↴
در این روزگار، که ما بیش از هر چیز
به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار ناامیدی
روزنی به اندازه ی سر سوزنی در قلبت پیدا کند
و از آنجا هجوم بیاورد. امید را برای روزهای بد،
ساخته اند؛ چراغ را برای تاریکی
انسان اگر با مشقت و درد و مصیبت روبرو
نمیشد، نه به چیزی ایمان می آورد
نه به آینده ای دل می بست، و نه از امید
سلاحی می ساخت به پایداری کوه!
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و یک ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
اگر رضا نداری، فرقی تو موندنت اینجا نداره، بابا... خداوکیلی،بینی و بین الله رضایت داری؟
نمیتوانم بگویم نه! نمیتوانم روی حرف و خواسته اش نه بیاورم.حاج اکبر چیزیست که بیشتر از یک پدر برایم انجام داده.
-راضی ام،حاجبابا...کی بهتر از آقامحراب.
-اهل خونه،کجایین؟من و بقیه منتظریم برای یه قاشق اسفند.
لحنش خسته است و کلافه.
-ببخشید،الان میارم.
با منقل کوچک و زغال گداخته به حیاط میروم. چند نفر دم در ایستاده اند،
یک گوسفند هم آماده ذبح،با اینکه صدایش میآمد، اما حالا که میبینمش حالم بد میشود. یاد خودم میافتم وقتی اژدر برای نسق کشی که حرفش را گوش کنم من را برد لب باغچه. چاقو را زیر گلویم گذاشت و من چند روز از
ترس زبانم بند آمده بود.
-اونو بده من،برو تو! اینجور چرا اومدی؟چادرت کو، یاسی؟
به سختی چشم از گوسفند میگیرم. احساس سرمای شدید میکنم،دندانهایم به هم میخورند.
میخواین سرشو ببرین؟
منقل را از دستم میگیرد، تنم کرخت است. صدای صلوات میآید،چه چیز میبیند که باعث میشود منقل را به دست شاگردش بدهد و دست
من را بکشد سمت پله ها.
- حالت خوب نیست.برو تو، یاسی!من سر گوسفند رو ببرم سمیه اومد.
نگاهم خیره چاقوی قصابی در دستش میماند. او قصاب است، اینها برایش خیلی عادیست.
-میرم، هلم نده، چه جور دلتون میاد سر ببرید؟
چشمانش میخکوب نگاهم میشود.
-من قصابم، یاسمن! دل اومدن داره؟ تب داری؟
خجالت زده دست از میان انگشتانش رها میکنم و از او جدا میشوم. حرفم احمقانه بود.
خانه به یکباره شلوغ میشود. بچه های سمیرا بزرگند، سروصدایی ندارند، اما دختر و پسر سمیه هیجانزده بالا و پایین میپرند
خانواده شوهرش هم آمده اند. من در آشپزخانه میمانم و وسایل پذیرایی را حاضر میکنم.
سمیراجان! چه خوب کردین یکی رو گرفتین برای کمک، تنهایی سختتون میشد.
لیوان چای از دستم رها میشود وقتی میفهمم طرف صحبتش منم و مخاطبش سمیرا.
-باز که نسوختی،یاسمن جان؟
مانتوی بلند و خاکستری رنگی پوشیده و نگاهش روی من سنگینی میکند.
_نه، سمیراخانم... برید،من میارم سینی رو.
بیشتر شبیه خانم جلسه ایه است تا دکتر متخصص. از نظر رفتار هیچ شباهتی به سمیه ندارد، خشک و رسمی. شوهرش را این مدت ندیده ام، حتی بچه هایش را اولین بار است که میبینم. انگار آن صمیمیتی را که حاج بابا و
محراب با سمیه و خانواده اش دارند با سمیرا و شوهرش ندارند.
