°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و شش ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
- حاج بابا... من خروس لاری نیستم به همه بپرم. خدا وکیلی آخرین دعوای من همون ۱۶سالگی بود. کی به پای کسی پیچیدم که اینجور عتاب می
کنین؟
-به حاج اصغر زنگ زدم، گفتم اژدر دنبال دردسره... گفت خودش پیگیرش میشه... شمام رعایت بکن... یاسمن از ظهر بیرون نیومده، قبل رفتن به سر بزن بهش، دلگرمش کن.
- من چی بگم آخه، حاجی...؟ باتجربه تر از من پیدا نکردین؟ بگین سمیه و سمیرا بیان شاید زنن، زبون همو بفهمن.
در برابر نگاه طولانی اش مقاومت نمیتوانم کنم.آقامحراب، میخواین برای حل امور خونه و اطراف شما بگم فامیل تشریف بیارن..حلال شماست، بگم خواهرات بیان؟
نمیدانم هدف پدرم از این بحث و داخل کردن من در تمام مسائل یاسمن چیست،اما هرچه هست حاج اکبر را میشناسم،نه کوتاه میآید و نه من از
پس سیاست هایش برمیآیم.
از همان پشت در اتاقش صدای فین فینش میآید،دارد گریه میکند.چند ضربه به در میزنم، منتظر نمیمانم بگوید بروم، لجبازتر از این حرفهاست،
ذبحش هم کنند جیکش درنمیآید.
از چیزیکه میبینم شوکه میشوم، بقچه جمع میکند،دقیقا یک بقچه.
-به سلامتی! اوغور بهدخیر، آبجی؟
نگاهم نمیکند. اشکهایش را با آستین پاک میکند.
-میخوام برم، آقامحراب... موندنم به صالح کسی نیست،جلومو نگیرین.
با آن دامن پهن شده دورش، کوچکتر به نظر میرسد.
-جلوتو نمیگیرم،
چون حق کلا این کارو نداری! یادم نمیاد مدت عقدت رو بخشیده باشم که آزاد بشی تشریف ببری! اون قدرم آدم اپن مایندی نیستم که
ٔ بذارم تو که زن من شدی، حتی
موقت، آواره کوچه وخیابون بشی...جمع کن
اینا رو، یاسی خانم!نذار کدورت پیش بیاد...مردمکهای چشمان درشتش براق از اشک است و میلرزد.
-شما آدم خوبی هستین،طلاقم بدین تموم میشه اینا.من به این داد و بی داداو کتک عادت دارم، شما ندارین... آبروریزی حقتون نیست.
صدایش میلرزد. دست به سینه بالای سرش می ایستم.یعنی فکر میکند وقتی آمد اینجا و فکر من را درگیر کرد، میتوانم بی پناه رهایش کنم؟ بحث عشق و عاشقی نیست. آدمیزاد یک مورچه را کنار خودش نگه دارد و برای خودش بداند هم، سخت دل میکند. او که فقط یک دختر ۲۰ساله ووتنهاست.
- آره حقمون نیست، حق هیچ کدوممون نیست. تو هم جمع کن اینا رو مثل یکی از اعضای خانواده رفتار کن نه عاریتی! اینجا خونه ته، حالا شانست محرم من شدی. به قول حاجی بالا و پایین بریم زن و شوهریه، پاشو... از زن نق نقو
خوشم نمیاد.
جان ندارد بلند شود، آنقدر که کم میخوردو کم میخوابد. ندیده ام بیشتراز چند لقمه بخورد. دستش را میگیرم تا بلند شود.
- از بس لا جونی، نمیتونی بلند شی. فقط ولت کنم دو قاشق غذا بذاریٔ دهنت. انگار با انژکتور کار میکنه... از این من بعد هم اندازه من و حاجی غذا میخوری، شبم بگیربخواب! عین روح سرگردان میچرخی.
-آقامحراب؟!
