❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت87 . تا اینکه یه روز وقتی از سر کار اومد خیلی خسته و کوفته بود و ه
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت88
.
از زبان احمد:
سارای عزیزم باردار شده بود و باز یه نقل کوچیک از من رو توی بطن خودش پرورش میداد و به تبعش عشقی بود که من روز به روز بیشتر بهش پیدا میکردم؛ با تمام وجود من این زن رو میخواستم و همیشه خودم رو تحسین میکردم که سارا نصیب من شد؛ همینطوری پروانه برام زنگ تفریح بود و حالا دیگه قشنگ به دید یه عنصر اضافه بهش فکر میکردم و تصمیم قطعی ام رو گرفتم که دکش کنم بره و بیش از پیش خاطر سارا رو آزرده نکنم به همین خاطر یه روز که زنگ زد و کلی باهاش حرف زدم بهش گفتم پروانه میدونی من خیلی خوشبختم؟! کمی مکث کرد و هیجان زده گفت چطور؟! انگار انتظار داشت بگم چون تو رو دارم ولی با طمانینه گفتم چون سارا رو خدا بهم بخشیده و من دربست نوکرش هستم!
آهی از دل کشید و گفت اره خوب سارا واقعا زن خوبیه ...
پریدم تو حرفش و گفتم چون اینقدر خوب بود که منو شیفته خودش کرد و برام یه نوگل به دنیا آورد و با بدبختی هام ساخت و دم نزد و اینکه الان یه نوگل دیگه از من توی شکمشه! تا اینو گفتم گفت اِه راس میگی!
خیلی سعی کرد خودش رو خوشحال نشون بده اما من میدونستم براش فرقی نمیکنه شاید هم خوشش نمی اومد چون میدونست یه بچه دیگه وابستگی من به سارا رو بیشتر میکنه!
با غرور گفتم بله پری خانم و اینکه الان سارا حساس شده و منم نمیخوام بیش از این حالش روی بچم تاثیر بزاره دیگه لطف کن به من زنگ نزن!
با بغض گفت احمد داری من رو از خودت دور میکنی؟ من می میرم! مگه بهت نگفتم دکتر روانپزشکم گفته کماکان با احمد حرف بزن تا بتونی به زندگی برگردی؟! من که کاری با زندگی تو رو سارا ندارم!
مطمن بودم موضوع روانپزشک کشکه و با این حربه میخواد بهونه ای داشته باشه که من رو تو چنگ بگیره و این تلاشش برای به دست آوردنم جذابیت داشت به همین خاطر الکی گفته بودم که باور کردم!
ولی دیگه کافی بود و باید این زنگ تفریح تموم میشد به همین خاطر گفتم دیگه زنگ نزنه و اونم با اشک و آه قطع کرد
تا یه سه ماهی از بارداری سخت سارا میگذشت و اونم هرروز حالش خوب نبود و همش ویار داشت و از طرف دیگه ای محبتی زیادی هم با هم نداشتیم و از سوی دیگه ای هم پروانه ول کن ماجرا نبود و سعی میکرد ارتباطش رو با من برقرار کنه و روزی هزار دلیل می آورد و به هزار دلیل بهم زنگ میزد؛ مثلا میگفت چنتا خواستگار برام اومده برادری کن و برام تحقیق کن منم موافقت کرده و براش پرس و جو میکردم و همشون هم موراد خوبی بودن برای پروانه ای که از لحاظ زیبایی یه چهره معمولی داشت و مطلقه هم بود ولی نقطه اوج شخصیتش روابط اجتماعی قوی و زبون چربش بود که هرجا میرفت مردا رو میکشید سمت خودش
.
سیاست زنانه 👸
❌از همسرتون متوقع باشید که شما رو بیینه.
🌺ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید،
💢اینکه بیاین مستقیم بهش بگین:
تو اصلاً من رو نمیبینی!!
🦋مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید
⭕️به همین سادگی نگید: شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه! ...
بلکه از فرصت استفاده کنید.
❣ برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید😍
❣و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ... 🥲
❣اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین
تشویقش کنید🎉🫂
❣و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم
می بخشمت! ... 😉
♨️خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده...🥰
❤️
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞حکایت الاغ و الاغ دار
شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب
بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم ورسمی بود.