با صحبت، مادرشوهر سمیه را بیرون میبرد. زن بدی به نظر نمیرسد، هرچند فکر کرد خدمتکار خانه ام.اگر سمیرا بفهمد که ممکن است همه چیز بین من و برادرش جدی شود رفتارش مهربان نخواهد بود.
-یاسمن خانم! کیسه فریزرا کجاست؟ گوشت بسته بندی کنیم.
امین شوهر سمیه است، خسته به نظر میرسد.
-داخل کشوی اول، راستی مبارکتون باشه قدم دخترتون.
بچه ها صفیرکشان از کنار او به داخل آشپزخانه میدوند
-یاسمن! چای یخ نکرد؟
سمیرا باتشر حرف میزند.انگار بد ناراحت است.
- سمیراخانم! من اومدم دنبال کار. یاسمن خانم، شما نایلون رو ببرید برای محراب من چایو میبرم.
لحن جدی امین تعجب آور است، بدتر از آن اخم و رو برگرداندن سمیراکه میرود.
-من چای رو میبرم.
سینی را از دستم میگیرد.یکی دو روزیکه سمیه میآمد اینجا فهمیدم چقدر آنها عاشق هم هستند. امین مرد مهربانیست،درست مثل سمیه.
چادر نمازم را سر میکنم، غیر از آن چادری برای خانه ندارم. نمیخواهم باز هم محراب غیظ کند.
- صبر کن!
ٔ دستم به دستگیره در میماند. داخل راهرو خروجی میآید. نگاهش مثل
حاج اکبر نافذ است. سمیرا ترسناک است، جدیست.
-تو مگه قول ندادی زیر پای محراب نشینی؟
تنم میلرزد از نگاه و کلامش.جلوتر میآید،قدش بلند است و من بیشتر میترسم.
- تو چی داری که بخوای بشی زن برادر من؟
اصلا به خودت نگاه کردی؟
به اون خانواده آش و لاش، یه مشت موادفروش و قالتاق. بیای بشی زن برادر
من؟ تو...
-اون چی...؟
از شنیدن صدای حاج بابا نفس میگیرم، او نفس میبرد. با خشم نگاه از چشمانم میگیرد.
-اون چی..؟
- حاج بابا، شما که عاقلید..
امین هم کنار حاج اکبر ایستاده، با اخم و جدیت
-بذار مهمونای سمیه برن، حرفتو بزن..به یاسمن کار نداشته باش! طرف حسابت من و محرابیم.
نگاهش به من میافتد
-برو باباجان..الان صدای محراب درمیاد.
-بدین من کیسه ها رو میبرم.یه سینی چای بریزید بیام ببرم،پنج تا لیوان پر و پیمون، آبجی.
سمیرا زیرلب چیزی میگوید، اما متوجه میشوم نه حاج اکبر و نه امین هیچکدام قبل از او نمیروند
-سمیرا دختر خوش قلبیه،باباجان..ولی شما یه مدت به بد خلقی اش توجه
نکن...برای منم از اون چای خوش رنگت بده..
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
آقایی که میگی خانمم منو به حساب نمیاره !!!!
شما خودت به شخصه چقدر برای خانمت #ارزش قائل هستی و او را جدی میگیری؟
مطمئن هستید که به او #کم_محلی نمیکنی و به حسابش میآوری؟
در برخی زوجها به حساب نیاوردن یکدیگر یک روند است! هیچ یک از این دو نفر نیاموختهاند که رسم زندگی #مشترک را به جا بیاورند و هرکس کار خودش را میکند! یادتان باشد همیشه در هر چالشی در زندگی مشترک ابتدا باید سهم خودتان را از مشکل بیابید در این قضیه هم ابتدا نگاهی به رفتار خودتان بیندازید آیا به حساب نیاوردن یکدیگر از جانب شما هم اتفاق میفتد و همسرتان در حال دفاع و مقابله به مثل است؟ برای رسیدن به این جواب میتوانید از یک شخص بی طرف مانند مشاور کمک بگیرید
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#خیانت فقط رابطه #جنسی نیست!
