eitaa logo
هـٰآنہ
1.1هزار دنبال‌کننده
63 عکس
0 ویدیو
0 فایل
به‌نامی‌الله🌚💕 هـٰانه:چشمـه! ـ همون‌درمسیرپاکی‌سابق🤌🏻🤍 کپۍ؟حلالت‌؛فور‌کنی‌بهتره‌ها!
مشاهده در ایتا
دانلود
تا زمانی که اَللّه یارِ ما باشد فکر نکنم کارِ ما لَنگِ خَلق خدا باشد:)😎❤️‍🔥
بلـه🗿😌
من آمادگی دفاعیمو 20 شدم اگه جنگ بشه حواسم به همتون هست😂🤝
ساکت در پیله‌ی خویش به فکر پروانه شدن🦋✨
که‌آنچه در وهم من آید تو از آن خوب تری🌝💗
فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ هیچکس نمی‌داند چه اشک‌ شوق‌هایی برای آنان نزد خدا پنهان شده است! 🥺🤍 سوره سجده / آیه۱۷
سلام،صبحتون‌بخیر🥺💗
پارت‌سوم🌚💗 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... ! دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام! دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق! و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که... صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد _دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت... من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد! به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت! بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!! نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه! برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه: _برو تو خونه
من را به اغوش بکش؛ توان ادامه دادن ندارم!🥺🫀
افکارت را زیبا کن ، زندگی به اندازه فکرهای تو زیبا می‌شود🌝💓
انتي قمري ؛ أحبك في کل مراحلك. تو ماهِ منی،من تو را در تمامِ مراحلت دوست‌دارم!🫀✨
‏من فقط ۲ تا خواسته دارم؛ برام‌ گل بگیرید و کم تر از گل بهم نگید🤝😁
شمام‌همین‌طور؟😔😂
خوش‌اومدید؛ بفرمایید‌چای‌و‌شوکولات🍬☕️
سلام؛صبح‌بخیر🥺♥️ حالتون چطوره؟
پارت چهارم🌚💗 من زجر کشیدم ... قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد! ولی چون دیدم نگاه منتظرش روبرای رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم _باشه چشم بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبمو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن! خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود بودن! و یک به یک نماز میبستن... مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریزِ زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو! سالم آخر نماز رو دادم ... دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهرهای کربلایی داشت تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن... که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر! دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم! مامان بزرگ: _بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!!!
-