آدم خوش مشرب و مردم داری بود،
و همه اورا بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و
با وجودی که مشروب زیاد میخوردکسی کاری بهش نداشت، و همیشه به دنبال
الاغ هایش، با صدای دلنشینش
آواز هم میخواند،
بعداز مدتی ورشکسته شد
و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور
به فروش الاغ هایش میشود، و محل زندگی خودرا ترک
نموده، و عازم سفری بدون مقصد، باجیب خالی، و بدون
هیچ امیدی، سر به بیابان میگذارد...
پس ازطی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه
به شهرکوچکی میرسد،و بخاطر اینکه جایی نداشته،
وارد مسجدجامع شهر میشود و درگوشه ای مینشیند،
و تاچندروز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری میشود و
کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد میشود ،
و دراین مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده..، و از
کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده
میکند، و خیلی زود در دل مردم جا باز میکند.
پس ازمدتی...
ملای مسجدفوت نموده، و مردم اورا به عنوان جانشین
ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب میکنند..!
روزگار بدین منوال میگذرد، وبعد از چهار - پنج سال،
گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد،
و برای ادای نماز، عازم مسجدجامع میشود، و به صدای
دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش
میدهد، و شک میکندکه آیا این، همان عباس گچی است؟
پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و
احوال پرسی میگوید : حاج آقا...! شما شباهت بسیار
زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم
عباس گچی..
ملا پاسخ میدهد :
من همان عباس گچی هستم، که میگویی...
شخص میگوید ؛
آخر چطور میشود که یک آدم عرق خور، که همیشه
کارش پشت سر الاغ ها، آوازخواندن بود..،کارش
به اینجا برسد که به یک مرد خدا...!، و روحانی...!،
تبدیل شود..؟!، این یک معجزه ی الهی است....!!!!
عباس گچی میگوید :
زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار...
من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.
تنها فرقی که پیش امده
جابجایی من و الاغ هاست
قبلا من پشت سر الاغ ها بودم
حالا الاغ ها پشت سر من هستن ... همین !!!!
✅نتیجه گیری :معرفت و درک کامل که نباشه ملا هم که بشیم باز همون عباس گچی هستیم
بر گرفته از کتاب کشکول طبسی
#طنز
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت88 . از زبان احمد: سارای عزیزم باردار شده بود و باز یه نقل کوچیک
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت89
.
بهش گفتم همه موارد خوبن ولی برای همه دلیل های الکی می آورد و رد میکرد و به این وسیله باز منو کشید سمت خودش منم که دیگه از سمت سارا زیاد محبتی نداشتم به خاطر حال نامساعدش ناخوادگاه به پروانه کشش پیدا کردم و بیشتر باهاش حرف میزدم
پروانه هم باباش بالاخره یه پول ناچیزی گذاشت کف دستش و با واسطه گری یکی از فامیل هاشون یه شغل ثابت توی یه شهر دیگه پیدا کرد و تنهایی پاشد اومد همون شهر و یه سوئیت خیلی کوچیک اجازه کرد و دیگه آزاد و رها شده بود.
دیگه گوشی هم داشت و مدام با من پیامک بازی میکرد البته من وقت هایی خونه بودم جوابش رو نمیدادم که سارا حساس نشه و زودتر می اومدم خونه و بیشتر سارا رو ناز و محبت میکردم و باز سارا برای من گلستان درست کرد اما وسوسه های پروانه هم جذاب بود و یه روز گفت میخوام از این سوئیت بلند شم برم جایی دیگه اینجا خیلی کثیفه میشه بیایی و کمکم اسباب کشی کنی؟!
خواستم مخالفت کنم اما خوب دلم لرزید و گفتم باشه!
توی راه که داشتم میرفتم پیشش هزار بار پشیمون شدم گفتم زنگ بزنم و بگم کارگر بگیر اما دلم نیومد ولی عذاب وجدان هم داشتم نسبت به سارا که نکنه بهش حیانت کنم!
بالاخره رسیدم به خونه پروانه و در زدم و اونم درو باز کرد و خوب یادمه یه لباس سرتا پا آبی آسمونی تنش بود و شالی همون رنگی روی سرش و آرایش ساده ای هم کرده بود؛ تعارف کرد و گفتم نه زنگ بزن وانت بیاد که شیطون و با غمزه گفت بیا تو نمیخورمت پسر خاله! دو دل وارد شدم و نگاهی به دور خونه چرخوندم و گفتم پروانه تو که هیچی رو جمع نکردی؟!
