eitaa logo
همسرداری
116.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
41 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Q46j.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت اول 🌸 مدتی بود درد کلیه داشتم و اهمیتی نمی دادم. تا این که دردش خیلی شدید شد و رفتم دکتر. بعد از انجام آزمایشات و گرفتن عکس، معلوم شد کلیه ام سنگ سازه و یه سنگ خیلی بزرگ تو کلیه ام هست که با دفع طبیعی از بین نمیره. دکترا گفتن حتما باید عمل یا سنگ شکن بشه. 🌺 من هم که وضع مالی خوبی نداشتم و از عهده هزینه عمل بر نمی اومدم فعلا دست نگه داشتم. 🌼 نوبت شیفت خدمت افتخاری ام تو حرم بود. قبل شیفت وضو گرفتم که برم سر پستم. چشمم افتاد به گنبد حضرت معصومه علیها السلام. دلم شکست. تو دلم گفتم : بی بی جان. من که جز تو کسی رو ندارم. خودتم می دونی که پول عمل رو ندارم. خودت یه کارش بکن! لباس خادمی رو پوشیدم و رفتم سر پستم. 🌸 چند روز گذشت و کم کم دردم آروم شد. رفتم پیش دکتر که گفت اگه واقعا درد نداری یعنی سنگ دفع شده اما امکان نداره سنگ به اون بزرگی دفع شده باشه. مجدد برام یه سری آزمایش و سی تی نوشت. آزمایشات رو که انجام دادم و دکتر دید، در کمال ناباوری گفت که خبری از سنگ توی کلیه نیست! 🌺 اونجا فهمیدم که بزرگترین دردهای عالم رو هم که داشته باشی تو حرم این خانم درمان میشه! 🍃 🌺🍃💌 @hamaaghoosh
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت دوم 🌼شیفت خدمتم بود و توی صحن عتیق روبروی ایوون طلا داشتم زائرا رو راهنمایی میکردم که یه روحانی با حالتی مستاصل اومد سمتمو بعد از سلام و علیک، گفت یه خواهشی دارم ازتون. میشه بیای و سفارش منو به خانم بکنی که مشکلمو حل کنه؟ 🌸به خاطر روحانی بودنش، اول حیا کردم و امتناع کردم اما بعد که اصرار حاج آقا رو دیدم قبول کردم و همراهش رفتم کنار ضریح. به خانم عرض کردم: بی بی جان ایشون مشکلی دارن و منِ روسیاه رو بخاطر این که خادم شما هستم واسطه قرار دادن. منم به عنوان خادم و نوکرتون، ازتون می خوام که مشکل این آقا رو حل کنید. حاج آقا ازم تشکر کرد و رفت. 🌼چند روز بعد همون روحانی با یه دختربچه، پرس و جو کنان منو پیدا کرد و اومد پیشم. تا به من رسید با خوشحالی بغلم کرد و ازم تشکر کرد. فهمیدم که مشکلش حل شده. کنجکاو شدم و ماجرا رو پرسیدم. 🌺اشاره ای به دختربچه همراهش کرد و گفت ما ساکن تهرانیم. این دخترمه و پارسال توی تصادف از کمر به پایین فلج شد. خیلی دوا و دکتر کردیم و نتیجه نگرفتیم. دکترا هم دیگه جوابش کردن. تو این مدت خیلی اومدم قم که شفای بچه مو بگیرم اما خبری نمیشد. تا این که دفعه پیش به دلم افتاد یکی از خادمای بی بی رو واسطه قرار بدم و اینم نتیجه اش ... دخترم صحیح و سالم. . 🌼خیلی احساس غرور کردم و به خودم بالیدم که نوکریِ چنین خانم بزرگواری رو می کنم... 🍃 🌺🍃💌 @hamaaghoosh
