°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و هشت ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
نمیخواهم حال ندار باشد.حاج اکبر فرشته ٔ زندگی من است و مرد بینظیری که نایاب است.
-نه باباجان! استراحت کنم روبه راهم.
پای مرغ را از فریزر بیرون میآورم،چند روز پیش آقامحراب آورده بود. زیرآب داغ میگیرم. تا آنها چایشان را بخورند سوپ من هم بار گذاشته میشود.
-اینقدرتو آشپزخونه وول نخور،یاسی...بیابشین.
نگاهم پی لحن کلافه اش به او خیره میشود. اخم کرده، به من نه، کلا ً انگار او هم خوش خلق نیست،نفهمیدم چه شد یکدفعه.
-سوپ بار گذاشتم، آقا...شام حاضره، ولی تا سوپ حاج بابا حاضر بشه صبرکنین.
ازپشت میز بلند میشود.
-خودت جمعش کن، آقامحراب.
چشمم میخ دستهای آن دو میشود،مچ دست او که اسیر پنجه حاج اکبر است.
-فرصت بدین،بایدفکر کنم.
سرشام همه ساکتند و من فکر میکنمدکاش تمام شود امروز با اینحال و هوای سنگین.
-دوست دارین؟
حاج باباسوپش را میخورد. دومین بشقاب آقامحراب است، با ترشی و معلوم
است دوست دارد.
-فکر کنم کسی به اندازه ٔ تو این غذا رو خوشمزه نمیپزه،یاسی.
از مدل تعریفش خنده ام میگیرد. حتی کباب را با این رغبت نمیخورد.
-این غذا رو اندازه موهای سرم درست کردم، آقا! اژدر هروقت کیفش کوک بود...
ازنگاه خیره حاج اکبر و محراب یادم میافتد احمقانه ترین حرف را زدم.
-ببخشید،حواسم نبود... من خودم خیلیاینودوست دارم چون اونقدر
زیاد میپختم که کم نمی اومددمیتونستم دل سیربخورم... منظوری نداشتم
به خدا.
هردو سر پایین دارند. حاجدبابا کم میکشدو آرام میخورد. حاج محراب هم
بالاخره سیرمیشود. نگاهش به بشقاب نیمهٔ خورده من است.
-تخم مرغت کو؟
فقط به اندازه ٔ او و حاجبابا تخم مرغ بود.
-من دوست ندارم.
-فقط سه تا بود، سر میزغذا نشستی. باباجان، بگو کم بود برای شما کشیدم،
نگو دوست نداری.
شرمنده میشوم. او میداند من عاشق تخم مرغ هستم.
-چرا نگفتی تموم شده؟ مثلا ً تو زن این خونه ای،من که خبر ندارم چی نیست،سهم خودتو گذاشتی برای من.
واقعا چیز مهمی هم نیست،نه آنقدر که هر دو ناراحت شوند.
-عیب نداره واقعا...من خالی هم دوست دارم.
سراغ یخچال میرود،آن را چک میکند. اینها برای من تازگی دارد.
-زن که خرجش بیشتر از ارجشه، باباجان...اول خودت! ما مردیم،بنیه داریم.
بیرونم هرچی بخوایم میخریم تو درست میکنی،به خودت برس.
-من برم و بیام.
بیرون میرود،میزدرا جمع میکنم،چایدتازه دم میگذارم. حاج بابا بی حرف پیشی،برخلاف همیشه که باهم حرف میزنیم میرود استراحت کند. نزدیک سالگرد طوبی خانمداست و من به حساب آن میگذارم. دو ساعتی میشودکه
رفته، دلم شور میزند،گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم، امابرنمیدارد. بازهم تماس میگیرم،اما خبری نیست. چراغ اتاق حاج اکبر خاموش است و من بی تاب میشوم و حیاط میشود محل قدم زدنهایم. هوا سرد شده، اما لباس
گرمی ندارم .مهم هم نیست.