با تیتر بالا تکلیفمان را با افرادی که تصور میکنند “خیانت فقط رابطه جنسی با فرد دیگری است” روشن کردیم! رابطه جنسی با دیگری، یکی از ابعاد مهم خیانت است که آسیبهای بسیار چالشبرانگیزی برای رابطه دارد اما همه ماجرا نیست. خیلی از خیانتها بدون هیچ گونه رابطه جنسی اتفاق میافتد متاسفانه بسیاری از مراجعینی که درگیر رابطه با فرد دیگری هستند برای توجیه کارشان و رفع ناراحتی همسرشان دائم عنوان میکنند “من که کاری نکردم”، “چیزی بین ما اتفاق نیافتاده” و یا “حالا مگه چی شده؟ ۴ تا دونه پیام بود“! غافل از اینکه “همین ۴ تا دونه” پیام میتواند شالوده #اعتماد همسرشان را در زندگی مشترک چنان از بین ببرد که به سختی قابل ترمیم باشد.
تعریف و معرفی خیانت #عاطفی و احساسی
خیانت عاطفی احساس و #هیجانی است که شخص به یک فرد سوم دارد و سعی میکند آن را از دیگران و همسرش مخفی نگاه دارد یا طوری وانمود کند که چنین چیزی وجود ندارد. حتی گاهی فرد با خودش هم گول میزند و تصور میکند این احساس تنها یک دوستانه یا اجتماعی است که به فرد سوم دارند در حالی که اینطور نیست! فرقی ندارد این احساس در حد یک صمیمیت ساده باقی بماند یا به رابطه جنسی ختم شود در هر صورت از لحاظ عاطفی فرد شخص سومی را در ذهن دارد که خیانت عاطفی به حساب میآید. فرد در این شرایط احساس میکند در مواردی صمیمیت و نزدیکی بیشتری نسبت به همسرش با فرد دیگری دارد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
گفت ببین برای آرامش خودت باید
یه «دایره ی اعتماد»درست کنی!
گفتم«دایره ی اعتماد»دیگه چیه؟؟
گفت برای اینکه اونایی که مهم هستن رو بزاری داخل اون دایره؛کم اهمیت ترهارو بزار روی خط های دایره و اونایی که هم جز هیچ کدوم از دو تا دسته ی بالا نیستن رو بیرون دایره فرض کن!هر وقت هر کسی حرفی زد که اذیت شدی یا کاری کرد که خواستی عصبانی شی و روحتو خسته کنی؛ببین کجای دایره ات هستن؟ببین جز افراد مهم تو هستن یا نه فقط صرفا آدم هایی هستن که میشناسی!؟ببین اصلا ارزش داره که حتی یه لحظه بخاطرشون ناراحت بشی و خودتو اذیت کنی یا نه؟این دایره فرضی رو داشته باش و هر وقت نیاز بود اصلاحش کن این دایره همیشه تا ابد یه راز آرامشت میمونه
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
○•رابطه و #خودشیفتگی•••
◇یک فرد خودشیفتۀ در ابتدا بسیار به شما توجه میکند اما آنگاه که شما را #مجذوب خود کرد، دوباره سرگرم نیازهای خودش میشود. یک فرد خودشیفته بر این باور است که از بسیاری جنبهها از جمله هوش، زیبایی و دوست داشتنی بودن، بر دیگران پیشی دارد. تحمل شما و نقایص شما، چیز دردناکی است که گویا او باید تحمل کند و احتمالاً بارها و بارها آن را به شما گوشزد خواهد کرد. شما در کنار یک فرد خودشیفته رفته رفته از خودتان بدتان میآید چون او با دلیلهایی نسبتا قانع کننده به شما میفهماند که ایرادهای بسیار جدی دارید. از طرفی شما مجبورید ایرادهای خودتان را بپذیرید زیرا در غیر اینصورت طرف مقابل برآشفته میشود و شما را به قطع رابطه تهدید میکند. شما از قطع رابطه وحشت دارید، زیرا او قبلا به شما فهمانده که با یک موجود بسیار خاص ارتباط دارید که قطع رابطه با او یک اتفاق فاجعهبار است.
