: «ای صاحب من! کاش این دزد زودتر آمده بود و من اگر میدانستم آغوش تو چنین پر مهر و گرم است، لحظهای از تو دور نمیماندم و هرگز از دوری تو خوابم نمیگرفت.»
🚩 گاهی برخی اتفاقات تلخ و مصیبتها و برخورد ما با انسانها٬ با تندی و بداخلاقی و بیرحمی، باعث میشود ما به دامان خدا پناه ببریم. که در حقیقت وجود این انسانها و مصائب جای شکر دارد، چون مانند دزد داستان ما، ما را به آغوش گرم خدا سوق میدهد و با آغوش پر مهر و محبت او آشنا میکند.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
چقدر دلم یه آدم هم تراز خودمو میخواد
یه آدم رفیق با کتاب
یه کسی که موقعیت اجتماعیش نزدیک خودم باشه
یه آدم که شجریان و چاوشی گوش کنه
یه نفر که عاشق سفر باشه
ارتباطات اجتماعیش خوب و بجا باشه
یه نفر که باخنده هام بخنده
و علت ازم نخواد
یه نفر که بفهمه وقتی از ادب و متانت و شخصیت میگم یعنی چی
که به اندازه من روی استفاده از کلمات و جملات توجه داشته باشه
یه نفر که اسم چارچوب هامو نذاره محدودیت
که رشد و پیشرفتش براش ارزشمند باشه
همه هم و غمش پول و مسائل جنسی نباشن
احساس میکنم کسی منو نمیفهمه و واقعا احساس تنهایی میکنم
دلم میخواد تکیه کنم
واقعا دلم میخواد تکیه کنم
ولی این آدمای دور من فقط بلدن بگن دوستت دارم
دوستت دارمی بدون شناخت از روی دیدن چهار تا جذابیت
تلاش بیخود ادعای عاشقی
دلم واقعا آدم زندگی خودمو میخواد
بهم نگید کمال گرا نگید ایده آل پسند
یه نگاه به خودم میکنم و این معیارا رو میگم
من نمیتونم با کسی که اینهمه ازم فاصله داره درست هم کلام شم چه برسه به ارتباط عاطفی
واقعا دلم برای کسی که بتونم باهاش بی دغدغه اینهمه فاصله فکری و ادراکی حرف بزنم لک زده
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📖داستان کوتاه
✨براساس داستان واقعی
💖یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
👌 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
✨ داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💫 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
🌹 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
❤️ امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
✨السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی(ع) ✨