#داستانک
♥️ داستان مرام و معرفت
یه روز یه نفر زنگ زد به رفیقش گفت ۴۰۰داری به من قرض بدی؟؟
رفیقش گفت عصر بیا کافه بگیر
یارو عصر زنگ زد بهش گوشیش خاموش بود
رفت کافه اونجا بود بهش گفت پول نداری بگو ندارم چرا گوشی تو خاموش میکنی؟
رفیقش گفت خاموش نکردم !!فروختم
بیا اینم پول😭😍😍😍
درود بر همه رفقای بامعرفت❤️❤️
#رفیقونه
لینک کانالمون لطفا همه جا پخش کنید😎👇
@mahdi_ye_fatemeh
#داستانک♥️
*🌺 عاقبت بخیری بطلب..
🌷️ حاج اسماعیل دولابی:
🔹 گویند "حر بن یزید ریاحی" اولین کسی بود که آب را به روی امام بست و اولین کسی شد که خونش را برای او داد.
🔥"عمر سعد" هم اولین کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آنکه رهبرشان شود و اولین کسی شد که تیر را به سمت او پرتاب کرد!
❓ کی میداند آخر کارش به کجا میرسد؟
🔹 دنیادارابتلاست. با هرامتحانی چهرهای ازما آشکار میشود،چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده میکند.
نمی شود به عبادتت و تقربت اعتماد کنی....
نتیجه داستان ابلیس ☝️
♡:)↷✿
@mahdi_ye_fatemeh
🌹 #شکرگزارباش🌹
❤️ #داستانک
🌺ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
°•|🌿🌸j๑ïท ➺
•♡| @mahdi_ye_fatemeh
🌹 #داستانک🌹
🌷آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
❤️•⇦استاد ما حاج شیخ علی اکبر برهان می فرمودند: اگر میخواهی قدر مادرت را بفهمی یک شب دو تا آجر به شکمت ببند و بخواب
❤️•⇦در همان شب متوجه سختی ولادت و بارداری خواهی شد , خلاصه اگر پدر و مادرت از شما ناراضی باشند
❤️•⇦کارت گیر است و سلب توفیق می شوی حتی سعی کن جلوی آنان مودب بنشینی و پاهایت را دراز نکنی!
♡:)↷✿
@mahdi_ye_fatemeh
👌 #داستانک 👌🌹
به علامه امینی گفتن چه لزومی داره شما شیعیان واسه امام حسین این همه مراسم می گیرید و هیاهو می کنید؟!؟
ایشون فرمودن: ما شیعه ها یکبار تو ماجرای #غدیر سکوت کردیم غدیر رو تحریف کردن تو #عاشورا هم سکوت کنیم فردا میگن حسین تو کربلا تب کرد و مُرد!!
دستگاه ابی عبدالله خط قرمز ماست!
°•|🌿🌸j๑ïท ➺
•♡| @mahdi_ye_fatemeh
🌹 #داستانک 🌹
مولانا شرف الدین دامغانی در سلطانیه از در مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را که وارد مسجد شده بود، به باد کتک گرفته بود و می زد و سگ فریاد می کرد.
مولانا در بگشود و سگ فرار کرد.
خادم مسجد با مولانا به مشاجره بر آمد که چرا در را گشودی، می خواستم سگ را بسیار بزنم تا دیگر به مسجد نیاید!
مولانا گفت:
ای مرد معذور دار، سگ عقل ندارد و از بی عقلی به مسجد می آید،
ما را بزن که عقل داریم و درونمان از او نجس تر و آلوده تر است...!!
#ڪَنیْـزُالزِّینَبۜ 🌱
┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅
@mahdi_ye_fatemeh
┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅
#داستانک
😍تو مترو نشسته بودم و خیره به عکس کربلا توی گوشیم تو دلم با امام حرف میزدم و درد و دل میکردم تا به مقصد برسم...
😏خانمی که کنارم نشسته بود و شالش از سرش روی گردنش افتاده بود نیم نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و نیش خند زد:«نمیدونم چه خیری از مرده ها به شما رسیده که ولشون نمی کنید...»
💔اولش دلم بدجوری شسکت اما بعد چیزی به ذهنم رسید و روکردم بهش و گفتم:
🙃«همین آقایی که می بینی اینقدر همه براشون نوکری میکنن و عاشقشونن و به قول شما ولش نمیکنن میدونی چقدر رو ناموسشون حساس بودن؟
🙂میدونی تا وقتی نفس داشتن نذاشتن کسی ناموسشون رو خواهرشون رو همسرشون رو ببینه؟
😭حتی تو اون شرایط وحشتناک روز عاشورا با چندین زخمی که روی بدنشون بود و با اون شرایط سخت که تو گودال قتلگاه افتاده بودن وقتی دیدن دشمن داره به خیمه ها حمله میکنه یه شمشیر شکسته برمیدارن و بهش تکیه میدن و بلند میشن و میگن تا وقتی زنده م به خیمه ها کاری نداشته باشید؟...
😢همیشه میگیم ایراد از مسلمانی ماست نه از اصل دین! آره! ایراد از مسلمونی ماست که مولامون وقتی شبا خواهرشون میخواستن سرمزار پدرشون برن با دوتاا برادرشون دور خواهر رو میگرفتن و ازشون محافظت میکردن و حالا هرروز تو خیابونا ناموس مردم جلوی چشم نامحرمه و ما بیخیالیم....»
😶چند لحظه فقط نگاهم کرد...بعد آروم شالش رو روسرش کشید وبه فکر فرورفت...