✔️هیچ راهی جز خروج از رابطه، نمیتواند شما را از تحلیل رفتن در رابطه با یک فرد خودشیفته رها سازد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدایا از تو کمک میگیرم که همواره مرا یاری نمودی، این روزها عجیب به یاری تو نیازمندیم، این بنده ی تو به خود بد کرده حالا پشیمان و از تو درخواست یاری میکند به فریاد رس ای فریاد رس
جز درگاه تو هیچ امیدی نیست ما همواره به امید رحمت تو امیدواریم
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
خوشحال باش. همونی باش که خودت میخوای. اگه بقیه خوششون نمیاد پس بذار همونجوری باشن. خوشبختی یه انتخابه.
زندگی مربوط به اینکه بقیه رو خوشحال کنی نیست
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
◇◇حرفهای مبهم و سردرگم
یکی از دلایلی که همسران در موقعیتهای خاص نمیتوانند به خوبی از عهدهی حل مشکل بر آیند این است که قادر به توضیح مشکل نیستند. آنها نمیتوانند به خوبی با جملاتی صریح و روشن مسئله را تعریف کنند و انتظارات خود را بیان کنند. حرفهایی که آنان به هم میزنند اغلب ادبیاتی پیچیده، گنگ و مبهم است که در واقع هیچ اطلاعاتی را انتقال نمیدهد. اگر واژهها نتوانند به خوبی مفاهیم را منتقل کنند، نمیتوان از طرف مقابل انتظار داشت که عکسالعمل مناسبی داشته باشد. از طرفی وقتی کسی نتواند انتظارات خودش را نیز درست توضیح دهد خودش هم نمیفهمد که بالاخره از طرف مقابل چه میخواهد. در چنین وضع آشفتهای تغییر مناسبی اتفاق نمیافتد.
■ چند نمونه جملات مبهم
◇این جملات به دلیل اینکه هیچ به طرف مقابل نمیفهماند که بالاخره شما چه میخواهید و او دقیقا چه کاری باید انجام دهد، مبهم و نامفهوم هستند. اگر ادبیات شما با همسرتان شبیه به این جملات است، انتظار تغییر در او نداشته باشید.
➖من به محبت بیشتر نیاز دارم.
➖تو اصلا به من توجه نمیکنی.
➖رفتارات منو عصبی میکنه.
➖احساس بدبختی میکنم.
➖من به آرامش نیاز دارم.
➖تو منو درک نمیکنی.
➖دوس دارم تلاشتو بیشتر کنی.
➖به خونوادهت خیلی توجه میکنی.
➖تو زندگی احساس مسئولیت نمیکنی.
■ چند نمونه جملات صریح و روشن
◇این جملات به دلیل اینکه به طور واضح به طرف مقابل میفهماند که شما چه میخواهید و او دقیقا چه کاری باید انجام دهد، روشن و صریح هستند. اگر ادبیات شما با همسرتان شبیه به این جملات است، انتظار تغییر در او داشته باشید.
➖تن صدات خیلی زیاده، عصبی میشم.
➖دوس دارم منو بیشتر بغل کنی.
➖گل گرفتن منو خوشحال میکنه.
➖وقتی باهات حرف میزنم به چشمام نگاه کن.
➖دوس دارم هفتهای یه بار با هم سینما بریم.
➖دوس ندارم سر میز شام با مویایل حرف بزنی.