دیگر اشک نمیریزد. گاهی باید زور گفت و تعیین تکلیف کرد. او را روبرویم میگیرم، صورت مقابلش میآورم. - ببین یاسی... تو مال این خونه ای، حریم این خونه ای... نبینم خریت کنی یه وقت نبودیم پاشی بری ها. زیر سنگم، باشی پیدات میکنم! حسابت با کرام الکاتبینه، فهمیدی؟ ً قطعا خطرناکترین عضو صورت این دختر چشمهایش است؛ چشمان درشت قهوه ای که انگار به قرمزی هم میزند. آرام شانه اش را تکان میدهم.
-فهمیدی دیگه؟ سرتکان میدهد. - نه اینجور به درد خودت میخوره!
بگو محراب من قول میدم آبروتو نریزم و از این خونه فراری نشم. بدون خبرت تکون نخورم، اینو بگو! گونه اش قرمز میشود. ریز میخندد. سعی میکند با دست آن ماه گرفتگی سرخ را بپوشاند، شبیه دختربچه های خجالتیست. -باشه. قول میدم، خب. نگاهش که بالا میآید،میان آن چشمان خیسو مردمک های درخشان چیزی ست که انگار برق به من وصل میکنند. عقب میروم،رهایش میکنم. او هنوز لبخند لرزانی دارد، مژه های خیسش به هم چسبیده. - خوبه. فقط همین از حلقم بیرون میوآید،خیلی سخت، مثل چیزی که در گلو سنگینی کند
به خدا فقط برای آبرو و آرامشتون گفتم، آقامحراب! اژدر و جهان و بقیهشون که آبرویی ندارن، بهترین از ریختنش...اخم درهم میکنم، باز حرف خودش را میزند.
آبرویی که بعد اینهمه سال به اینا بسته باشه بهتر نباشه،یاسمن! آبرو رو خداحفظ میکنه... الانم دست و صورت رو بشور. اینقدرم به هرچی گریه نیفت. اما میدانم چقدر راحت آبروی کسی را میریزند؛ برای هیچ، برای پوچ، فقط برای اینکه لق لقه ای میان زبانشان باشد برای حرف. و میدانم چقدر سخت بعد از آن سرپا میشوی. نه اینکه اهمیتی داشته باشند این مردمی که از نان شبشان واجبتر، پیگیری زندگی دیگران است. لبخند زیبایی دارد، با آن چال کوچک گونه.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
شاید #کینه و #کدورت یکی از #مهلکترین #سمهای #رابطه باشد و در تار و پود رابطه رخنه میکند و آن را مثل موریانه ریز ریز میکند! کینه و کدورت باعث میشود شما حتی وقتی مشکلی در رابطه ندارید و همه چیز خوب است بازهم حال خوشی در رابطه نداشته باشید!
کینه به زبان ساده یعنی #فراموش نکردن آنچه خلاف #میل ما اتفاق افتاده است و #هیجانهای #منفی ناشی از آن فرصت بروز پیدا نکردهاند و گاه و بیگاه فعال میشوند. در واقع کینه کوه آتش فشانی است که درون شما وجود دارد و نمیدانید کی فعال میشود! کینه به زبان روانشناسی نیز نوعی هیجان منفی ابراز نشده است که به صورت موقت #سرکوب یا انکار شده است.
یکی از مهمترین عوامل به وجود آمدن کینه در رابطه این است که شما #شخصیت و #عزت_نفس طرف مقابل را نشانه روید و او #تحقیر شود! یک انسان سالم همیشه از خودش مراقبت میکند و زمانی که سلامتش به #خطر بیفتد خود را در معرض خطر قرار نمیدهد، این میل تکاملی به حفظ سلامت فقط شامل سلامت جسمی نمیشود، انسان ذاتا از خود روانیاش یا همان عزت نفسش نیز مراقبت میکند، زمانی که شما فردی را #تحقیر میکنید برای او یک خطر محسوب میشوید، درست مانند یک پرتگاه که انسانها برای حفظ جانشان از آن دوری میکنند! وقتی جانِ عزت نفس کسی را تهدید میکنید او نسبت به شما حساس میشود و شما را یک خطر تصور میکند! همین حس خطر و گوش به زنگی نوعی کینه در شخص به وجود میآورد که اغلب باعث حالت #تدافعی نسبت به شما میشود حتی اگر درست بگویید و #حسن_نیت داشته باشید.