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت سوم 🌸زمان جنگ به خاطر این که توی جبهه تغذیه خوبی نداشتیم، زخم معده گرفتم و حتی چند بار دچار خونریزی معده شدم. این مشکل به مرور سخت تر شد. 🌺چند سال بعدش نزدیک ماه رمضون رفتم دکتر که دارویی بهم بده تا بتونم روزه هامو بگیرم. دکتر اجازه روزه گرفتن نداد و گفت با این شرایط تا آخر عمرت نمی تونی روزه بگیری؛ چون باید دو سه ساعت یه بار یه وعده غذایی مختصر داشته باشی. 🌼سال 74 بود که برای مراسم تشییع پدرخانمم اومدیم قم وهمون جا دچار خونریزی معده شدم. خیلی حالم بد شد. دکتر خوردن هرگونه غذا و میوه رو ممنوع کرد. حالم گرفته شد و خسته از این وضع، رفتم تو حرم حضرت معصومه و حسابی باهاش درد دل کردم. آخر هم به خانم گفتم: الان میرم خونه و هر چی برای ناهار درست کرده باشن میخورم! شما هم باید منو شفا بدی... 🌸رسیدم خونه و دیدم ناهار آبگوشته. شروع کردم به تلیت کردن نون تو آبگوشت و خوردن! خانواده شاکی شدن که چرا به حرف دکتر گوش نمی کنم؟ گفتم : همه شاهد باشین که اگه من مُردم، خودم باعثش بودم و کسی مقصر نیست. خلاصه یه ناهار مفصل خوردم و بعد از غذا هم میوه خوردم. از اون روز دیگه هیچ ناراحتی معده نداشتم. 🌺بعد از این ماجرا به پاس لطف خانم، از کرج انتقالی گرفتم اومدم قم. شدم همسایه خانم و خادم افتخاری حرم. حالا هم روزهای یکشنبه تو حرم بی بی نوکری میکنم... 🍃 🌺🍃💌 @hamaaghoosh
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت چهارم 🌸از سال 1341 که شونزده هفده سالم بود افتخار خادمی حرم حضرت معصومه رو پیدا کردم. سال 1375 بود که یه شب ساعت 11 سکته قلبی کردم. سوار آمبولانسم کردند که ببرند بیمارستان کامکار. پسرم از نگرانی با دوچرخه راه می افته دنبال آمبولانس. 🌺وسط راه اعلام میشه که بخش سی سی یو بیمارستان کامکار تخت خالی نداره وآمبولانس حرکت می کنه به سمت بیمارستان خرمی. سر چهار راه بازار که میرسه پسرم آمبولانس رو گم می کنه. همون جا چشمش میفته به گنبد بی بی و راهشو کج می کنه سمت حرم. 🌼پسرم میگه رفتم تو حرم و به حضرت گفتم که خانم! پدر من سی ساله خادم شماست. خواهش می کنم از خدا بخواهین شفای باباموبده! صبح روز بعد، آقا سیدحسن (مسئول انتظامات) زنگ میزنه بیمارستان تا حال منو بپرسه. از اونجایی که سه بار ایست قلبی کرده بودم و دکترها هیچ امیدی به زنده موندن من نداشن، بهش میگن که اگه میخواهید یک بار دیگه هم ببینیدشون امروز بیایید ملاقاتش! 🌸اما به لطف حضرت معصومه شفا گرفتم وبعد از سی وهفت سال خدمت تو حرم بی بی بازنشسته شدم... 🎙(راوی: مرحوم غلامحسین کریم خانی) 🍃 🌺🍃💌 @hamaaghoosh
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت پنجم 🌸چند سالی بود که توفیق خدمت توی کفشداری حرم حضرت معصومه نصیبم شده بود. مدتی توی دستم احساس درد میکردم. به مرور این درد بیشتر شد و دیگه به حدی رسید که بعضی وقتها کفش زائرا رو هم نمی تونستم بردارم و توی قفسه بزارم. 🌺 یه روز یه زائر اومد دو تا کفش یه جا داد و رفت. هر دو رو برداشتم که تو یه قفسه بزارم اما دستم درد گرفت و کفشها افتادن. همکارم اومد از زمین برشون داشت. بهش گفتم ببخشید دستم امروز خیلی درد می کنه. 🌼 گفت: واقعا خجالت نمی کشی جلوی بی بی میگی دستم درد می کنه؟! مثلا خادم حضرتی! این همه آدم از دور و نزدیک میان اینجا شفا می گیرن. اون وقت مگه میشه خانم هوای نوکرشو نداشته باشه؟! 🌸 خیلی دلم شکست. مستقیم رفتم سمت ضریح و با گریه گفتم : خانم جان! شنیدی خادمت چی گفت؟! اگه از در خونه ی شما جواب نگیرم کجا برم؟ ... 🌼حرف دلمو زدم و برگشتم کفشداری. ساعت یازده شب بود. یکی از همکارها اومد و یه لیوان آب خواست تا قرصشو بخوره. گفتم: چه قرصیه؟ گفت: مسکنه. منم یه قرص ازش گرفتم و خوردم. یه کمی درد دستم آروم شد. 🌸از فردای اون شب هر چی منتظر بودم درد دستم دوباره برگرده، خبری نشد! الان مدت ها از اون ماجرا می گذره و خیلی روزا حتی یادم نمیاد که قبلا چنین دردی داشتم. 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت ششم 🌸شب عید بود و دنبال خونه اجاره ای بودم، اما با پول کمی که داشتم خونه گیرم نمی اومد. خادم حرم حضرت معصومه بودم و هر روز که می رفتم سر شیفت، حسابی پیش خانم گلایه می کردم. 🌺یه روز یکی از خدام حرم اومد پیشم و گفت یه دوست قمی داره که تهران زندگی می کنه. شنیده من دنبال خونه می گردم و می خواد منو ببینه! 🌼منم که واسه پیدا کردن خونه به هر دری می زدم، رفتم تهران پیش اون بنده خدا. گفت که چند سالی هست مادر ما از دنیا رفته و خونه اش تو محله آذر قم خالی مونده. یه مقدار تعمیرات لازم داره، اگه دوست داشته باشید می تونم کلید اون خونه رو بهتون بدم که تعمیراتشو انجام بدین و توش ساکن بشید. از خدا خواسته کلیدو گرفتم و برگشتم قم. 🌸خانمم خونه رو دید و پسندید. شروع کردیم به بنایی و تعمیر خونه. چند روز گذشته بود که صاحب خونه زنگ و زد و ازم پرسید اسم همسر شما فاطمه است؟ گفتم: بله! گفت: از ساداته؟ با تعجب گفتم بله از کجا می دونید؟! گفت باید حضوری ببینمتون. توی صحن عتیق حرم قرار گذاشتیم. 🌺اونجا که اومد گفت: دخترم دانشجوی سال آخر پزشکیه. شبی که شما کلید رو تحویل گرفتین، خواب دید مادربزرگش وارد خونه اش تو قم شده و شروع کرده روشن کردن همه چراغ ها و آب و جارو کردن خونه! ازش علت این کار رو سوال می کنه و مادرم بهش میگه: مهمون دارم مادر، یکی از خادمای بی بی به همراه همسرش فاطمه سادات میخوان تو خونه ی من زندگی کنن. باید خونه رو براشون تمیز کنم. 🌸بعد از شنیدن این ماجرا، همون جا از خانم تشکر کردم که چنین عنایتی به من و همسرم داشتن. خونه رو تعمیر کردیم و الان سال هاست که اونجا ساکنیم و هر سال مراسم روضه می گیریم و زیارت امام حسین می خونیم... 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت هفتم 🌸خانمم پا درد شدیدی داشت به حدی که حتی نمی تونست چند لحظه روی پاش بایسته تا کارای خونه رو انجام بده. دکترها هم نمی تونستن علت درد رو تشخیص بدن. 🌺یه روز که شیفت خدمتم توی حرم حضرت معصومه بود اومدم لباس فرم رو بپوشم دیدم کثیف و نشسته است. خانمم گریه اش گرفت و عذرخواهی کرد که به علت پادرد نتونسته لباس ها رو بشوره. 🌼گفتم اشکال نداره خودم از حرم برگشتم، لباسهارو می شورم. خواستم از خونه بیام بیرون که خانمم صدام زد و با گریه گفت: تو که چند ساله خادم حرمی چرا از حضرت معصومه شفای منو نمی گیری؟! دلم شکست و با حالی خراب راهی حرم شدم. 🌸توی کفشداری که نشسته بودم با خودم خلوت کردم و تو دلم به حضرت گفتم: خانم اگه همسرمو شفا ندین دیگه نمیتونم اینجا بیام. چون مجبورم بمونم خونه و کارای خونه رو انجام بدم. شیفتم که تموم شد برگشتم خونه. دیدم که خونه مرتب شده و خانمم سرپاست و داره گریه می کنه! با تعجب رفتم سمتش و ماجرا رو پرسیدم. 