🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت 5⃣3⃣
🌷مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم.
از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد.
به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد.
به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت.
وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود.
مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد.
من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت:
مامان زینب هم همین جاست.
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت 6⃣3⃣
من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت:
یکی از اقوام بود سلام هم رساند.
من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است...
آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند.
تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است.
بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم.
به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم :
ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور .
او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند..
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت 7⃣3⃣
🌷 ... بعد از او برادرم را برای این کار فرستادم او هم به در سپاه رفته بود و به یکی از برادران پاسدار گفته بود که رضا بدیهی شهید شده؟
انها هم به خیال این که برادر من اقوام رضا بدیهی است به او گفته بودند نه خیر مرتضی جاویدی شهید شده است.
او هم دیگر به خانه دایی ام نیامد و مستقیما به روستا رفته بود, خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم .
یک لحظه متوجه شدم که یک ماشین جلو خانه دایی ام توقف کرد. خوب که کنجکاو شدم فهمیدم که ماشین سپاه است . دختر دایی ام هم که از همه جریاناتی که آنجا می گذشت بی خبر بود به داخل منزل آمد و به دایی ام گفت: ماشین سپاه آمده و با شما کار دارد.
دایی و زن دایی ام نگاه تندی به من کردند و سراسیمه جلو در حیاط رفتند. بعد از چند لحظه ای زن دایی برگشت و برای اینکه رد گم کند رو به دختر دایی ام کرد و گفت: این که ماشین سپاه نبود دوستان پدرت بودند چرا بی خودی حرف می زنی .
هر چه دختر دایی ام اصرار می کرد که آنچه او دیده ماشین سپاه بوده با پافشاری بیشتر دایی و زن دایی ام مواجه می شد.
من که سرم درد گرفته بود و نمی دانستم چه کار کنم و با خود می گفتم:
خدایا اینجا چه خبر است اگر آقای بدیهی شهید شده پس این همه رفت و آمد به اینجا برای برای چه چیزی است.
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت 8⃣3⃣
شب شد که دایی ام کنار من نشست و در آن لحظه احساس کردم که دایی ام می خواهد مطلبی به من بگوید. مرتب این پا و آن پا می کرد تا این که طاقتش تمام شد و و به من گفت: دخترم بلند شو و به جلیان برو!
اشک در چشمانم حلقه زده بود رو به دایی ام کردم و گفتم می خواهم این جا بمانم و در مراسم خاک سپاری آقا رضا شرکت کنم و از حال آقا مرتضی باخبر شوم.
دایی گفت:دخترم فکر می کم آقا مرتضی خبر ندارد که شما این جا هستید به سپاه زنگ زده و با آقای نجفی صحبت کرده و به همین خاطر ایشان به جلیان رفته که شما را از سلامتی او مطلع سازد.
🌷خودم هم نمی دانم چرا بعد از صحبت دایی ام راضی شدم که به روستا برگردم . سریع وسایلم را جمع کردم و به جلیان رفتم. وقتی از ماشین پیاده شدم زینب خواب بود وقتی وارد منزل شدم و درب اتاق را باز کردم دیدم که همه جمع شده اند و گریه می کنند.
برای یک لحظه نمی دانستم که کجا هستم. تمام خانه و کسانی که انجا نشسته بودند دور سرم می چرخیدند. همان جا نشستم. دیگر همه چیز برایم روشن شد.
و فهمیدم که سرنوشت من هم همان طور رقم خورد که بر سر مابقی خانواده های ساکن در هتل آمده بود.
بعد از چند لحظه ای متوجه شدم که آقای ذوالقدر و بنایی نزد من آمدند و خبر از دست دادن میوه دلم را به من دادند و آن موقع بود که فهمیدم مابقی مسیر را باید تنها طی کنم.
در آن روز خیلی مواظب من بودند که خدای نکرده به فرزندی که در شکم دارم آسیبی نرسد و خودم هم تقریبا به فکر این قضیه بودم و یادم نمی رود آن لحظه جدایی ،لحظه ای که همیشه فکرش مرا آزار می داد..
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت 9⃣3⃣
🌷زمانی که برای پیشباز جنازه به پلیس راه رفتیم جمعیت مشتاق آنقدر زیاد بودند که تمام جاده را مسدود کرده بودند .
من در آن مجلس کسی را ندیدم که آرام و قرار داشته باشد و مانع از خاکسپاری مرتضی می شدند. بعد از انتقال این عزیز به روستا تنها عاملی که باعث شد شهید مرتضی را به خاک بسپارند سخنرانی آقای اسدی بود که به آنجا آمده بودند .