دیگر میخواهم به گریه بیفتم. نکند اژدر بلایی سرش آورده؟ میروم پشت در
حیاط داخل دالان جرئت در باز کردن ندارم.
-دروغ میگی،محراب! مگه نه؟
نام او کنجکاوم میکند.صدای یک زن است. بی اختیار به سمت در میروم،
شایدمحراب باشد. صدای آرام یکرمرد می آید. نمیشنوم. در را که باز میکنم
تن او پشت در است. شوکه به عقب نگاه میکند.
-آقا، سالمید...؟ کجایین پس؟ مردم از دلشوره.
نگاهش سرد است، بد وقتی آمده ام. زن را میشناسم؛حمیراست،همسر اول
او. از بین حرفهای سمیه و سمیرا فهمیدم آمده، شوهرش مرده.
-یاسی خانم! تو اینسوز با این لباس اینجاچکار میکنی؟
نگاهم به حمیرا گره خورده. مثل قبلاها زیباست،حتی قشنگتر، او
قشنگترین دختر کل محله بود.
-سلام، حمیراخانم!
نگاهش عجیب است.
-زنت اینه،محراب...؟ زن اژدر...؟ کمبود داری؟
نگاهش جوریست انگار به مدفوع روی زمین نگاه میکند؛یک چیز نجس و کثیف،لحنش از آن هم بدتر است. مگر من چه کرده ام؟
-حمیراخانم! به حسب همسایگی حرفی نمیزنم،زن من حرمت داره...یاسی
جان شما برو تو من میام.
چشمی زیرلب میگویم. خداحافظی میکنم. دل آدم چقدر نازک است؛ لعنتی
به نگاهی میشکند.
محرابومرد است، نه فقط جنسیتش که خیلی ها جنسیت دارند، اما نه آدمند
و نه مرد. قطره های اشکم را پاک میکنم. هوا ابریست،ترکیب سرما و ابر،
شاید باران بیاید. دلم باران میخواهد. دلم به نگاهی شکسته است و به لحنی.
شاید اینروزها زودرنج شده ام. به قول اژدر شاید یه دو نیم لبخند دیده ام هوا
برم داشته که برای دیگران مهمم و داخل آدم.
-چیتو آسمون میبینی جز ابر؟ حرف شنو نیستی اصلاً. مگه نگفتم برو تو،سرده.
نایلون های خرید را کنار حوض میگذارد. عادت پدر و پسر شستن دستها در آب حوض است.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
برخی از خانمها و یا آقایون هستند که وقتی #مشکلی در زندگی مشترکشان پیش میآید، آن را با دوست و آشنا و خانواده در میان میگذارند. گمان نکنید افرادی که به حرفها و درد و دلهایتان گوش میدهند لزوما افراد سالم و درستی هستند. شاید آنها بعدا از #نقطه_ضعف شما و همسرتان استفاده کنند و به زندگیتان #نفوذ کنند و آن را از هم بپاشند. برای هر کسی هر چیزی را تعریف نکنید حتی اگر بی نهایت به او اعتماد دارید. بهتر است در مورد مشکلاتتان با مشاور صحبت کنید و یا برای #تخلیه #احساسات و افکارتان، آنها را روی #کاغذ تخلیه کنید. حتی گفتن #مشکلات به خانوادهها هم درست نیست چون دید خانوادهها نسبت به شما و همسرتان تغییر میکند و بد میشود و از آنجا #دخالتهای #مخرب شروع میشود. بهتر است مشکلاتتان را خودتان حل کنید و #رازدار باشید و به کسی نگویید. اگر به کمک و راهنمایی نیاز داشتید، مشاور متخصص بهترین گزینه برای کمک کردن به شما است
#رازداری
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
چگونه می توانيد #زبان_عشق خود را پيدا كنيد؟
ابتدا، #رفتار خود را بررسی كنيد. شما معمولا چگونه #عشق و تحسين خود را نسبت به افراد ديگر نشان می دهيد؟
اگر هميشه دست بر پشت ديگران می زنيد يا آنها را در #آغوش می گيريد، پس شايد زبان اصلی تان تماس بدنی باشد.