در حالی سینی شربتی دستش بود اومد و جلوم نشست و با لبخندی ملیح گفت اره دیگه بدون مشورت پسر خاله که جایی نمیرم!
منگ حرفش بودم که کمی اخم تو هم کشید و گفت بخور اول شربتت رو بعد بهت میگم!
یه نفس سر کشیدمش و چشمم به لب های پروانه بود که بگه موضوع چیه که اروم گفت ببین پسر خاله راستش من اصلا نمیخوام از اینجا بلند بشم اتفاقا هم کرایه اش خوبه هم جاش به محل کارم نزدیکه ولی راستش...
من منی کرد و ادامه داد راستش خواستگارا ولم نمیکنن هروز یکی در این خونه رو میزنه و منم اصلا دیگه قصد ازدواج ندارم فقط میخوام زندگی کنم ولی متاسفانه زن های مطلقه بدبخت هستن هرکس از راه میرسه به دید یه لقمه مفت و مجانی نگاشون میکنه و همین ازارم میده ...
.
#همسرانه
❣فرمول شیفته کردن زن
آقایان اگر میخواهید همسرتان شیفته شما شود دنبال بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
از ظاهرش
از جملاتش
از نگاهش
از دست پختش
از رفتارش
از هنرش و ...
از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از زن به او آرامش داده و او را برای مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
💑 برای همسر خود ارزش قائل شوید و سخنش را قطع نکنـید!
🔸اگــر در محفــل ها، احتــرام لازم را به او نگذارید، نباید انتظار داشته باشید که دیگران برایــش ارزش قائل شونــد.
🔸همــواره باید در کنار همــسرتان باشید و نه در مقـــابل او. اگر چنیــن کردیــد، بایـــد تاوان خطایتـــان را هم بپردازیــد، اگــر کسی بی احترامی ببینـد، به کسی رو می آورد که تحسین و تشویقش می کننــد.
❤️
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
زوجی تنهادوسال اززندگیشان گذشته بودبه تدریج بامشکلاتی درجریان مراودات خودمواجه شدند
به گونه ای که زن معتقدبودازاین زندگی بی معنابیزاراست زیراهمسرش طرفداررمانتیسم نبود
.بدین سبب روزی ازروزهابه شوهرش گفت:که بایدازهم جداشویم
اماشوهرپرسیدچرا...!!!!
زن جواب دادمن ازاین زندگی سیر شده ام دلیل دیگری وجودندارد...
تمام عصرآنروزشوهربه آرامی سیگارمیکشیدوحرفی نمیزد..
زن بسیار غمگین شده دراین اندیشه بودکه شوهرش حتی برای ماندن، اورامتقاعدنمیسازد
تااینکه شوهرازاوپرسید:چطورمیتوانم توراازتصمیم منصرف کنم؟
زن درجواب گفت:توبایدبه یک سوال من پاسخ دهی اگرپاسخ تومراراضی کندمن ازتصمیمم منصرف خواهم شد.
سپس ادامه دادمن گلی درکنارپرتگاه رابسیاردوست دارم امانتیجه ی چیدن آن گل مرگ خواهدبودآیاتوآنرابرای من خواهی چید؟
شوهرکمی فکرکردوگفت:فرداصبح پاسخ این سوال تورامیدهم
صبح روزبعدزن بیدارشدومتوجه شدکه شوهرش درخانه نیست وروی میزنوشته ایی زیرفنجان شیرگرم دیده میشود زن شروع به خواندن نوشته ی شوهرش کردکه میگفت
: عزیزم من آن گل رانخواهم چید.امابگذارعلت آن رابرایت توضیح دهم.......
اول اینکه توهنگامی که باکامپیوترتایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکررمیشوی وبجزگریه چاره ی دیگری نداری
به همین دلیل من بایدزنده باشم تابتوانم اشتباه توراتصحیح کنم..
دوم اینکه توهمیشه کلیدرافراموش میکنی من بایدزنده باشم تادررابرایت بازکنم..