وی مردم را سرگرم سخنرانی خودش کرد و عده ای هم آقا مرتضی را به خاک سپردند.
🌷چندان طولی نکشید که فرزند دوم مان هم به دنیا آمد و طبق خواسته خود آقا مرتضی قبل از شهادتش نام او را زهرا گذاشتیم. البته نظر اولیه خود آقا مرتضی این بود که نام او را ام الکلثوم بگذاریم . پیشنهاد نام زهرا هم برادرم داد اما من گفتم می خواهم اسمی برای دخترم بگذارم که خود آقا مرتضی به من گفته بود.
روز بعد یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت: من دیشب آقا مرتضی را در خواب دبدم و ایشان سفارش کردند که نام دخترش را زهرا بگذارند .
من هم چون گفته این بنده خدا برایم حجت بود این کار را کردم.
🙏 سلامتی سر کار خانم امنه روستایی همسر شهید مرتضی جاویدی و کلیه, همسران شهدا, شیرزنان با غیرت و صبور میهنم که داغ عشق را بر سینه خود تحمل می کنند, صلوات.
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
🔴 پـــــــــایان
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
✫⇠قسمت 1⃣
مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده.
حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز.
حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم.
این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند.
معمولا در یک محیط کوچک آن هم روستای جلیان که ما در آن زندگی می کردیم همه مردم ه مدیگر را می شناسند و به اخلاق و رفتار یکدیگر آشنایی کامل دارند. علی الخصوص در زمان گذشته و قبل از انقلاب که شناخت ها بهتر از زمان حال بود.
شناخت من نسبت به مرتضی از زمان کودکی و آن هم در محیط با صفا و صمیمیت روستا بود. بخصوص که ایشان پسر خاله من هم بودند.
ایشان در خانواده ی دارای ایمان قوی و اخلاق مثال زدنی و از همه مهمتر خوش رویی و خنده رویی زیاد از حد ایشان بر سر زبان ها بود.
من خودم علاوه بر مسئله اقوامی که بیان کردم با بوجود آمدن چند حادثه بیشتر با او آشنا شدم و آن هم بر می گردد به فعالیت های قبل از انقلاب مرتضی.
یادم هست حدودا دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس پنجم ابتدایی بودم و بواسطه پیشینگی مذهبی که در خانواده ما بود علی رغم اینکه هیچ کس حق نداشت محجب بر سر کلاس بشیند من این کارا نمی کردم و با روسری بر سر کلاس نشسته بودیم. در همین حال مدیر مدرسه پس از اطلاع از این عمل ما به سر کلاس آمد و با چهره خشمگین خود رو به ما کرد و گفت:مگر شما از قوانین و مقررات مدرسه اطلاع ندارید، مگر سر صف نخواندیم که از این پس کسی حق ندارد با روسری به مدرسه بیاید.
ما که تقریبا از این برخورد خانم مدیر ترسیده بودیم . چند لحظه ای مدیر مکث کرد تا ما اقدام به بیرون آوردن روسری های خودمان بکنیم ولی تصورات ایشان غلط از آب بیرون آمد و با لحن تندبری رو به ما کرد و گفت:مگر با شما نبودم!
پس از اینکه مدیر مایوس شد ما را از سر کلاس بیرون کشید و مرتب تنبیهمان کرد. وقتی که آقا مرتضی از این قضیه با خبر شد ناراحت شد و به طریقی مدیر مدرسه را مورد اعتراض خود قرار داد که ما توانستیم با حجاب سر کلاس برویم.
مرتضی از همان زمان کودکی به حجاب اهمیت داد و برای آن حساسیتی خاص قائل بود...
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
✫⇠قسمت 1⃣
مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده.
حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز.
حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم.
این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند.
معمولا در یک محیط کوچک آن هم روستای جلیان که ما در آن زندگی می کردیم همه مردم ه مدیگر را می شناسند و به اخلاق و رفتار یکدیگر آشنایی کامل دارند. علی الخصوص در زمان گذشته و قبل از انقلاب که شناخت ها بهتر از زمان حال بود.
شناخت من نسبت به مرتضی از زمان کودکی و آن هم در محیط با صفا و صمیمیت روستا بود. بخصوص که ایشان پسر خاله من هم بودند.