اگر سخاوتمندانه به ديگران كلمات #تحسين آميز می گوييد، پس شايد #كلمات تأييد آميز زبان عشق شما باشد.
اگر يك #هديه دهنده هستيد پس شايد آنچه كه می خواهيد هديه گرفتن است.
اگر از خوردن ناهار يا قدم زدن با يك دوست لذت می بريد پس شايد #زبان عشقتان با هم بودن است.
اگر هميشه به دنبال راه هایی برای #كمك به ديگران هستيد، پس خدمت كردن زبان عشق شما است.
زبانی كه شما با آن سخن می گوييد به احتمال بسيار زياد همان زبانی است كه دوست داريد ديگران با شما سخن بگويند.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدایا دلم که برایت تنگ می شود
با آنکه می دانم همه جا هستی اما به آسمان نگاه می کنم
چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد :
بی انتهاست
بی دریغ است و چون یک دست
مهربان همیشه بالای سرماست
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
حس بدی نداشته باش، به خاطر اینکه تصمیماتی گرفتی که باعث ناراحتی دیگران میشه
تو مسئول خوشحالی اونا نیستی
تو فقط مسئول خوشحالی خودتی..
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و نه ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
به نظرتون بارون میاد؟
نگاه اخمآلودی میکند
-تو خودت پتانسیل ابر بودن داری،بارون میخوای چکار؟ بذارنت سیل راه میندازی
فکرنمیکردم گریه ام را دیده باشد
-ببخشید.یه هو دلم گرفت...نگران شدم،گفتم نکنه..
باسر اشاره ای به قدوبالایم میکند
-نیست خیلی پر چربی هستی این حیاط قدم آسته برو، بیا تو همین مونده
تو نصفه نیمه نگران باشی
ازاصطلاحش خنده ام میگیرد.پشت سرش راه میافتم
-نصفه نیمه دیگه چیه،آقا..؟نصف عقل شنیده بودم
آرام حرف میزند. صدایش ته مایٔه خنده دارد
-نصف ونیمه ای دیگه.الان باید دو برابر این بودی،دونسوز شدی،دختر!
کتش خاکیست پشتش،حتما جایی تکیه داده دست میبرم می تکانم
محرم مگر نیست؟دوست مگر نیست؟
برمیگردد نگاه میکند. میفهمدخاکی بوده.
-دم در تکیه دادم دیوار
نگاهش را به چشمانم میدوزد،نمیدانم چرا، شایدمیخواهدحرفی بزنم از
ملاقات آن دو
-عیب نداره، رفت..بدین من اونا رو برید بخوابید،دیر وقته
خریدها را روی میز میگذارد.نایلونها را برمیدارم تا داخل یخچال بگذارم.
دو شانه تخم مرغ خریده،نگاهش میکنم،میفهمد.
-دو شونه تخم مرغ زیاده،آقا! اسراف نکنین
-حاجی گفت دوست داری.بخور شاید دوپره گوشت گرفتی،با کل گوشتو استخونت دو وعده آبگوشت نمیشه گذاشت
شانس میاورم تخم مرغها راگذاشته ام یخچال میوه ها از دستم میافتد
حتی توصیفاتش هم قصابگونه است.از خنده منفجر میشوم.خودش هم میخندد
-مگه من گوسفند و گوسالم آبگوشت بپزین،آقامحراب!
دست به سینه لبخند میزند
-یه قصاب همه رو گوشت میبینه،الان سر جمع چهل کیلونیستی...سمیه ۱۲یا۱۳سالش بود۴۰کیلوبود
میوه ها را جمع میکنم.هرگز فکر نمیکردم،قبل از این هم خانه بودن، که حاج محراب معتمد اصلا بخندد،چه برسد به شوخ بودن
-خب،من همون سن دادنم اژدر دیگه.رشد نکردم که؛دونسوز شدم به قول شما
ته مانده های خنده ام است.یادم نمیآید اینقدر در زندگی خندیده باشم.