➖میشه شبها یک ساعت زودتر بیای خونه؟
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
شاید وقتی شاهد یک #جر و #بحث باشید دلتان برای طرفی که دائم در حال گریه و گلایه است بسوزد و #حق را به او بدهید و در عوض فردی را که محکم میایستد و حقش را میخواهد #ظالم بدانید و تصور کنید او چقدر بیرحم است که در چنین شرایطی اوضاع را بدتر میکند! اما یک #روانشناس میداند که همیشه فرمول به این سادگی نیست! گاهی افراد برای #کنترل کردن اوضاع در نقش #قربانی فرو میروند و تمام احساسات بدشان را به طرف مقابل نسبت میدهند در صورتی که همه ماجرا این نیست و باید هریک از این دو نفر سهم اشتباهاتشان را بپذیرند و در جهت رفعش قدم بردارند.
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و دو ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
نگاهش به چای ها پر از علاقه است، حاج اکبر رنگ خاصی را برای چای دوست دارد؛ نه کمرنگ نه پررنگ، اما یک طعم تلخی کم را میپسندد.
-بابا بذارید شیرینی هم بیارم براتون، با چای میچسبه.
سینی را روی میز میگذارم،اولویت با حاج باباست. شیرینی و یک چای مطابق
سلیقه اش میریزم.
_دیگه جدی دختر خونه شدی، یاسمن.
بازهم او، انگار دنبال فرصت است که تنها گیرم بیاورد. حاج اکبر مستقیم نگاهش میکند، اما حتی این هم نمیتواند آن نیشخند تمسخر را از روی
لبهایش بردارد.
-ممنون، سمیراخانم! حاج بابا بهترین پدر دنیان.
مثلا میخواهم از زیر طعنه اش فرار کنم. سینی را برمیدارم که بروم.
-بله اون که شکی نیست،بابای ما دلش به هر بی سروپایی بسوزه که طرف وهم
دختری و عروس بودن برداره.
سمیراخانم! وسایلتونو جمع کنین زنگ بزنین جناب سرهنگ بیان سراغتون.
ٔ دستانم میلرزد، چای ها کمی داخل سینی میریزند. نمی مانم برای بقیه حرفها، اما با صدای آرام حرف میزنند.
اشکهایم را با سرشانه ام پاک میکنم. چادر ندارم، تا در خروج پن جدری میروم و حاج محراب را صدا میکنم، اما کسی که می آید شوهر سمیه است. سعی میکنم رو بگیرم که اشکم را نبیند. سینی را میگیرد.
- باز حرف بارتون کردن، خانم دکتر؟! من الان مادرم اینا رو با بچه ها میبرم.
خود محراب میتونه جواب بده. شما خانمی میکنی...
اشکم بند میآید. وحشت زده به او نگاه میکنم.
-نه، آقا امین! شما رو به خدا حرف نزدید که؟ اونا خواهر برادرن، حرف ناحق نمیزنن سمیراخانم. نگید به آقامحراب، اوقات خوششون بد میشه.
نگاهش خیره به چشمانم است. نمیدانم چرا خجالت میکشم و سر پایین می اندازم.
- خودتون نمیدونید ارزشی که دارید رو.
در را میبندد. حاج بابا سر میان دستانش گرفته و همان جاکه ترکش کردم نشسته است.
- حاج بابا...؟ سرتون درد میکنه؟
نگاهش غمگین است وقتی نگاهم میکند.
-تحصیلات شعور رو زیاد نمیکنه، انسانیت به سواد نیست، باباجان! من که نتونستم، ولی تو بچه هاتو جوری بزرگ کن که آدم باشن.
-نه حاج بابا جان! اینجور نگین. همه میدونن بهتر از بچه های شما نیست.
به خدا سمیرا خانم راست میگن...
- حاج آقا! اینجایید؟زحمتو کم کنیم.
مادرشوهر و خواهرشوهر سمیه ایستاده منتظر حاج اکبر برای خداحافظی.
ٔ نگاهشان میخکوب دست من روی حاج شانه یست.