ایشان در خانواده ی دارای ایمان قوی و اخلاق مثال زدنی و از همه مهمتر خوش رویی و خنده رویی زیاد از حد ایشان بر سر زبان ها بود.
من خودم علاوه بر مسئله اقوامی که بیان کردم با بوجود آمدن چند حادثه بیشتر با او آشنا شدم و آن هم بر می گردد به فعالیت های قبل از انقلاب مرتضی.
یادم هست حدودا دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس پنجم ابتدایی بودم و بواسطه پیشینگی مذهبی که در خانواده ما بود علی رغم اینکه هیچ کس حق نداشت محجب بر سر کلاس بشیند من این کارا نمی کردم و با روسری بر سر کلاس نشسته بودیم. در همین حال مدیر مدرسه پس از اطلاع از این عمل ما به سر کلاس آمد و با چهره خشمگین خود رو به ما کرد و گفت:مگر شما از قوانین و مقررات مدرسه اطلاع ندارید، مگر سر صف نخواندیم که از این پس کسی حق ندارد با روسری به مدرسه بیاید.
ما که تقریبا از این برخورد خانم مدیر ترسیده بودیم . چند لحظه ای مدیر مکث کرد تا ما اقدام به بیرون آوردن روسری های خودمان بکنیم ولی تصورات ایشان غلط از آب بیرون آمد و با لحن تندبری رو به ما کرد و گفت:مگر با شما نبودم!
پس از اینکه مدیر مایوس شد ما را از سر کلاس بیرون کشید و مرتب تنبیهمان کرد. وقتی که آقا مرتضی از این قضیه با خبر شد ناراحت شد و به طریقی مدیر مدرسه را مورد اعتراض خود قرار داد که ما توانستیم با حجاب سر کلاس برویم.
مرتضی از همان زمان کودکی به حجاب اهمیت داد و برای آن حساسیتی خاص قائل بود...
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
✫⇠قسمت 3⃣
نفس های آخر رژیم شاه بود که یک بار دیگر مرتضی را توانستم ببینم. او دیگر تنها نبود. عده زیادی با او هم فکر و همراه شده بودند در پوست خود نمی گنجید و مرتب در حال فعالیت با تعدادی از جوانان می پرداخت، تا اینکه بر اثر حماسه های این جوانان حکومت ظالم شاه جای خودش را به اسلام ناب محمدی(ص) سپرد ...
در مورد آن روزهای پر التهاب قبل از انقلاب مادر مرتضی نقل می کرد:
يك روز عصر آمد خانه، از زير لباسش چند عكس امام بيرون كشيد و زير شن و ماسه هايي كه گوشه حياط ريخته شده بود چال كرد. تا قبل از خواب مدام از امام و انقلاب مي گفت. شب از نيمه گذشته بود كه صداي در بلند شد، مأمور ها بودند. با زور هم كه شده به داخل خانه ريختند. از اتفاق اولين جايي را هم كه گشتند زير همان رمل ها بود. اين طولاني ترين و دقيق ترين بازرسي اي بود که تا به حال از خانه ما انجام داده بودند، اما هر چه گشتند كمتر پيدا كردند. دست آخر، دست از پا دراز تر برگشتند.
يك ساعت قبل از ورود آن ها سيدي نوراني را در خواب ديده بودم كه مي گفت: « عكس هاي من را از زير اين رمل ها بيرون بياوريد.» مرتضي را بيدار كردم و جريان را به او گفتم، مرتضي هم عكس ها را زير خاك باغچه پنهان كرده بود.
خدا خيلي رحم کرد، چون آن روز ها رژيم منحوس پهلوي آخرين دست و پايش را مي زد و اگر اين بار مرتضي را مي گرفتند، معلوم نبود چه بر سرش مي آوردند.
انقلاب که پیروز شد، خيلي از جيره خواران شاهنشاهي در حال فرار بودند، رئيس پاسگاه جليان نيز همراه خانواده قصد فرار داشت. جوان هاي روستا، که سال ها سايه شلاق هاي اين مرد را بر تن خود حس کرده بودند، ماشينش را احاطه كرده و با چوب و چماق به ماشينش مي زدند. مرتضي تا جريان را شنيد، سريع خود را به آنجا رساند. جمعيت را متفرق و به آرامش دعوت كرد. بعد خودش آنها را تا فسا همراهي كرد تا به زن و بچه اين فرد بي احترامي نشود.
اين کار مرتضي تا مدتها زبان زد مردم روستا شده بود، چون بيشترين کسي که از دست اين مرد شلاق خورده بود، همين آقا مرتضي بود.