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
بعضیا سعی دارن هر طور شده بهت بفهمونن که تو خوش نیستی و همیشه یه چیزی کم داری
مثلا همسرت برات #هدیه میگیره در حد توانش یکی میاد میگه خوشگلههااا اما ندیدی فلانی برا همسرش چی گرفته!
.
لباس نو میخری میاد میگه قشنگهها اما ندیدی فلانی لباسش چه خوشگله البته گرونترم هست(نمیدونه که سلیقهها فرق میکنه!)
.
تو امتحان نمره بالایی میگیری همون شخص میاد بهت میگه خیلی خوبه مشخصه با هوشی اما فلانی باهوش تره
.
مسافرت میری میاد میگه؛
حتما خوش گذشته اما خب چرا جای بهتری نرفتی!
.
وسیله برا خونت میگیری میاد میگه آره خیلی خوبه اما باز خیلی چیزا کم داری که تو این گرونی فکر نمیکنم توان خریدشو داشته باشی
(عزیز دلم تو از کجا میدونی من توانشو ندارم!!!)
.
ما هم میتونیم به حرفهاشون #گوش کنیم و متأثر بشیم
و
در عین حال میتونیم از حرفهاشون بگذریم و اونا رو بذاریم به حساب "#بیشعوری"
آدم فقط و فقط خودش میدونه در چه سطحی از #توانایی هست و میتونه چه کارا بکنه و از پس چه کارایی بر نمیاد پس بخودت #ایمان داشته باش و بذار بقیه هرچی میخوان بگن.
و در نهایت یادت باشه حتی اگه چیزی کم داشتی به کسی نگو چون فقط خودت میتونی نداشتههاتو به داشته تبدیل کنی
#بی_شعوری
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدای من
من غیر از تو مهربان و بخشنده ای ندارم غیر از تو کسی را ندارم که از او نیازم را بخواهم از تو که بی نیازی و از تو که قدرتمندی می خواهم که قلبم را شاد و پر از آرامش کنی ..
خدایا !...تو تنها تکیه گاه و پناه من هستی ..تو ای خدای من تنها امید قلب بی تاب و نا آرام منی .
و من ای خدای مهربانم با امید به لطفت با امید به رحمتت به قلبم آرامش میدهم و با خود می گویم که خدای من ! قدرتمندترین و مهربانترین تکیه گاه و پناه من است . و اوست خدای من که ...خیلی خوب و خیلی زود به قلبم آرامش و شادی و خوشحالی را تا همیشه هدیه خواهد داد.
خدای من ! تو را سپاس برای هر آنچه که به من عطا کرده ای و هر آنچه که به من عطا خواهی کرد . تو را سپاس برای اینکه همیشه مواظب و نگهدار من بوده ای . تو را سپاس برای همه ی مهربانی هایت .
خدای من ! تو را سپاس برای آرامش و شادی و خوشبختی که خیلی زود و خیلی خوب با معجزه ای ناب به من هدیه خواهی داد.
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
به نظرم یکی از قشنگترین
عبارتهای قرآن جایی هست
که خدا میگه:
«وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّکَ بِأَعْيُنِنَا»
و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن
که تو تحت نظر و مراقبت ما هستی.
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و هفت ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
- جز گریه کاری نمیتونم کنم،آقامحراب...شما به دلتون نگیرید...شام چی میخورید درست کنم؟ -دمپختک که با باقالی زرد درست میشه.
میدانم بلد است،چند شب پیش یادم افتاد یکبار برای مادرم یک بشقاب آورده بود.من گرسنه،از راه نرسیده بدون آنکه بدانم مال کیست با آن تخم مرغ رو برشته رویش با لذت آن را خوردم. مادرم که آمد گفت این را یاسمن، زن اژدر، آورده بود. -بله، بلدم.فقط انگار باقالیشو ندارین،برم بخرم؟ لب میگزد.انگار یادش میافتد پشت در این خانه هیچ چیز امن نخواهد بود.
