eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
19.8هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
😍رمانتیک تر باشید! رمانتیک بودن یعنی حرکات کوچک اما متفکرانه‌ای انجام دهید که نماد عشق شما است. یادداشت‌های عاشقانه پختن یک شام عاشقانه یا خریدن یک شاخه گل برای همسرتان و گفتن دوستت دارم نمونه‌هایی از رفتارهای عاشقانه است. این کارها تاثیر بسزایی در افزایش محبت بین زن و شوهر دارد. @hamsardarry 💕💕💕
ریزش موهامو تو ۸ روز قطع کردم😁 جاریم اینقدر حسودی می‌کرد😒😝 قبلا خونه پر بود از مو، با شوهرم همیشه دعوا میکردیم حتی توی غذا مو پیدا میشد خیلی افسرده بودم😩 من و شوهرم دوتامونم شده بودیم تا اینکه توی ایتا گشتم بالاخره راه قطعیشو پیدا کردم راه‌حل براتون این پایین سنجاق کردم بزن ببین👇😳 https://eitaa.com/joinchat/1334379122C5a9df6ff84 الان از پرپشت بودن مو رنج میبریم😂 توام‌بیا برای خودت یا همسرت راهکار بگیر❤️
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ سلام 😊✋ صبحتون بخیـر☕ امروزتون پراز زیبایی🌸🍃 روزتون پرانرژی و نشاط 😉 چهره تون شـاد و خنـدان😊 لبت تون پراز تبسـم☺️ قلب تون پراز نورالهی💖 🌸زندگیتون پراز سلامتی و عافیت 🌸 روزتون سرشار از خیر و برکت 🌸 http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
❤️🍃❤️ 💍 چند نکته اساسی در امر ازدواج👇 🔹 3- یك نكته مهم دیگر این است كه عشق در هیچ شرایطی تعدد نمی‌پذیرد. در یك دل امكان ندارد محبت دو نفر بگنجد. منظورم عشق میان زن و مرد است. ممكن است هوس كنی 10 نوع غذا را با هم بخوری ولی حتما بعدش دل‌درد می‌گیری. لازمه عشق وفاداری است.نباید اجازه بدهیم سریال‌های بی‌سر و ته ماهواره‌ای با رواج عشق‌های به اصطلاح ممنوع كانون خانواده‌ها را به خطر بیندازند. بیشتر از اینها كاملا هدفمند پیش می‌روند. در خیلی از كشورها بعد از پخش هر فیلم تحلیلگر اجتماعی می‌آید و درباره موضوع فیلم حرف می‌زند. ما هم به چنین كارشناسی‌هایی نیاز داریم. @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ سرگذشت بسیار زیبای دختر ایلاتی ‌@hamsardarry 💕💕💕
لباس زیبا و بلندی بود که تا کمر تنگ وکمر به پایین کمری میخورد دامنش چین زیبا و لخ‌ت میفتاد تا زمین....به لباس نگاه کردم:قدم رو هم داشت که چی بخره...خاله خندید:هر روز جلو چشماش بودی میخواستی اندازتو از بر نباشه؟؟... خندیدم که خاله میناری سرم انداخت و گفت:امشب که هیچ اما فردا منتظر یه زهر چشم اساسی باش زنعمو از اینکه زن توی جمع مردها باشه اصلا خوشش نمیاد حتی همون موقع هم گوش مادرت توی دستش بوده... دستامو باز کردم به دور خودم چرخیدم:حالا که عروسش شدم بازم تنبیهم میکنه؟؟؟.... گوشه چادر بالا رفت وزنعمو وایلدا با هم وارد چادر شدن که زنعمو گفت:اونم چه تنبیهی....ایلدا میخندید،تا حالا به این خوشی ندیده بودم این زن قدبلند زیبا رو رو....زنعمو از لای کیسه گلوبندی در اورد:اول اینکه یادگاری مادر باید دست دختر باشه ما امانت قبول نمیکنیم...با دستاش گلوبند رو لمس کرد انگار که باهاش حرف میزنه لبخند نشست روی لبش،نفسی گرفت وگردنم انداخت...دایه اسپند دود کرده بود همه جا رو برداشته بود بوی خوش اسپند....ایلدا نگاهم میکرد وزنعمو نگاهش پر از تحسین بود...کفشهای سفید پاشنه داری پام کرد که مثلا قدم بلندتر به نظر بیاد اما باز هم کوتاه بودم.... سر وصدا از بیرون میومدن وساز و دهل بالا گرفته بود....بیرون که زدم صدای کللل به آسمون رفت...اسمونی که هنوز تاریک نشده بود و ستاره هاش سوسو میزن برای رنگ گرفتن وچشمک زدن.... زنها دایره گرفته بودن ...مردها دانیار رو چوب دستی داده بودن دستش و به رسم ایل باید چوببازی میکرد.... ...