Haniyam
دخترک را بغل گرفتم. از قرآن ردش کردم. امروز یکسالِ کذایی تمام میشود و راستی عجب از عُمر آدم. که یک
در تمام این مدت مدام به خودمان نهیب میزدیم که نتیجه مهم نیست و مسیر تلاش اصل است. که مهم بود. که نمیدانم هست هنوز یا نه. گریزی نیست. شاید هم چارهای. راه همهٔ ما از این سد میگذرد و اگر از آن عبور کنیم، احتمالاً بالاخره، بعد از چند سالی که از دست رفته، میتوانیم به زندگی بازگردیم. | از کنکور، بیست و یکمِ تیر ١۴٠٣ | #کنکور https://eitaa.com/Vadeh_man ادامه متنی که فرستادی
دلم میخواست پس از اون خواب شیرین، دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد
میون قلب متروکم نشونی دیگه از خاطره پیدا نمیشد
جنگ آخر
بازم دوباره برگشتم اینجا!!
حجره آهنگری
صدای کوبیدن آهن و مفرغ
صدا به صدا نمیرسه
همه دارن خودشون واسه جنگ آماده میکنن
این بار سومِ که اومدم اینجا تا خودم شمشیر و زره مو بسازم
این جنگ آخره
یا موفق میشم یا باید موفق بشم
اینجا موفق شدن بایدیِ
پشت سرم فقط دو نفر واسم دست به دعا هستن
بقیه منتظر برگشتن کالبد بدون جون من هستن ...
میرم یه گوشه
از قفسه های بار مواد لازم و برای آلیاژ برداشتم
امسال یکم دستم اومده چیکار باید بکنم
اول شمشیر و باید بسازم !
دفتر تجربه هامو باز میکنم فصل نوزدهم
اپیزود جنگ
شروع میکنم به ترکیب مواد
این سری باید آلیاژ و محکم تر درست کنم
این جنگ ۹ ماه که معادل ۹ سالِ
بلاخره اولین ابزار جنگی مو میسازم
ولی باید تست بشه!
کجا ؟! روی کی؟
اول روی خودم :))
اول محکم فرو میکنم توی سینم
قلبمو در میارم
باید فراموشش کنم با عشقش نمیشه برم توی این جنگ ، این عشق جز زخم چیزی برای این تن بی جون نداشت
حالا نوبت گوش هامه میبُرَم شون
که نشنوم صدا های نحس پر از آیه یاس شون
میزارم شون توی یه صندوقچه قدیمی درشُ و میبندم
وقتی این جنگ تموم بشه دوباره برمیگردم سراغ این صندوق قدیمی ...
پ ن: فکر کنم بدونید چی میگم 🙂🚶🏻♀
#پریشان_گویی
بر فرازِ قله باور سفر کن
بال خود را بازتر کن
همچو حافظ پای کوبان و غزل خوان
لشگرِ غم را بسوزان
در فلک سقفی نمانده این زمانه
پَر بزن تا بی کرانه
سرنوشت را باید از سر نوشت
شاید این بار کمی بهتر نوشت
عاشقی را غرق در باور نوشت
غصه ها را قصه ای دیگر نوشت
از کجا این باور آمد، که گفت
گر رَود سَر برنگردد سرنوشت
قصه ای از سرنوشت
قصه ای از سرنوشت
همایون شجریان
چشمانش درد را فریاد میزدند
اما لب هایش به طرز دردناکی میخندیدند ...
#پریشان_گویی
از لحاظ روحی به یه بغل بزرگ احتیاج دارم، به شنیدن صدای محکم و مطمعنی که بی انتظار و بدون منت بهم بگه درست میشه، درستش میکنیم، نترس، اضطراب نداشته باش، همه چی خوب میشه، من کنارتم، من مواظبتم، حواسم بهت هست، کمکت میکنم، هوات رو دارم، خوب میشی.
آنا
ساعت ۲۳:۳۲ دقیقه شب روی پل عابر پیاده داشت از اون بالا پایین و نگاه میکرد و ساعت ها خیره ی اتوبان بزرگ بود .
دلش گرفت گوشی شو از تو جیبش بیرون کشید
وارد لیست مخاطبینش شد
۴۲۰ مخاطب :)
از بین این همه یک نفر محرم دل نداشت
دلش گرفت
به چه کسی زنگ میزد دردش را میگفت؟
فقط یک نفر را داشت
آن هم با هزار شک و تردید قبل از اینکه پشیمان شود تماس گرفت
یک بوق ، دو بوق
سلام من لیا هستم، بعد از صدای بوق پیغام خودتون رو بزارید :
شاید اینجوری بهتر بود ، راحت تر میتوانست با او حرف بزند و بدون خجالت هق هق گریه اش را آزاد کند :))
بعد از سی و دو دقیقه آخرین خداحافظی را گفت و تماس را قطع کرد.
حالا خیالش کمی راحت تر بود
با حس خیسی روی گونه اش نگاهش را به آسمان دوخت
آسمان به حال او میبارید ؟!
خندید ، میان درد هایش خندید و بعد باران اشک هایش سیل شدند...
-------------------------
لیا
ساعت ۶:۱۱ دقیقه صبح
دیگر خبری از سیاهی شب نبود ، بلاخره شب به صبح رسیده بود و آسمان خشمش آرام گرفته بود.
دیشب حدود ۱۰ مریض تصادف را در اورژانس کاور کرده بود
جانش داشت از کف پاهایش بیرون میزد،۹ ساعت تمام روی پا بود بدون هیچ استراحت و وقفه ای
چشمانش از شدت بیخوابی میسوختند
حتی یادش نمی آمد گوشی اش را آخرین بار کجا انداخته
خسته بعد از آن شب جهنمی ، گوشی اش را روی میز استیشن پرستاری یافت
با بی حالی تمام، گوشی اش را روشن کرد
۵ تماس بی پاسخ و یک پیامک و یک پیغام ضبط شده ...
موقع عصبانیت حواستون به حرف هایی که میزنید باشه
بعضیا شون مثل اینه یهو از بالای یه ساختمون پرت بشی پایین و تموم استخون هات خرد بشه...
Haniyam
موقع عصبانیت حواستون به حرف هایی که میزنید باشه بعضیا شون مثل اینه یهو از بالای یه ساختمون پرت بشی
مثلا الان من دارم سعی میکنم خرده شیشه های قلبمو سر هم کنم :))