پس از پیروزی انقلاب، خیلی طول نکشید که مرتضی لباس مقدس پاسداری پوشید و به خیل کبوتران سبز پوش سپاه پیوست. پس از مدتی که درگیری با ضد انقلاب در کردستان شروع شد او به همراه تعداد زیادی از پرسنل زحمتکش سپاه راهی کردستان شد. این ماموریت حدود 9 طول کشید. یادم می آید در آن دوران که هنوز جنگ و جبهه ای نبود وقتی مردم روستا شاهد بازگشت سرافرازانه این عزیز بودند گروه گروه به منزل پدر ایشان می رفتند تا از مرتضی درباره ی آن مناطق مطالبی دستگیرشان شود...
ادامه دارد...
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
✫⇠قسمت 4⃣
مدتی نگذشت که همگی از رسانه ها فهمیدیم که کشور عراق به ایران حمله کرده و مقداری از خاک کشورمان را به تصرف درآورده است. با انتشار این خبر می توانم بگویم اولین کسی که در منطقه ما, کوله بار خود را بست و راهی جبهه شد خود مرتضی بود.
حدودا هشت ماهی از جنگ تحمیلی می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد که سرنوشتم را عوض کرد و آن هم لحظه ای بود که خبر خواستگاری در منزل ما زمزمه می شد. وقتی به صراحت این قضیه به من گفته شد که مرتضی به خواستگاری شما آمده و من خودم نمی دانستم باید چه بگویم انگار که داشتم در یک دریای پر امواج دست و پا می زدم. هر چه فکر کردم نمی دانستم که الان زمان وارد شدن به زندگی جدید است یا نه!
بالاخره پس از مدتی فکر کردن خودم را قانع به این عمل نمودم و از آنجا که مرتضی انسانی وارسته و متدین و با اخلاق بود قبول کردم.
پس از اعلام این خبر به خانواده ایشان، یک شب به اتفاق خانواده به منزل ما آمدند. بدون آنکه تشریفات آن چنانی درست شود آن شب صحبت های دو خانواده بدون حضور دائم من در آن جلسه آغاز گردید و هر کسی صحبتی می نمود. البته این صحبت ها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید.
بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر، در نهایت بحث مهریه که پیش کشیده شد و توافق حاصل شد که یکصد و ده هزار تومان بابت مهر قرار دهند.
پس از حدودا دو الی سه ساعت یک مرتبه صدای آقا مرتضی در میان صحبت های دیگران بلند شد و همگی را به سکوت وا داشت و رو به خانواده ما کرد و رک گفت:
ببینید شغل من نظامی است و پاسدار انقلاب هستم. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می شود و کمتر اتفاق می افتد که من در شهرستان باشم. خواهشی از شما دارم که آن هم این است که خوب فکرهایتان بکنید و جوانب کار را بررسی نمائید. اگر موافق بودید دخترتان را به من بدهید که بعد خدای نا کرده پشیمان نشوید.
صحبتهای آقا مرتضی همه جمع را بر یک لحظه هم که شده بود به فکر فرو برد و در آن لحظه هیچ کس صحبتی نمی کرد. ناگهان مادرم آن سکوت را شکست رو به جمع علی الخصوص آقا مرتضی کرد گفت: ما هم این لحظات و این شرایط را درک می کنیم، شما هم برای اسلام و امنیت و آسایش ما به آنجا می روید ما که به این وصلت راضی هستیم ما بقی آن هرچه خدا بخواهد همان می شود.
ادامه دارد...
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
✫⇠قسمت 5⃣
آن شب بعد از صحبتها دوباره من را در خلوت تفکر فرو برد و به آینده ام فکر می کردم . خدایا تو خودت کمکم کن من که نمیدانم فردایم چگونه آغاز می شود و زندگی مشترکمان به چه شکل آغاز و ادامه خواهد یافت.
آنشب هر چه کردم که بخوابم درست موفق نشدم و همه اش توسل به خدا می بستم اینکه فردا صبح که قرار خرید گذاشته شده جه پیش خواهد آمد. گفتم: خدایا توکل بر تو...
صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم و منتظر شدم که چه موقع درب منزل به صدا در می آید. بالاخره حدود ساعت 8 صبح بود که درب منزل به صدا در آمد. متوجه شدم که خود آقا مرتضی هست. در نهایت تعدادی از خانواده ما و خانواده ایشان از روستا به سمت شهر فسا برای خرید عروسی حرکت کردیم. یادم نمی آید که مدت خرید چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس و یک حلقه طلا به قیمت 600 تومان خریده شد و مجددا به روستا مراجعت نمودیم.