انگشتهام بین انگشتهای خاله نارین جای گرفت وهماهنگ با له تکون میخوردم ونقل ونبات روی سرم میریختن....ناریا از مینارش پول در میاورد و روی سرم میریخت...بچه خوشحال زیر دست وپاهامون پول جمع میکردن بالا پایین میپریدن.... چقدر خوشی های این ایل فرق داشت.یعنی همه این ها به خاطر اخلاق و جوانمردی خانبابا بود؟؟؟.... مهمونا تبریک میگفتن و دامنم پر هدیه هایی میشد که همه به احترام خان بابا اورده بودن.... چادری برای ما به پا شده بود چسبیده به چادر زنعمو،گفته بودن خان بابا با دستای خودش الم کرده بود برای ما.... با اشاره عمو رشید دانیار جلو امد وشاباش میریخت روی سرم تا خانما اجازه دادن ودایره شکسته شد....دستم توی دست مردونه دانیار گرم شد...زنعمو شروع کرد دست زدن،دایه به محلی میخوند...تا کنار چادر همراهیمون کردن...دانیار گوشه چادر رو بالا زد اول من وارد شدم وپشت سرم زنعمو و خاله نارین...زنعمو صلوات فرستاده وچهار گوشه چادر چیزی فوت کرد.. @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 📛راه درخواست از مردا غر زدن نیست. برای رسیدن به خواسته تون دور ترین راه دعوا و زدنه! ❌با دعوا شاید به خواسته تون برسین ولی عشق و جایگاهتون رو توی قلب شوهرتون از دست میدین ولی راه درست اینه که 🌹🌹 با خنده و شوخی و پایکوبی ازش کنین🌹🌹 وقتایی که توی بغلش هستین و بهش بگین در قالب قصه و داستان و درد دل حرف بزنین... این راه مطمئنا زمان می بره و صبر می طلبه ولی در عوض شوهرتون شما رو یه زن با میدونه❤️ @hamsardarry 💕💕💕
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️ ❓نمی شود انسان با ایمان باشد همسر دوست نباشد. 👈 شما چقدر همسرتون رو دوست دارید؟! @hamsardarry 💕💕💕
سبک زندگی اسلامی همسران
❤️🍃❤️ #خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذشت و من ه
❤️🍃❤️ 🎭🔪🚬🎲 قسمت(آخر) رفتار آن روزم باعث شد زودتر از موعد از تهران برویم. 😬 حالا دندان هایم خوب شده بودند و دیگر سرزبانی حرف نمیزدم. فقط مانده بود آرزویم که با همه وجود به خدا سپرده بودمش.☹️❤️ دیگر نیروهای امنیتی اوضاع شهر را  آرام کرده  بودند. مردم به زندگی عادی خود برگشته بودند. اما چیزی در وجود من هنوز بیقرار بود. 😢 باید جای چشم های یک دختر باشی تا بدانی وقتی یک مرد مقابلت می ایستد و میگوید با تمام وجود دوستت دارد و تو به صداقتش ایمان داری، فرآموش کردنش چقدر غیرممکن است!😭💔 وقتی سوار ماشین پدرم شدیم و از تهران بیرون رفتیم، زیر لب با امام حسین(ع) حرف زدم: ❤️❤️❤️ یا بهم برش گردون یا....اگه ابراهیم سهم من از این زندگی نیست...کمکم کن...کمکم کن فرآموشش کنم.😣 زیرلب صلواتی فرستادم و قطره اشکی آرام از گوشه چشمم سقوط کرد. دلم میخواست لب به گلایه باز کنم. دوست داشتم تمام آنهایی که زندگی ام را دزدیده بودند، نفرین کنم.😤 همان موقع تلفن مادرم زنگ خورد. پدرم گفت: حتما آقاجونه بذار به یه جا برسیم خودم زنگ میزنم الان تو جاده قطع و وصل میشه نگران میشن. 🙃 مادرم موبایلش را که تازه از کیفش بیرون آورده بود دوباره درکیفش گذاشت. اما کسی که پشت خط منتظر بود دست بردار نبود. انگار بی اختیار گفتم: جواب بده. 😢 مادرم تلفن را جواب داد: الو...سلام خانم عظیمی...بله الحمدلله...چطور؟ نه تو جاده ایم ممکنه الانم تماس قطع بشه...چی؟...کی؟...جناب ستوان کیه؟!... الو...😒 بی مهابا تلفن را از دستش قاپیدم و با خانم عظیمی حرف زدم. از روی شوق جیغی کشیدم که پدرم با ترس زد روی ترمز. تلفن را روی صندلی عقب انداختم. 😍😍😍 از ماشین پیاده شدم. باد خنکی می وزید و روسری ام را روی سرم جابه جا میکرد. دست هایم را باز کردم و رو به آسمان داد زدم: خدایاااا دوستت دارم. ❤️🧡💛💚💙 پایان🌱 به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری @hamsardarry 💕💕💕