eitaa logo
هـٰآنہ
1.1هزار دنبال‌کننده
63 عکس
0 ویدیو
0 فایل
به‌نامی‌الله🌚💕 هـٰانه:چشمـه! ـ همون‌درمسیرپاکی‌سابق🤌🏻🤍 کپۍ؟حلالت‌؛فور‌کنی‌بهتره‌ها!
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت‌اول🌚💗 قلبـم بی وقفه می تپید! باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت. با اینکه محرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم! کاری که سالها بود انجام میدادم ! درست از اون شبـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبـم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد! که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته؟! آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد! این دزدکی دید زدنهایی که برای یک دختر سنگین و متین زشت بودو بی حیایی؛) ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم! با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنـگ و رو رفته رو باز می کنم. در حد کم! که فقط من ببینم بدون جلب توجه نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!! حاالا که محرمش شده بودم. نه هنوزم نه هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو... که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید چاشنی کارم کنم ولی نه نمیشد...نمیشد! هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم، ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه! حیاط پر از هیاهو بود . پر از صدای صلوات پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلندشده بود ولی عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو چون اصل نگاهم فقط مال اون بود کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا؟
سلامِ دیرهنگام منو پذیرا باشید 😔😂
پارت دوم 🌚💗 بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن خاک شلوارش رو تکوند اواخر پاییـز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت! از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره حالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلـبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو.. وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم... صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ... برای آروم کردن قلـــــب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود:) چه قدر حال امروزم پراز گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!!
«يكفينني أنني عرفتك» برای من همین بس که تو را شناختم💚!
«لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا» "اصلا نترس! چون من باهاتم" واقعا قشنگ تر از این؟🥲🫀
بغل‌واکن‌،پناه‌بی‌کسی‌های‌منی‌ارباب‌ بغل‌واکن‌‌،گریزونم‌از‌این‌دنیامنودریاب‌🥲🫀
تا زمانی که اَللّه یارِ ما باشد فکر نکنم کارِ ما لَنگِ خَلق خدا باشد:)😎❤️‍🔥
بلـه🗿😌
من آمادگی دفاعیمو 20 شدم اگه جنگ بشه حواسم به همتون هست😂🤝
ساکت در پیله‌ی خویش به فکر پروانه شدن🦋✨
که‌آنچه در وهم من آید تو از آن خوب تری🌝💗
فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ هیچکس نمی‌داند چه اشک‌ شوق‌هایی برای آنان نزد خدا پنهان شده است! 🥺🤍 سوره سجده / آیه۱۷
سلام،صبحتون‌بخیر🥺💗
پارت‌سوم🌚💗 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... ! دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام! دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق! و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که... صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد _دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت... من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد! به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت! بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!! نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه! برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه: _برو تو خونه
من را به اغوش بکش؛ توان ادامه دادن ندارم!🥺🫀
افکارت را زیبا کن ، زندگی به اندازه فکرهای تو زیبا می‌شود🌝💓
انتي قمري ؛ أحبك في کل مراحلك. تو ماهِ منی،من تو را در تمامِ مراحلت دوست‌دارم!🫀✨