روز بعد به فسا آمدیم و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده و بدون آب و رنگ به عقد یکدیگر در آمدیم. و اینجا سر آغاز زندگی جدیدی بود که تا آن موقع از ان خیلی حراس داشتم. ولی به هر ترتیب این سرنوشت انسان را رها نمی کند و یک روز او را به دام خواهد انداخت. من هم مثل همه زوج هایی که در آغاز راه هستند، خوشحال بودم و احساس غرور می نمودم که با یک چنین انسانی ازدواج نموده ام. آن روز نمی دانم چقدر طول کشید که از فسا به روستای جلیان آمدیم ما که آنچنان گرم صحبت بوودیم که زمان هم از دستمان در رفته بود.
پس از مراجعت به روستا سفره ی مختصری در عصر آن روز پهن شد و جشن ساده و کوچکی با حضور گرم و پر شور خانواده های دو طرف برگزار کردیم و آن روز با شکوه و خرم هم گذشت و چند روزی در همین حال و هوا با هم زندگی نامزدی را شروع کردیم. یک روز به منزل ما آمدند و عنوان کردند که من می خواهم به جبهه بروم. تعجب کردم و به ایشان گفتم آقا مرتضی ما تازه با هم وصلت کرده ایم مدتی بمانید بعد می خواهید بروید آن وقت حرفی ندارم .
آقا مرتضی رو به من کرد و با همان چهره خندان همیشگی گفت: خودت می دانی که جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا اینجا. من یادم نمی آید جز همان صحبت اولیه حرفی پیرامون این موضوع به ایشان زده باشم بالاخره او هم بار سفر خود را بست و عازم جبهه شد و ما را برای اولین بار در تنهائیهای مادی زندگی قرار داد و راستش رابخواهید من آن انسان قبلی نبودم که نسبت به رفتن ایشان به ماموریت حساس نباشم او دیگر جزء من بود و من هم جزئی از او.
ادامه دارد...
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :6⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
جدایی و تنهایی خیلی برایم سخت بود. ولی چه کاری از دست من بر می آمد. تنها کاری که انجام می دادم این بود که هر از دو ماه یک بار به انتظارش بنشینم تا چند روزی برای مرخصی به شهرستان بیاید و آن هم فقط برای چند روز.
حدود چند روز از پیوند ما می گذشت و ما موفق به برگزاری مراسم عروسی نمی شدیم. هر وقت حرف و گفتگوهایمان را انجام می دادیم که این مراسم را برگزار کنیم یک نفر شهید می شد و ما مجبور بودیم مدتی مراسم را به عقب بی اندازیم. تا اینکه پس از روز چهلم یکی از شهدا موفق شدیم در اسفند سال 1360 در یک مراسم کاملا روحانی بدون سرو صدا, مراسم عروسی را بر پا کنیم.
یادم هست در صبح آن روز آقا مرتضی در جمع خانوادگی حاضر شد و عنوان کرد که خواهشی از شما دارم که این مراسم بدون سر و صدا برگزار شود چرا که اطراف ما خانواده معظم شهداء وجود دارند که مدت زیادی نیست که عزادار شده اند.
البته همگی موافق صحبت های آقا مرتضی بودند و واقعا هم اینطور شد و این عمل طوری انجام شد که حتی خیلی از همسایه ها فکر نمی کردند در خانه ما عروسی است.
به هر صورت که بود با خوبی و خوشی این مراسم به اتمام رسید. پس از آن با سکوت به خانه پدرشان رفتیم.
باز هم یادم می آید که آقا مرتضی چند روزی بیشتر پهلوی من نماند و تقریبا نزدیکی های عید بود که مجددا ندای رفتن به جبهه سر داد. من از او خواهش کردم که عید را پهلوی ما بماند بعد از عید برود ایشان در جواب به من گفت: شماچطور انتظار از من دارید، زمانی من عید کنار خانواده باشم آن وقت عده زیادی که شرایط من را دارند در جبهه و جنگ بجنگند. وجدانم قبول نمی کند که بعنوان یک مسلمان این کار را انجام دهم.
راستش را بخواهید رفتن آقا مرتضی به جبهه برای من خیلی سخت بود, چون که من تا به حال این سختی ها را به خودم ندیده بودم و در آن زمان فقط پانزده سال داشتم. تنهایی برایم خیلی سخت بود. ناخودآگاه گریه ام گرفت.