🌺 خانمم گفت: وقتی شما رفتی چند دقیقه خوابیدم. تو خواب یه خانمی اومد پیشم و دستی به پاهام کشید. به من گفت. 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت هشتم 🌸یه خونه کوچیک کلنگی بهم ارث رسیده بود. هرچی پول داشتم جمع کردم و دار و ندارمو فروختم تا بتونم اون خونه رو بسازم که از مستاجری در بیام. شب شیفت خدمتم تو حرم بود. ماشین گچ از راه رسید و خالی کرد. به پسرم سپردم مراقب باشه و تا صبح بالاسر مصالح باشه. 🌺رفتم حرم و توی کفشداری مشغول خدمت بودم که بارون شدیدی گرفت. نگران بودم که گچ ها زیر بارون خراب بشن. اون موقع هم تلفن نداشتیم که زنگ بزنم و پسرمو آگاه کنم. همکارم که می دونست دیگه پولی برام نمونده گفت من هستم تو برو یه سری به خونه بزن و برگرد. 🌼از اونجایی که حرم خیلی شلوغ بود دلم نیومد برم. گفتم توکل بر خدا ان شاءالله که چیزی نمیشه. شیفت خدمتم تموم شد. 🌸با عجله ونگرانی رفتم سمت ساختمون. دیدم که روی گچ ها فقط یه کمی نم داره. از پسرم پرسیدم که موقع بارون چطور شد؟ گفت این طرف خیلی بارون نیومد و فقط در حد چند قطره بارید. 🌺اون جا بود که دیگه ایمان پیدا کردم حضرت معصومه خادماشو فراموش نمی کنه. 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت نهم 🌸توی یه دوره ای از زندگیم مشکل شدید مالی پیدا کردم. تا اونجایی که می شد از این و اون پول قرض گرفتم. دیگه بدهی ام به حدی شد که صدای طلبکارها دراومد. 🌺یه شب یکی از طلبکارها اومد دم خونه و شروع کرد داد و بیداد کردن و هرچی ازش مهلت خواستم بیشتر سر و صدا کرد. تا اینکه بالاخره گفت یه روز بهت وقت میدم. اگه تا فرداشب پول منو ندی، آبروتو همین جا جلوی در و همسایه ات می برم! 🌼فردا صبحش شیفت خدمتم تو حرم حضرت معصومه بود. همون اول کار رفتم پای ضریح و به حضرت گفتم: خانم جان! من امشب بیست هزار تومن نیاز دارم. هرجوری شده بهم برسون. 🌸از اونجا رفتم سر شیفتم. نزدیک اذان ظهر مسئول دفتر کفشداری فرستاده بود دنبالم. وقتی رفتم دفترش گفت که خانمت زنگ زده بود گفت یه زنگی به خونه بزنی. تا شنیدم تو دلم آشوب شد که نکنه باز طلبکار رفته دم خونه! چون معمولا خانمم وسط روز زنگ نمی زد. 🌼با دلهره شماره خونه رو گرفتم. خانمم گوشی و برداشت و گفت : تو آقای حامدی می شناسی؟ گفتم: آره چطور مگه؟! گفت: امروز بیست هزار تومن پول آورد دم خونه گفت که نذر کرده بودم اگه مکه مشرف بشم بیست تومن به عنوان هدیه به یکی از خادمای حرم بدم. خداروشکر امروز نذرم ادا شد و چون شما رو می شناختم، پول رو آوردم به شما تقدیم کنم... 🌸من این طرف تلفن دیگه سر از پا نمی شناختم. گوشی رو قطع کردم و سریع خودمو رسوندم کنار ضریح و از خانم تشکر کردم. 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت دهم 🌸از ابتدای جوونی افتخار ذاکری و خادمی حضرت معصومه رو داشتم. 🌺بچه اولم دو سالش بود که مریض شد. یه بار نصف شب تب شدیدی کرد و حالش بد شد. همسرم گریه می کرد و اصرار داشت که ببریمش دکتر. 🌼با این که اون زمان شب ها دکتر گیر نمی اومد، بهش گفتم خودم تنهایی می برمش. یه پتو دور بچه پیچیدیم و از خونه زدم بیرون. بدون معطلی و مستقیم خودمو رسوندم حرم بی بی. با بچه تو بغل رفتم نشستم بالاسر. 