-خیلی اذیتت میکرد؟
آخرین نایلون را جا میدهم.
-هرچی بوده گذشته.منم اگه اسمشو میارم،خب از دستم درمیره،آقا
چکار میشد کرد؟
نگاهش خیره است،دیگرلبخند نمیزند.
-چجور راحت میگی گذشت؟من هنوز نمیتونم بگم بعد عروسیم گذشت
دیدیش امشب؟تو زنی.به نظرت چرا اینجور میکنه؟
یک چای برایش میریزم.غمگین است،ناراحت میشوم
-امروز فکر میکردم کیک بپزم،مثل همون که برنامه تلویزیون دستور میداد
دوست دارین؟
آه میکشد و لیوان چایی را میچرخاند
-آره، گاهی خواهرام میپختن.یاد بگیر بپز سرتم گرم میشه.مرد باشی،هرچی خوردنی باشه،دوست داری
ازپایین نگاه میکند.میخندد برای یک لحظه و بعد با انگشتانش آن را روی لب جمع میکند.متوجه منظورش نمیشوم.حرف خنده داری که نزد،زد؟
-آره،مردا خوشخوراکن
-تو خیلی باحالی،یاسی،آدم هم خوشش میادسربهسرت بذاره و هم دلش میخوادباهات حرف بزنه،خجالت میکشم از تعریفش
-خب دوستا اینجورن؟من دوستی نداشتم.یه وقتایی بچه بودم وقتی زن یاسر می اومدکار میکرد برای طوبی خانم.شما وحمیرا خانمو خواهراتون رو
میدیدم حسودی میکردم،آخه کسی بامن بازی نمیکرد
-تو؟چرامن هیچوقت ندیدمت؟نامادریتو یادم می اومد تو مراسما کمک میکرد
ولی تو روخیلی وقت پیشدیدم
روسری ام را مرتب میکنم.هرچند بارها گفته اند سر نکنم،ولی باز راحت نیستم
-خب به نظرتون یه دختربچه با لباس کهنه و دمپایی پاره و موهای توهم پیچیده
و کثیف روش میشه بیادجلو چشم پسر حاج اکبر و دختراشون؟من پشت درخت قایم میشدم
خنده ام میگیرد از تصور خودم در آن روزها،چقدر نزار وکثیف بودم.حمام که درخانه نبود،بعدا یاسر داخل حیاطی یکی درست کرد
-چجور میخندی،یاسی؟زندگی سختی بوده
شانه بالا میاندازم
-خب اونموقع حسودی میکردم و غصه میخوردم،ولی خب الان دیگه گذشته.دردش یه وقتایی هست،ولی میخواستم بگم اون زمون شما دوستای خوبی بودین.من یادمه شما وحمیراخانم،چند بار دیدم خواهراتون نقشه
میکشیدن اذیتش کنن من امشبو نمیدونم.اصلا ً پی جونیستم چیشد
و کی چکار کرد،آقا ولی خب شاید دوستای خوبی بودین،ولی همون فقط دوست.دیگه نمیدانم منظورم را متوجه میشود یانه،اما بافکر من شاید آنها فقط دوستان
خوبی بودند،ولی حتماکه زندگی خوبی باهم نباید میداشتند
حاجبابا هم مثل تو گفت،ولی نمیفهمم الان چشه؟بهش گفتم تو زنمی،حاجی ام همینوگفته..ولی درک نمیکنم شما زنا رو
-خب شاید دوستون داره.