-خودم میخرم،میدم عباس بیاره. یادم می افتد عباس را با سر و وضع داغان به خانه فرستادم. -یامیدم یکی از بچه هابیاره..
حاجی خونه میمونه
یاسی
اومیرود.با تمام اطمینانیکه میدهد،با تمام مرد بودنش،اما نمیداند ترس ریشه دوانده در روح با هیچ چیز ریشه کن نمیشود.نه اینکه از اژدر بترسم یاجهان یاپدرم که فقط اسمش را در شناسنامه ام داشتم.ترس وقتی معنا دارد که چیزی برای از دست دادن باشد،نه منی که از اول هم چیزی نداشتم.اما ترس من از جنس دیگریست،اینکه او ازصدمه به آدمهای بیگناه ابائی ندارد.
اژدر حتی اگر شاهرگ کسی راهم بزند نمیترسد؛از هیچ چیز منعی ندارد. حاج بابا داخل اتاقش مشغول قرآن خواندن است که زنگ را میزنند.
با ترس به آیفون خیره میشوم،کسی جلوی دوربین نیست
-من میرم، بابا.میخواهد از راهرو برود که دستش را میکشم
-نرو،حاجبابا...معلوم نیست کیه. لا اله الالله
زیرلب میگوید. -آقامحراب زنگ زد گفت خریدتو داده دست مهدی،برادر عباس،بیاره.
اون بچه از دوربین دیده نمیشه.عقب میکشم، انگار حرف بدی زده ام که او راعصبانی کرده. ببخشیدی میگویم.او میرود.خیلی طول نمیکشد که حاج اکبر با پلاستیک میدآید
-بیا! یاسمن، بابا، ویارونه حاج محراب رو بپز براش. آرام میخندد.نایلون را میگیرم.تا توانسته لپه باقالا خریدهداست
-اینهمه؟مگه چقدرمیخواستم؟-دستش به کم نمیره،این یعنی دوست داره هرچی درخواست کرده.نایلون را میگیرم. پیازهارا سرخ میکنم، خیلی زیاد...این غذای مورد علاقه اژدر بود، با پیاز داغ فراوان و تخم مرغ برشته،
شاید تنهاچیزی که من هم دوستش داشتم،چون همیشه باید زیاد درست میکردم.خرجی هم نداشت.کنارش سیرترشی می خورددو ماست با نعنا.هروقت طلب این غذا را داشت کیفش کوک بود،هرچند که تهش با جسم نحیف من کوکی اش بیشتر میشد.اشکهایم را پاک می کنم، بی اختیار است. درد کتک و آزار تمام هم شود باز علتش و آن تحقیرهای همراهش میشود یک خراش عمیق که حتی نمیشود بخیه اش زد.
امروز هم شاید اگر حاج محراب نبود از دیوار خانه شده بالا میکشید. یاد هوارها و تهدیدهایش هنوز تنم را میلرزاند
از حاج بابا خبری نیست.هوا تاریک میشود کمکم. وقت نماز است که صدای یاالله حاج محراب میآید.دستانش پر از میوه است و یک نایلون بزرگ گوشت آورده.پای چشمش کبود است و من خجالت میکشم نگاهش کنم
- سلام،خسته نباشین. لبخند میزند.