با آن چهره آسمانیش مقابل من ایستاد و گفت: ببینم تو که مخالف رفتن من به جبهه نیستی!
همان طور که اشک می ریختم سرم را بالا آوردم و با اشاره سرم به ایشان فهماندم که نه تنها ناراضی نیستم بلکه به داشتن این چنین همسری افتخار می کنم.
روبروی من نشست و خیلی در مورد جبهه و جنگ برایم صحبت کرد که در آن جا چه خبر است و چه کارهای انجام می دهیم. من سراپا گوش بودم و فقط سکوت اختیار کرده بودم. در پایان حرف هایش به من گفت شما دوست دارید که با حضرت زینب(س) همدردی کنید؟
من هم درجواب ایشان گفتم بله!
گفت:پس گوش کن این زمان همان دوران است، هیچ فرقی نکرده اگر آن زمان نبودی حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین(ع). شما فکر می کنید که امام حسین نمی دانست که شهید می شود و نمی دانست که خانواده اش را به اسیری می برند او می توانست با یزید بیعت کند یا نه! و یک زندگی راحتی برای خودش فراهم کند اما این کار را نکرد و تن به ذلت نداد با یزید جنگید و با لب تشنه شهید شد. پس ما کی می خواهیم ثابت کنیم که پیرو امام حسین (ع) و ائمه اطهار هستیم چه موقع بر ما فرض می شود که باید از ناموسمان از خاکمان از وطنمان و از اسلام عزیزمان دفاع کنیم. الان هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده امروز هم برای حفظ آبرو اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم را بدست این کافران از خدا بی خبر ریخته شود, ولی یک وجب از خاک کشورم را از دست ندهم ...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :7⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
... مات و مبهوت به صورت آقا مرتضی نگاه می کردم.
آن روز خیلی به عمق صحبت هایش نرفتم. فقط مرا راضی کرد و مقداری هم نور امید در دلم روشن کرد. ولی بعد از رفتنش فهمیدم که او مسیر اینده زندگیم را برای من روشن کرده و تا آخر خط را برایم در دفتر یاداشت نموده است.
پس از آن صحبت ها دیگر حاظر نبودم در رابطه با رفتن به جبهه اش حرفی بزنم. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد و رفت. در آن لحظات دوباره دلم گرفت. خواستم گریه کنم ولی به خودم این اجازه را ندادم او را مشایعت کردم. تا آنجایی که از دیدگانم محو شد. به اطاقم برگشتم , گوشه ای نشستم و به آنچه بین من و او ردو بدل شده بود فکر کردم. شب و روزهای متعددی خودم را با آن مشغول کردم.
حال و روزم عوض شد نمی فهمیدم چکار بکنم. هیچ گونه تماسی بامرتضی نداشتم. دلم به شور افتاده بود. زمانی که اطرافیانم این حال و روز من را دیدند همگی مرا دلداری می دادند. چند روزی از این ماجرا گذشت که با خبر شدم آقا مرتضی آمده. پس از مراجعت به منزل, قضیه را برایش تعریف کردم.
کمی خندید و گفت در عملیات فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و در نهایت به محاصره عراقیها درآمدیم. در آن منطقه رملی و گرم نمی دانستم که چه کار بکنیم پشت یک خاکریز رفتیم و آنجا متوجه شدیم که صدای چند نفر از آن طرف خاکریز می آید. اول فکر کردیم بچه های خودمان هستند خیلی خوشحال شدیم وقتی به بالای خاکریز رفتیم آنها را دیدیم و صدایشان کردیم. آنها به سمت ما تیراندازی نمودند. بعد از آن با تلاش زیاد بچه ها و یک درگیری سخت موفق شدیم از محاصره آنها فرار کنیم.
من از فرط خوشحالی نمی دانستم چی کار کنم. هر لحظه خدا را شکر می کردم که هنوز سالم هستند, تا بیشتر برای اسلام خدمت بکنند. دقیقا یادم نیست چند روزی در منزل بودند که دوباره عازم جبهه شدند. مدتی گذشت دوباره برگشت, جراهت های سطحی برداشته بود. به همین علت سری هم به ما زد و مجددا به منطقه جنگی رفت. طولی نکشید که دوباره مجروح شد ولی اینبار کمی بیشتر از دفعه قبلی. به منزل که آمد ساک و لباسش را به من داد تا آنها را بشویم وقتی درب آن را باز کردم دیدم, یکدست لباس عراقی استهم در وسایلش هست...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