اخم میکند.نگاهش به لیوان است که خالیست. سکوت میکنم
-به کسی نگفتم،ولی به تومیگم خیلی عاشقش بودم.شب عروسی که رفت
تاهمین حالام فکر میکنم چرا اون عاشقم نبود؟حتی یه کمم اگر
دوستم داشت نمیرفت
یعنی اونهمه سال دوستمم نداشت؟
میدانم که یک سوال میتواند مثل خوره مغز آدم را بجود.همیشه از خودم میپرسیدم چرا من باید این همه سختی را تحمل کنم؟
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد)
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
اگر شما وقتی شوهرتان در جمع بی احترامی میکند ، #عصبانی شوید و با او دعوا کنید، اوضاع بدتر میشود. به علاوه در جمع دعوا کردن با شوهرتان فکر نمیکنیم جلوه خوبی داشته باشد. پس بهتر است #خونسرد باشید و سعی کنید #بحث را عوض کنید و یا بی توجه باشید یعنی نه مقابله به مثل کنید و با تندی برخورد کنید و نه با او #منطقی صحبت کنید بلکه اصلا توجهی به آنچه که اتفاق افتاده است نکنید. چرا میگوییم منطقی هم در آن لحظه با همسرتان صحبت نکنید؟ چون فرد #پرخاشگر و عصبانی در آن لحظه نمیتواند منطقی فکر کند. پس صحبتتان بیفایده خواهد بود! صحبت منطقی را موکول کنید به شرایط بهتر.
بعد از اینکه تنها شدید و همسرتان هم #آرام شد، به صورت منطقی و با آرامش با همسرتان #صحبت کنید. به او بگویید که رفتارش یا حرفهایش چه تاثیری روی شما میگذارند و چه احساساتی را در شما ایجاد میکنند. بگویید که چرا این رفتارها و حرفها را دوست ندارید. او را #متهم نکنید. فقط درباره احساسات خودتان صحبت کنید. این کار باعث میشود او بداند که رفتارش اشتباه است و نیاز است #اصلاح کند. البته برخی از افراد اشتباهشان را قبول نمیکنند اما به هر حال گفتن این موضوع با لحن و جملهبندی درست، خالی از لطف نیست و ضروری است.
#بی_احترامی_درجمع
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
◇چطور نقاط ضعفمون رو بشناسیم◇
🔸نکته مهم اینه که دونستن نقاط ضعفمون به اندازه اطلاع از نقاط #قوت مهمه.
🔹در واقع نقطه #ضعف هایی که اغلب سعی در کنار گذاشتن و یا #نادیده گرفتنشون داریم، میتونن رویاهای ما رو #سرکوب کنن و ما رو از انجام خیلی از کارهای بزرگ تو زندگیمون عقب بندازن.
🔸با این وجود، نکته مثبتی که در رابطه با نقاط ضعف وجود داره اینه که ضعفهای ما قابل #اصلاح و بهبودن.
🔹بهترین راه برای پیدا کردن نقاط ضعف، برداشتن یک #قلم و #کاغذ و نوشتن تمام چیزهاییه که ما رو میترسونه.
مثلا میتونید درمورد نگرانیهاتون در مورد تعامل با افراد جدید یا این که گاهی اوقات از انجام کارهای تکراری روزانه خسته میشین و نمیتونید همه چیز رو سر وقت انجام بدین بنویسید.
🔹گام بعدی اینه که چیزی رو که نوشتید به نقاط ضعف واقعیتون، مثل #خجالتی بودن یا #تنبل بودن مرتبط کنید.
🔸پیدا کردن نقطه ضعفها و تلاش برای بهبودشون واقعا میتونه به ما کمک کنه تا #قدرت لازم رو در خیلی از جنبههای زندگیتون بدست بیارین و به موفقیتهای بزرگی برسین.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
ای دوست بدان که
او همیشه آغوشش باز است،
نگفته تو را میخواند
اگر هیچکس نیست، خدا که هست . . .
@hamsarane_beheshti
↴
در دل سختترین اتفاقات هم
میروید گلهای دلخوشی!
مینشیند شبنم خوشبختی و
میبارد باران رحمت خدایی!