-کجا میری، حاج خانم؟ عروسم، یاسمن، تدارک برایناهار دیده.
امین، پشت سر مادر و خواهرش ایستاده، نگاهش جدی روی من است. حرف حاج اکبر به ٔ اندازه ی کافی معذب میکند،نگاه شوکه مهمان ها بیشتر.
-به سلامتی عروس خانم تونن؟ کسی چیزی نگفت.
نگاه شماتت گرش را روی پسرش میدوزد،
حتما یاد حرفی که زده میافتد.
حاج اکبر از آشپزخانه بیرون میرود و مهمانها هم پشت سرش و من میمانم
با دنیایی پر از سردرگمی. شوخی شوخی همه چیز دارد جدی میشود. دیگر
راه برگشتی نیست.
کار خودت رو با این مظلومنمایی کردی، دختر یاسرمفنگی...؟ اون از
داداشت که چپ و راست ناموس مردمو آزار میداد، اون از شوهرت اژدر که
نمیدونم چرا هنوز اعدام نشده... اینم از پاقدم خودت.
ٔ چادرمشکی پوشیده، رفتن است.
آماده
- سمیراخانم،من تقصیری ندارم...
عصبانی نگاهم میکند. هنوز سروصدای بازی بچه ها میآید. انگشت اشاره اش را به سمتم میگیرد.
- من امثال شما رو زیاد دیدم، روزی چندتا مثل تو میان که یا حرومزاده هاشونو سقط کنن یادنبال دارو برای سوزاک و هزارتا درد و مرضن... یا بچه های معتاد دارن...
نگاهم کشیده میشودبه پشت سر او و محراب که با نگاهی خشمگین ایستاده و گوش میدهد. اشاره میکنم به خواهرش، اما انگار آنقدر عصبانیست که نمیخواهد بفهمد.
-به به! خانم دکتر! خواهر عزیز... باز برزخی شدین...؟ یاسی، پاشو برو ببین
سمیه چیزی نمیخواد؟
مثل فنر، از خدا خواسته میپرم. حتی فرصت نکردم سمیه و بچه اش را ببینم.
- چشم، آقا!
پا تند میکنم برای رفتن، نمیدانم حاج بابا مهمانها را راضی کرده بمانند یا
نه.از اتاق سمیه صدای حرف می آید، پس تنها نیست. به دنبال حضور ٔ مهمانها میروم، صدایشان از مهمانخانه میآید. یادم می افتد شومینه آنجا
هنوز روشن نیست، راه رفته را برمیگردم که به محراب بگویم.
- تو احمقی، محراب! همیشه هم میمونی. اون از اون دختره که هرچی ما گفتیم به دردت نمیخوره گفتی نه، فقط همین. حالام دوباره داری همون کار رو میکنی. اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیانش بد است...
این همه دختر درست
درمون و باخانواده، اصیل. چیه؟نکنه تو و حاج بابا خیریه زدین؟
هردو پشت میز نشسته اند، متوجه حضور من نمیشوند.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
به گذشته بر نگردید
اهمیتی ندارد گذشته را چگونه گذراندید، ممکن است با مشکلات زیادی روبرو شده بـاشید و این مشکل همچنان در زندگیتان حضور داشته باشد اما جهان هستی به گذشته شما کاری ندارد و تنها چیزی که مهمه فـرکانس اکنون شماست.
هم اکنون تصمیم بگیرید که روند زندگیتان را تغییر دهید و به آنچه دوست دارید بیندیشید ... فرکانستان را از نخواستنی ها به خواستنی ها تغییر دهید تا جهان برای شما بهترینها را ارسال کند
- نگویید نمیشود...
- نگویید نمی خواهم....
- نگویید هر بار شکست میخورم...
- نگویید دیگر نمیشود این زندگی را درست کرد.
از پیله ناامیدی در بیا
╰─► @hamsarane_beheshti