سوم اینکه توهمیشه به کامپیوترنگاه میکنی این نشان میدهدتونزدیک بین هستی من بایدزنده باشم تاروزی که پیرمیشوی ناخن های توراکوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنا" کسی وجودنداردکه بیشترازمن عاشق توباشدومن هرگزآن گل رانخواهم چید..؟
اشکهای زن جاری شداشکهایی که مانندگل درخشان وشفاف بودوی به خواندن نامه ادامه داد.
عزیزم اگرتوازپاسخ من خرسندشدی لطفا" دررابازکن زیرا...من نانی که تودوست داری رادردست دارم..
زن دررابازکردودیدشوهرش همچنان درانتظارایستاده است زن اکنون میدانست که هیچکس بیشترازشوهرش اورادوست ندارد...
آری" عشـــــــــــــــــق " همان جزئیات ریزمعمولی وعادی زندگی روزانه است که خیلی ساده وبی اهمیت ازکنارآنهامیگذریم.....♥
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت89 . بهش گفتم همه موارد خوبن ولی برای همه دلیل های الکی می آورد و
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت90
.
دهنم از وقاحتش وا مونده بود و داشتم همینطور خیره نگاش میکردم که متوجه شد و با تته پته گفت حالا اگه نمیخوای هم اشکال نداره ولی...
نزاشتم حرف بزنه همونطور زدم بیرون و توی خیابون پیاده راه افتادم! سرم سنگین شده بود و نمیتونستم هضم کنم شخصیت این زن رو و اینکه چقدر رندانه خواسته اش رو مطرح میکنه! زنی که اول من چشم نداشتم ببینمش چطور تونست منو به جایی برسونه که برای کوچیک ترین کارش حاضر باشم مسافت هرچند ناچیز تهران تا اونجا رو بیام و آخر سر اینطور صریح بگه از من چی میخواد! حتم داشتم بارها و بارها این نقشه رو توی اون مغز کوچیکش پرورش داده و حالا میخواد اونو به مرحله اجرا برسونه!
یهو این وسط یاد سارا افتادم! وای سارای عزیز من؛ واقعا حق داشت نگران من باشه و منی که خودمم میدونستم دارم چیکار میکنم و به عنوان یه مرد میفهمیدم قصد پروانه چیه اما هربار خودم رو گول میزدم که نه من حواسم هست و توی دامش نمی افتم!
کلافه بودم و از خودم بیزار! آخه چرا باید من پروانه رو به زندگیم راه میدادم؟!
پوفی از روی کلافگی کشیدم و سمت تهران حرکت کردم و توی مسیر چندین بار پروانه زنگ زد که رد تماس دادم و ذهنم مدام درگیر بود تا اینکه دید جواب نمیدم پیامک داد احمد تو رو خدا جواب بده! به خدا من قصد بدی ندارم! من تو رو به دید داداشم نگاه میکنم و میخوام اینطوری ازم محافظت کنی و بیش از این هم مزاحمتی برات ندارم!
اون مدام پیامک میداد و منی که فقط میخوندم و لحظه به لحظه لبخند روی لبم پررنگ تر میشد!
آری شیطان راه رو خوب بلده و از راهی وارد میشه که نقطه ضعف شماست! من اون روزا رابطه زیادی با سارا نداشتم و پیشنهاد پروانه منو وسوسه کرد هرچند به دلم نهیب میزدم که نه و نمیشه اما این وسوسه توی جونم رسوخ کرده بود!
بعد از طی مسیر کوتاه رسیدم تهران و ذهنم درگیر حرف ها و کشمکش های قلبم بود طوری که احساس کردم کلی خسته ام بنابراین به زحمت خودم رو خونه و میخواستم فقط بخوابم اما تا وارد شدم دیدم سارای عزیزم با شکم پر و خسته برام غذایی دوست دارم درست کرده اونم با اون دستپختی که من عاشقش بودم. سارا و امید به استقبالم اومدن و سارا که تازه وارد ماه چهارم شده بود و دیگه زیاد ویار نداشت با مهربونی بهم سلام کرد و خوشامد گفت.
نمیتونستم توی چشمای سارا نگاه کنم؛ از خودم بدم می اومد که چرا باید به اندازه حتی پشیزی به فکر حی.انت به این زن باشم! عذاب وجدان سراغم اومد و رفتم اتاق و همونجا تصمیم گرفتم شماره پروانه رو پاک کنم و هیچوقت جوابش رو ندم اما باز نتونستم و به خاموش کردن گوشی بسنده کردم و رفتم سمت عشقم سارا
.