کویر هم با تمام خشکی و خس و خاشاکاش
آسمانِ پر ستاره اش را مهمانِ نگاهت میکند و
ماهِ آسمانش، صورت قشنگ تو را
مهتابی و غرقِ زیبایی میکند!
بلد باش حال خودت را خوب کنی
بلد باش در جهانِ پر از اتفاقات تلخ و شیرین
سبزترین ها را جدا کنی و
در گوشهای از دنیایت،
در حاصلخیز ترین خاکِ زندگی بکاری و
فراموش نکنی خدا همیشه و همه جا هست!
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت چهل ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
من ازعشق وعاشقی نمیدونم،آقاولی نمیشه اینجوری... بریدحرف بزنین،اصلا میخواین وقتی حاج بابا نیست برم سراغشون،بگم بیاین حرف
بزنین...؟یازنگی زنگی یارومِی روم
ازجا بلند میشود.اخمهایش درهم است
-یاسی،نمیگم فراموشش کردم،ولی وقتی چیزی شکست درست نمیشه
حتی اگر دوستم داشته که نداشته،من دیگه اون محراب نیستم.به قول توگذشته،اون دوتا بچه داره، زندگی کرده ،فعلا اجالتا تو هم نقش زن من و داسته باش ببینم چی میشه
چشمک میزند،از لحن آخر کلامش میخندم.
-میخواین سلیطه بازی هم کنم؟ واقعی تربشه.
-دیوونه نصفه نیمه پاشو برو بخواب،نمازصبح خواب نمونی.یه فکری هم بایدبرای مراسم مامان کنیم،حاجی هم کلا پکره
یادم رفته بود دل مشغولی مراسم.بازهم مضطرب میشوم. شب به خیرمیگویدو من را با افکارم تنها میگذارد
آشپزخانه را جمع میکنم.به اتاقم میروم که امشب کمی سردتر از شبهای دیگراست. جای لوله بخاری هست،حتما به فصلش وصل میکنند موهایم را باز میکنم تا شانه بزنم قبل از خواب کاش دلم میآمدو کوتاهشان میکردم.حمام رفتن خیلی سخت است و شانه زدن و رسیدن به آنها پیچهای بافت را باز میکنم که چند ضربه به در میخورد.فکر کردم رفته است بخوابد
روسری را نیم بند روی سر میاندازم،سعی میکنم معلوم نباشد این موهای پُردردسرم
-یاسی! بیا
دررا باز میکنم،نه کامل
-امشب سرده،این بافت مال منه.لباسای مامان دیگه نیست بدم بهت،
دخترام که چیزی ندارن.اجالتا ً اینوبپوش، فردا بریم خرید
در را بیشترباز میکنم،یک پلیور مردانه که دو برابر بیشتراز من بزرگتر است
با خنده میگویم:
-راست میگین من نصفه نیمم،این دوسه برابر منه
سرتکان میدهدبا لبخند
-بیابگیرمردم از خواب.فقط قد و قوارهت نیم بنده،ولی مغزت خوب کار میکنه
لباس از دستم میافتد،خم میشوم که برش دارم، موهایم روی زمین رها میشوند.سر که بالا میآورم نگاه خیره اش روی موها و صورتم است.دستی به محاسن کوتاهش میکشد
-شبت به خیر
***
محراب
تنم درد میگیرد از چرخش در تختخواب.افکار مثل مار به دور آرامش وجودم میپیچدو در حد مرگ خفه ام میکند.وضو میگیرم و پای سجاده مینشینم،سخت است تمرکز کردن حرفهای یاسی،حضور حمیرا و رفتار عجیبش،
اژدر و بی آبروی ای که راه انداخت
میدانم امشب پدرم از سرحرفهای مردم به مسجد نرفت.وقتی سربسته سرمیز گفت که چند نفر از رفقایشزنگ زده اند پیجوی اتفاق امروز و تلویحی درباره صنمش با اژدر و زن او پرسیده اند.سالگرد مادرم هم نزدیک است و این هم شده یک علت دیگر.نماز میخوانم برای آرامش،امابیشتر افکار رهایم نمیکنند