-مونده نباشی، یاسی خانم. چه بوی خوبی میاد. خریدهایش را داخل آشپزخانه میبرد. آنها شام را زود میخورند،بعد از آمدن حاج اکبر از مسجد، اما یک ساعتیست از او خبر ندارم. - حاجی کجان؟ کمکش میروم برایدجابهدجایی وسایل روی میز. -نمیدونم راستش. یه ساعتی هست ندیدمشون... شاید رفتن مسجد. به دنبال پدرش میرود. گوشت زیادی داخل نایلون است، البته او قصاب است و این عجیب نیست. - رفتن زیرزمین... از این گوشت برای کبابی بردار، بقیه شو شب خورد کنیم.چند روز دیگه سالگرد مامانمه، قیمه درست کنیم
یادم رفته بود که سال گرد طوبی خانم نزدیک است. یاد روزی افتادم که نامادری ام خبر داد حاج خانم طوبی در خواب فوت کرده، حتی مراسمش نرفتم.روزها فقط گریه کردم برای زنی که تنها آدمی بود که مرا آدم حساب کرد، زنی که مادرم نبود ولی همان دیدارهای یواشکی و کوتاه هم برایم نعمتی بود
-مامانتون زن خوبی بود. سرش داخل یخچال است. صاف میایستد و نگاهم میکند. - تو دوسش داشتی، میدونم... اونم دوستت داشت... هنوز حاجی برنامه نریخته مهمون هرساله داریم یا نه. استرس به جانم میافتد. چای برایش میریزم، با خرما و پولکی سر میز میگذارم، حاجربابا هم سر میرسد رسد.
برای منم بریز،باباجان
انگار کمی روبهراه نیست،به خاطر دعوای امروز است،کم چیزی نبود بی آبرویی. حالا همه میدانند من، یاسمن، زن سابق اژدر صیغه شده ام، آنهم حاج محراب
-نمیرید مسجد؟ نگاه سنگینی به محراب میکند و کنار او مینشیند
_نه یکم کسالت دارم
رنگ و رویش هم پریده.چای را جلویش میگذارم، دستم را روی پیشانی حاج بابا، شاید تب دارد، اما ندارد.
-تب ندارین که، بدنتون درد میکنه...؟
سوپ درست میکنم الان ،تا شام وقت هست.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
#برای_یک_بانو
#رومانتیک باشید و #دلبری کنید
#ازدواج هایی که رومانتیک نباشند، دیر یا زود شکست میخورند. بنابراین، با یک یا دو حرکت، #فانتزیهای خود را نشان داده و سپس به حالت اول برگردید. با شوهرتان #عاشقانه صحبت کنید، با او #شوخی کنید، او را عاشقانه #لمس کنید، بی اختیار او را #بوس کرده و او را به طرف #تختخواب هدایت کنید. #پیشقدم شدن در حرکات رمانتیک یا رابطه #جنسی به این معنی نیست که شما به برقراری #رابطه نیاز دارید، و این کار شما باعث نمیشود شما در سطح پایینتری نسبت به مردان قرار گیرید. بنابراین اگر دوست دارید حرکت رمانتیکی انجام دهید، دست به کار شده و حرکت مورد نظر را انجام دهید.
شوهرتان را با شیطنتان شگفت زده کنید.
#دلبری_زنانه
#زن_خوب
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#سبک زندگی شما، مدل ۹۹ درجه است یا ۱۰۰ درجه؟
یک #قانون ساده علمی وجود دارد که در ۹۹ درجه سانتیگراد آب داغ هست اما در ۱۰۰ درجه در حال جوش هست و بخار تولید میکند!
میدانید قدرتی که بخار دارد میتواند یک لوکوموتیو را به حرکت در بیاورد!
دقت کنید این همه #تفاوت را فقط "یک درجه" ایجاد کرد!
سبک زندگی شما چگونه است؟
لوکوموتیو زندگی خودتان را چگونه حرکت میدهید؟
اصلاً لوکوموتیو شما حرکت میکند یا منتظر یک روز خوب هستید تا راه بیافتد؟
ماخیلی وقتها تصمیم به انجام کاری میگیریم و خوب هم #تلاش میکنیم اما تلاشمان آن تلاش ۱۰۰ درجه سانتیگرادی نیست!
قبول دارید؟ پس یک مقدار فکر کنید و ببینید برای رسیدن به همین یک درجه بالاتر و دیدن نتایج متفاوت باید چه اقدامی انجام دهید؟
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدایا تو بساز تو بسازی قشنگتره
امیدوارم به هرچی که دوست داری برسی
صبور باش که بهترین ها در انتظارته
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
آرزو میکنم هیچگاه منحنی لبخند روی لبهایت گُم نشود، شوق دوست داشتنهای ماندنیات را هیچ نسیمی با خودش نبرد، آواز لحظههای زنده بودنت را دنیا به گوش هیچ غصهای نرساند. آرزو میکنم آنقدر خودت باشی که رفتنیهایت بروند، نشدنیهایت نشوند، اما تو هیچگاه دست برنداری از طلوع نورها، دوبارهها، امیدها ...
