#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_47
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران،برای تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود..
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..)
عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ای نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایده ست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ای که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
سلااااااام 😊✋
صبح بخیر دوست خوبم ☕😊🍀
سلامی به زیبایی عشق💚
به طراوت لبخند😊
به روشنایی خورشید☀️
به سبزی غزل🍀
به رایحه مریم و شب بو🌼🍀
به شما دوستان گلم 🍀
#سلام_صبحتون_پر_از_عطر_خدا 💚🌼💚
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
💚از امام صادق عليه السّلام سوال شد:
🍃شخصی که سخنان شما را نشر مي دهد
و آن را در دل شيعيان استوار مي کند،
افضل است يا شخصی که
فقط عبادت را پیشه کرده است🍃
💚حضرت فرمودند:
🍃آن که سخنان ما را نشر دهد
و آن را در دل شیعیان استوار سازد
از هزار عابد برتر است.✅
📗اصول کافی/ج۱/ص۳۳/ح۹
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#هنرهمسرداری
#بانـــــــــــــــــــــــوان_عزیز
👌مواظب باشید ‼️
‼️دیگران آن قدر همسر شما را تحسین و تشویق نکنند
👈❌که جای شما را بگیرند❌👉
یک مــــــــــــــــ👨ــــــــــــــرد برای
#تشویــــــــــــق👏
و #تحسیــــــــــــــن👏
⏪بیش از هر کسی به #همسرش نیاز دارد .✅
✍ #کپی_فقط_با_ذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرانه
👈بعد از ازدواج با یک فرد
✍ باید همیشه یادتان باشد که
👈 ممکن است در زندگی با اشخاصی زیباتر از او رو به رو شوید.
⏪ اما تعهد و مسئولیت پذیری یعنی
‼️ چشم بستن بر هوا و هوس های بعدی
🙏و احترام گذاشتن به انتخابی که قبلا داشتهاید.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈وقتی همسرتان میخواهد قدرت طلبی کند و قدرتش را به شما نشان دهد و به رخ بکشد؛
👈‼️ شما باید برای آنکه از جنگ قدرت جلوگیری کنید،
👈❌در مشاجرات دنبال بُرد نباشید.
👌 وقتی عصبانی هستید. با همسرتان وارد بحث نشوید.
✍ #کپی_فقط_با_ذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
🔵 نیازهای زنان در زندگی مشترک :
❣عطوفت و مهر ورزی
❣گفتگو و درد دلهای صمیمانه
❣ارتباط تعاملی و همدلانه
❣صداقت و صراحت
❣حمایت مالی
❣همسری که خانواده اولویت زندگی وی باشد
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
آرزو میکنم ❣
یکی باشه که باهم اینجوری باشین :❣
"به هم شبیه، ❣
به هم مبتلا، ❣
به هم محتاج"...😘😍💕❣💕
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
😍😍😍
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_48
خشکش زد.. چشمانش شیشه ای شد.. لبخند کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند.
سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..)
جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود..و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد..
گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد.صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش..
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من می گذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم تپش های قلبم کوبنده تر میشد.
هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم.
اما..حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور می ترسیدم.
ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد.
زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهای شان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر می کردند..
به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محض رضای خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس..
روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم..
و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القای تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان..
انگار ایرانی با فکر کردن میانه ای نداشت..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
سه شنبه تون عالی🌺🌸
ان شـاءالله
امروز بهترین روز🌺🌸
زندگیتون باشـه 🌺🌸
حــال خـوب
دلخـوشی فراوان 🌺🌸
رزق و بـرکت بسیار
لبریز از شـادی و آرامش🌺🌸
موفقیت پـی درپـی و
نگـاه مـهربان خــدا نصیبتون 🌺🌸
#سلام_صبح_بخیر😊🌸
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
@hamsardarry 💕💕💕