به حیاط نیمه تاریک نگاه میکنم و ناخودآگاه دنبال دختر ریزنقشی میگردم
با موهایی بلند،آنقدر که نگاه را خیره میکند،نفس رابند میآورد
دنبال دخترکی که ظاهرا نه سوادی دارد و نه حتی کتابی خوانده و معاشرت
زیادی نداشته،اما رفتار و حرفهایش عجیب منطقی و درست است.شاید
حق با او وپدرم است،شایداز اول هم من دل به آدم نادرستش بسته بودم
دلیکه اگر بخواهم صادق باشم،حداقل باخودم، هنوز هم گاهی میگوید ای کاش..اما ذات انسان است که هرچه دستش نرسد میشود آرزو
چشمهایم میگردد،اما یاسمننیست.حتما خوابیدهاست.بدجور ای نروزها به حضورش عادت کردهام؛به حضورش که عموما بیصداست
راحت میخندد،کینه ندارد،امابه شدت دلنازک است و ترسو..و من عجیب دلم
میخواهدگردن مردی را که این موجود لطیف را آزار داده بشکنم
چیزی به نماز صبح نمانده که پولیوری نازک تن میکنم،خنکی آب و وضوی دم صبح شایدکمی دلم را آرام کند
-طوبی خانم،خدابیامرز،کم سن وسال بود که با مادرش یه روز اومد دم حجره
اون زمان عمو بهرامت بچه بود،با آقاجانم اومده بود اونروز.افتاد زمین،طوبی خانم بلندش کرد و جوری آرومش کرد که تا آخرخرید،بهرام از کنارش تکون نخورد..بهرام خیلی شیطون بود،الانش رو نبین آرومه...اون زمان آتیش پاره بود.
آستین بالامیزند،صدایش پر ازغم است.لب حوض مینشینم.سرما موی دستانم را سیخ میکند
-خلاصه که به آقاجونم گفتم یا این دختریا هیچکس! اسیر مهربونیش شدم
بولله...اون روز قسمت بود برم دم حجره،قسمت بود اونم بیادم
خواست دلم بره برای خانمی و مهربونی مادرت... زن خوب زیاده،یعنی زن خوبه؛ذاتش،خمیرمایه ش،تا دست کدوم مرد بیفته... ولی زنی که دست نامرد بیفته و بازخمیره و پی و بنش زن بمونه و خوب،یه چیزیای خدا براش خواسته.
وضومیگیرد و صلوات میدهد.نمیدانم ته حرف پدرم چیست؛دلتنگ مادرم شده یامنظورش یاسمن است
منتظرختم کلامش میشوم.مسح میکشد
-خلاصه همدم و همدل که رفیقت باشه کمه، باباجان..چشم و گوشت رو بازکن،عقلتم دم دستت باشه..همه تو زندگیشون خواب و خوراک دارن،گردش دارن، زن و شوهر همبستری و همدلی دارن، ولی زندگی همینا نیست...
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
اینکه خانمی در برابر شوهر زورگو اش #مظلوم و #مطیع باشه اشتباهترین کار رو انجام میده
زن #خسته و #منفعل با خودش فکر میکند که: “من تسلیم شوهر زورگویم میشوم تا دیگر #جنگ و دعوایی پیش نیاید.” این گروه از زنان میخواهند به هر قیمتی شده که #صلح را برقرار کنند و به #آرامش برسند. اما از قضای روزگار این برخورد #سلطهپذیر و خادمانه به صلح منتهی نمیشود. شاید از بیرون به نظر برسد که زن و شوهر زندگی آرامی دارند، اما واقعیت این است که میدان نبرد به #درون و #تعارضهای درونی کشیده شده است.
#شوهر_زورگو
╭
╰─► @hamsarane_beheshti