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و هشت ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
نمیخواهم حال ندار باشد.حاج اکبر فرشته ٔ زندگی من است و مرد بینظیری که نایاب است.
-نه باباجان! استراحت کنم روبه راهم.
پای مرغ را از فریزر بیرون میآورم،چند روز پیش آقامحراب آورده بود. زیرآب داغ میگیرم. تا آنها چایشان را بخورند سوپ من هم بار گذاشته میشود.
-اینقدرتو آشپزخونه وول نخور،یاسی...بیابشین.
نگاهم پی لحن کلافه اش به او خیره میشود. اخم کرده، به من نه، کلا ً انگار او هم خوش خلق نیست،نفهمیدم چه شد یکدفعه.
-سوپ بار گذاشتم، آقا...شام حاضره، ولی تا سوپ حاج بابا حاضر بشه صبرکنین.
ازپشت میز بلند میشود.
-خودت جمعش کن، آقامحراب.
چشمم میخ دستهای آن دو میشود،مچ دست او که اسیر پنجه حاج اکبر است.
-فرصت بدین،بایدفکر کنم.
سرشام همه ساکتند و من فکر میکنمدکاش تمام شود امروز با اینحال و هوای سنگین.
-دوست دارین؟
حاج باباسوپش را میخورد. دومین بشقاب آقامحراب است، با ترشی و معلوم
است دوست دارد.
-فکر کنم کسی به اندازه ٔ تو این غذا رو خوشمزه نمیپزه،یاسی.
از مدل تعریفش خنده ام میگیرد. حتی کباب را با این رغبت نمیخورد.
-این غذا رو اندازه موهای سرم درست کردم، آقا! اژدر هروقت کیفش کوک بود...
ازنگاه خیره حاج اکبر و محراب یادم میافتد احمقانه ترین حرف را زدم.
-ببخشید،حواسم نبود... من خودم خیلیاینودوست دارم چون اونقدر
زیاد میپختم که کم نمی اومددمیتونستم دل سیربخورم... منظوری نداشتم
به خدا.
هردو سر پایین دارند. حاجدبابا کم میکشدو آرام میخورد. حاج محراب هم
بالاخره سیرمیشود. نگاهش به بشقاب نیمهٔ خورده من است.
-تخم مرغت کو؟
فقط به اندازه ٔ او و حاجبابا تخم مرغ بود.
-من دوست ندارم.
-فقط سه تا بود، سر میزغذا نشستی. باباجان، بگو کم بود برای شما کشیدم،
نگو دوست نداری.
شرمنده میشوم. او میداند من عاشق تخم مرغ هستم.
-چرا نگفتی تموم شده؟ مثلا ً تو زن این خونه ای،من که خبر ندارم چی نیست،سهم خودتو گذاشتی برای من.
واقعا چیز مهمی هم نیست،نه آنقدر که هر دو ناراحت شوند.
-عیب نداره واقعا...من خالی هم دوست دارم.
سراغ یخچال میرود،آن را چک میکند. اینها برای من تازگی دارد.
-زن که خرجش بیشتر از ارجشه، باباجان...اول خودت! ما مردیم،بنیه داریم.
بیرونم هرچی بخوایم میخریم تو درست میکنی،به خودت برس.
-من برم و بیام.
بیرون میرود،میزدرا جمع میکنم،چایدتازه دم میگذارم. حاج بابا بی حرف پیشی،برخلاف همیشه که باهم حرف میزنیم میرود استراحت کند. نزدیک سالگرد طوبی خانمداست و من به حساب آن میگذارم. دو ساعتی میشودکه
رفته، دلم شور میزند،گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم، امابرنمیدارد. بازهم تماس میگیرم،اما خبری نیست. چراغ اتاق حاج اکبر خاموش است و من بی تاب میشوم و حیاط میشود محل قدم زدنهایم. هوا سرد شده، اما لباس
گرمی ندارم .مهم هم نیست.
