هنر یا بهتره بگم نوشتن آدم رو خود به خود، عاشق و غمگین ترین آدم روی کره زمین میکنه
تو عاشق میشی ولی هیچ کس و هیچ چیزی نمیتونه این حجم از عشق رو به تو پاسخ بده چون دنیا طاقت و لایق این همه اش رو نداره
تو غمگین میشی ولی برای چی اخه؟
حتی خودت هم نمی دونی
فکر میکنی دنیا بیشترین جفا رو در حقت کرده و همینطور تو حساس تر از قبل نسبت به مشکلات میشی
اما آیا واقعا تو کسی هستی که خیلی ستم دیده؟جدا مطمعنی؟از بقیه آدم های کره زمین هم باخبری؟
و حتی تاتر و بازیگری
چیزی که ازت فقط همین یک درخواست رو داره که با خودت خداحافظی کنی
آره..باید خودت رو رها کنی و شروع کنی به دروغ گفتن درباره کسی که اصلا اون نیستی
برای همین دچار چند شخصیتی میشی و دیگه هیچکس واقعا تورو نمیشناسه و راسیاتش اعتماد کردن هم بهت سخت تر میشه
تو باید تقلا کنی واسه همه ی نَبود هایی که تو باید به اونا هستی ببخشی
تموم اون ریکشن ها و اتفاقات و احساسات...
خوانندگی..
اون دیگه فاجعه است😂
رسما باید درونت رو نابود کنی و آتیش بزنی که اون آه رو همه با صدای بلند بشنوند
برای کسی مثل من که چند سال با اینا دست و پنجه نرم کرد و دید فقط داره زجر میکشه فقط داره اذیت میشه و فقط داره دور تر از ادما میشه چون حالات معمولی آدمیت رو نداره و متفاوت تر میشه
سخت بود که کنارشون بزارم..
سخت بود که با دنیای واقعی و کلی مسئله جدی روبرو بشم
خیلی سخت واقیعتش
اما
به آدم حال خوب میده..
آسایش میده آسودگی میده از همه ی اون سودا ها
عقل میده واسه انجام دادن کارات و حتی روبرو شدن با ادما
واقعا می ارزه
غیر از اینکه یکی بیاد بگه:
ببین..من با شعر زندگی میکنم. من اون حزن رو دوست دارم..من رها کردن این عالم و پناه بردن به یک جای دیگه رو میخوام..میخوام شعر بگم
میخوام معشوقی رو وصف کنم که حتی شاید اینقدر هم زیبا نیست
میخوام بسوزم و شاید این بوی سوختنم مثل رایحه چوبی که میسوزه منو یاده آرامشِ روستاهای شمال و سرسبزی می اندازه
که خب این فرد هم نوش جونش
ما هم شعراشو میخونیم و برای لحظاتی لذت می بریم پس دمش گرم
همطاف
جالبه همه کمال گرا به نظر میایم و همین خصوصیت شایع تو این نسل زندگی رو ازمون گرفته ولی چیکار میتونیم
خب خیلی حرف زدم؟🤓
اشکال نداره😔
اینا رو گفتم که اینو بگم..
ما یک خواسته و هدفی رو مشخص میکنیم که خیلی ارزشمنده
مثلا رسیدن به آرامش
ولی هر چی راه میریم انگار قرار نیست هیچوقت بهش برسیم
انگار رو تردمیل وایسادیم و هر چی هم بدویم آخرش مقصد با ما آشتی نمیکنه
مثل یک کشتی گیر افتادیم تو اقیانوس و تا چشم کار میکنه آبه و هر چی هم می گردیم باز جزیره رو پیدا نمی کنیم
ولی
آخر آخرش تو این اقیانوس یک جزیره پیدا میشه
حتی اگه هزار سال طول بکشه تو بلخره پیداش میکنی
و خدای من
چقدر ارزششو دارهههه...
چقدر این سردرگمی و این نرسیدن ها و این جون کندن هایی که بی فایده به نظر میاد بلخره به ثمر میده
مولانا میگه:
دوش چه خورده ای دلا
راست بگو
نهان مکن
چون خمشان بی گنه، روی بر آسمان مکن