#داستان
#کَنیزُالزَّهرا
@Mahdi_ye_fatemeh
#داستانک
🙃مار سمی
واااای فاطمه این چیه سرت کردی؟؟؟😳آخه هوا به این گرمی راحت باش مثل من نگاه کن لباسم چقدر خنکه این طوری کمبود ویتامین دی میگیری🤨
نگاهی به مانتوی جلوبازش انداختمو گفتم
-یه سوال بپرسم؟؟؟😊
-بپرس🤔
-اگه مجبور باشی بری یه جای خیلی گرم و پر از مار های سمی و خطرناک و بهت یه لباس خیلی خیلی زخیم وپوشیده برای جلوگیری از نیش زدن مار ها بدن تو چی کار میکنی ؟لباسارو میپوشی یانه؟؟🧐
قهقه ای زد و گفت
خب این چه سوالیه که میپرسی معلومه که آره😂
منم لبخندی زدمو گفتم☺️
منم این چادر رو بخاطر جلو گیری از گزش توسط مار های سمی وخطرناک دورو برم سر میکنم تا دیگه هیچ ماری نگاهش سمتم نیوفته و منو با زهر توی نگاهش نگزه😇
سرشو انداخت پایین و تا دم در خونه هیچی نگفت نه خبری از اون خنده ای دلبری بود و نه خبری از صدای بلندش که گوش فلک رو کر میکرد🙂
#داستان
✍️نویسنده"رقیه علیزاده
#کَنیزُالزَّهرا
@Mahdi_ye_fatemeh
#داستانک
👍یک لایک ساده!
-وایی ببین چه لباس قشنگی!! چه موهای بلندی، دختره خیلی نازه 😍
کاش من جاش بودم😢
حالا که جاش نیستم بزار لایکش کنم♥️
❌بهش نگاه کردمو گفتم :نبایدعکسشو لایک کنی
-وااااا چراااا🤨
+چون توهم تو گناهش شریکی🙃
-چه چیزایی میگی ها!! چه ربطی به من داره شد آش نخورده و دهن سوخته 😂
+ببین عزیزم اگه تو این طوری عکس میذاشتی فضای مجازی مردم لایک می کردن چه عکس العملی نشون میدادی؟؟؟ 🤔
-خب معلومه کلی خوشحال میشدم سعی میکردم از دفعات بعد هم بیشتر عکس بذارم هم جوری عکس بگیرم که اونا خوششون بیاد😍
+خب حالا اگه تو لایکش کنی اون هم همین عکس العمل رو نشون میده و بازم از خودش عکس میزاره و تو هم تو گناهش شریکی‼️
📱رو شو ازم گرفت و گوشیشو خاموش کرد
✍️نویسنده:رقیه علیزاده
#داستان
#کَنیزُالزَّهرا
@Mahdi_ye_fatemeh
#داستانک حجاب زن فرانسوی
باﻧﻮی ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍی ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ «ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎی ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ» ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛
ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، واسه ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ پول ﺭ ﻓﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ.
صندوقدﺍﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً ﺍﻳﺮﺍنی ﺑﻮﺩ. (از اونائیکه فکر میکنن روشنفکرند!)
صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭو ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ رو ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨـــد به ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰی نمیگفت.
ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ هم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ شد و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭی ﺻﻮﺭﺗﺖ زدی ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ هستین!! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﮐﺎﺭ
ﻧﻪ ﺑﺮﺍی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ! Ok؟ ﺍﮔﻪ میخای ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪی ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨـــد ﺑﻪ صورتت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪوقدار کرد..
ﺭﻭﺑﻨـــد ﺭو ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ در پاسخ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ( ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ) ﮔﻔﺖ: خانم عزیز، ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮی هستم! ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻭﻃﻨﻢ... تو ﺩینت ﺭو فروختی، من خریدم...!
#چادرانه
#داستانک
😍تو مترو نشسته بودم و خیره به عکس کربلا توی گوشیم تو دلم با امام حرف میزدم و درد و دل میکردم تا به مقصد برسم...
😏خانمی که کنارم نشسته بود و شالش از سرش روی گردنش افتاده بود نیم نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و نیش خند زد:«نمیدونم چه خیری از مرده ها به شما رسیده که ولشون نمی کنید...»
💔اولش دلم بدجوری شسکت اما بعد چیزی به ذهنم رسید و روکردم بهش و گفتم:
🙃«همین آقایی که می بینی اینقدر همه براشون نوکری میکنن و عاشقشونن و به قول شما ولش نمیکنن میدونی چقدر رو ناموسشون حساس بودن؟
🙂میدونی تا وقتی نفس داشتن نذاشتن کسی ناموسشون رو خواهرشون رو همسرشون رو ببینه؟
😭حتی تو اون شرایط وحشتناک روز عاشورا با چندین زخمی که روی بدنشون بود و با اون شرایط سخت که تو گودال قتلگاه افتاده بودن وقتی دیدن دشمن داره به خیمه ها حمله میکنه یه شمشیر شکسته برمیدارن و بهش تکیه میدن و بلند میشن و میگن تا وقتی زنده م به خیمه ها کاری نداشته باشید؟...
😢همیشه میگیم ایراد از مسلمانی ماست نه از اصل دین! آره! ایراد از مسلمونی ماست که مولامون وقتی شبا خواهرشون میخواستن سرمزار پدرشون برن با دوتاا برادرشون دور خواهر رو میگرفتن و ازشون محافظت میکردن و حالا هرروز تو خیابونا ناموس مردم جلوی چشم نامحرمه و ما بیخیالیم....»
😶چند لحظه فقط نگاهم کرد...بعد آروم شالش رو روسرش کشید وبه فکر فرورفت...
#داستان