دیگر میخواهم به گریه بیفتم. نکند اژدر بلایی سرش آورده؟ میروم پشت در
حیاط داخل دالان جرئت در باز کردن ندارم.
-دروغ میگی،محراب! مگه نه؟
نام او کنجکاوم میکند.صدای یک زن است. بی اختیار به سمت در میروم،
شایدمحراب باشد. صدای آرام یکرمرد می آید. نمیشنوم. در را که باز میکنم
تن او پشت در است. شوکه به عقب نگاه میکند.
-آقا، سالمید...؟ کجایین پس؟ مردم از دلشوره.
نگاهش سرد است، بد وقتی آمده ام. زن را میشناسم؛حمیراست،همسر اول
او. از بین حرفهای سمیه و سمیرا فهمیدم آمده، شوهرش مرده.
-یاسی خانم! تو اینسوز با این لباس اینجاچکار میکنی؟
نگاهم به حمیرا گره خورده. مثل قبلاها زیباست،حتی قشنگتر، او
قشنگترین دختر کل محله بود.
-سلام، حمیراخانم!
نگاهش عجیب است.
-زنت اینه،محراب...؟ زن اژدر...؟ کمبود داری؟
نگاهش جوریست انگار به مدفوع روی زمین نگاه میکند؛یک چیز نجس و کثیف،لحنش از آن هم بدتر است. مگر من چه کرده ام؟
-حمیراخانم! به حسب همسایگی حرفی نمیزنم،زن من حرمت داره...یاسی
جان شما برو تو من میام.
چشمی زیرلب میگویم. خداحافظی میکنم. دل آدم چقدر نازک است؛ لعنتی
به نگاهی میشکند.
محرابومرد است، نه فقط جنسیتش که خیلی ها جنسیت دارند، اما نه آدمند
و نه مرد. قطره های اشکم را پاک میکنم. هوا ابریست،ترکیب سرما و ابر،
شاید باران بیاید. دلم باران میخواهد. دلم به نگاهی شکسته است و به لحنی.
شاید اینروزها زودرنج شده ام. به قول اژدر شاید یه دو نیم لبخند دیده ام هوا
برم داشته که برای دیگران مهمم و داخل آدم.
-چیتو آسمون میبینی جز ابر؟ حرف شنو نیستی اصلاً. مگه نگفتم برو تو،سرده.
نایلون های خرید را کنار حوض میگذارد. عادت پدر و پسر شستن دستها در آب حوض است.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
برخی از خانمها و یا آقایون هستند که وقتی #مشکلی در زندگی مشترکشان پیش میآید، آن را با دوست و آشنا و خانواده در میان میگذارند. گمان نکنید افرادی که به حرفها و درد و دلهایتان گوش میدهند لزوما افراد سالم و درستی هستند. شاید آنها بعدا از #نقطه_ضعف شما و همسرتان استفاده کنند و به زندگیتان #نفوذ کنند و آن را از هم بپاشند. برای هر کسی هر چیزی را تعریف نکنید حتی اگر بی نهایت به او اعتماد دارید. بهتر است در مورد مشکلاتتان با مشاور صحبت کنید و یا برای #تخلیه #احساسات و افکارتان، آنها را روی #کاغذ تخلیه کنید. حتی گفتن #مشکلات به خانوادهها هم درست نیست چون دید خانوادهها نسبت به شما و همسرتان تغییر میکند و بد میشود و از آنجا #دخالتهای #مخرب شروع میشود. بهتر است مشکلاتتان را خودتان حل کنید و #رازدار باشید و به کسی نگویید. اگر به کمک و راهنمایی نیاز داشتید، مشاور متخصص بهترین گزینه برای کمک کردن به شما است
#رازداری
╭
╰─► @hamsarane_beheshti