🌸رو به ضریح کردم و گفتم: خانم جان. دکتر اصلی خودتی. تو رو به حق بابات موسی بن جعفر یا بچه مو شفا بده یا این که از خدا بخواه امشب جنازه من ‌و بچه رو با هم از حرمت ببرن بیرون. 🌺همین جور تو حال خودم بودم که دیدم بچه بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. بدون این که به کسی چیزی بگم، بچه رو بغل کردم و با سرعت برگشتم خونه. بچه تو راه خوابش برد. وقتی رسیدم خونه همسرم پرسید چی شد؟ گفتم که بردم دکتر و بچه خوب شد و الانم خوابیده. گفت: پس داروهاش کو؟! 🌼بهش گفتم که راستش دکتر نرفتیم. بچه رو بردم حرم و از خانوم شفاشو گرفتم. 🌸همسرم زد زیر گریه! فکر کردم گریه اش به خاطر نگرانی از حال بچه اس. بهش گفتم که باور کن بچه خوب شده و اصلا دیگه تب هم نداره. گفت: شما که رفتین، آروم و قرار نداشتم؛ نفهمیدم چی شد که خوابم برد. خانم حضرت معصومه اومد به خوابم و بهم گفت : بلند شو! همسرت اومد و ما بچه ات رو شفا دادیم ... 🌺فردای اون روز بچه‌مون صحیح و سالم از خواب بیدار شد و ما هیچ وقت یادمون نمیره که سلامت بچه‌مون رو از خانوم حضرت معصومه داریم. 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت یازدهم 🌸شیفت خدمتم توی حرم تموم شد و رفتم سمت خونه. سر کوچه که رسیدم دیدم جلوی در خونمون شلوغه. 🌺برادر خانمم اومد جلو و گفت محمد (پسرم) از پشت بوم سه طبقه افتاده توی حیاط و باید بریم بیمارستان. خودمو با عجله رسوندم بیمارستان. 🌼دکتر گفت: پسرتون تو کماست. علائم حیاتی اش هم خیلی امیدوار کننده نیست. خیلی پیگیر شدم تا اینکه متوجه شدم دکترها واقعا قطع امید کردن. 🌸وقتی پسرمو از نزدیک دیدم یه جورایی خودم هم قطع امید کردم. 🌺تنها کاری که تو اتاق آی سی یو تونستم انجام بدم این بود که رو کردم به حرم حضرت معصومه و با دل شکسته گفتم: خانم جان خودت نجاتش بده. 🌼تا به خودم اومدم دیدم پسرم چشماشو باز و بسته کرد... یکی دو روز بعد پسرم به هوش اومد و یه مدت بعد هم مرخص شد. 🌸الان سال ها از اون ماجرا می گذره و پسرم از برکت خانم حضرت معصومه صحیح و سالم داره زندگی می کنه. 💌@hamsardarei
➕داستان "علیهاالسلام"|قسمت دوازدهم 🌸 یه خونه کوچیک کلنگی بهم ارث رسیده بود. هرچی پول داشتم جمع کردم و دار وگ ندارمو فروختم تا بتونم اون خونه رو بسازم که از مستاجری در بیام. شب شیفت خدمتم تو حرم بود. ماشین گچ از راه رسید و خالی کرد. به پسرم سپردم مراقب باشه و تا صبح بالاسر مصالح باشه. 🌺 رفتم حرم و توی کفشداری مشغول خدمت بودم که بارون شدیدی گرفت. نگران بودم که گچ ها زیر بارون خراب بشن. اون موقع هم تلفن نداشتیم که زنگ بزنم و پسرمو آگاه کنم. همکارم که می دونست دیگه پولی برام نمونده گفت من هستم تو برو یه سری به خونه بزن و برگرد. 🌼 از اونجایی که حرم خیلی شلوغ بود دلم نیومد برم. گفتم توکل بر خدا ان شاءالله که چیزی نمیشه. شیفت خدمتم تموم شد. 🌸 با عجله ونگرانی رفتم سمت ساختمون. دیدم که روی گچ ها فقط یه کمی نم داره. از پسرم پرسیدم که موقع بارون چطور شد؟ گفت این طرف خیلی بارون نیومد و فقط در حد چند قطره بارید. 🌼اون جا بود که دیگه ایمان پیدا کردم حضرت معصومه خادماشو فراموش نمی کنه. 💌@hamsardarei