eitaa logo
گالری حنین🍃
231 دنبال‌کننده
134 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ارسال از مازندران زیبا 🌱 به هر کجا که تو بخوای ♡ جان دل اینجا هوای عشق چون دلتنگی است...
مشاهده در ایتا
دانلود
"یامین" همونجوری کنار میز و بالا سر دخترا وایساده بودمو با عجله قالب کوچیک پنیرو باز میکردم. -چخبره خب یواش! نگاهی به ریحانه انداختم و کلافه در پنیرو به دندون گرفتم+حالا مگه باز میشه این! محکم پنیرو انداختم رو میز که نگاه متعجبشون برگشت سمتم‌. بهار پنیرو آروم از روی میز برداشت و درحالی که بازش میکرد گفت-چرا اینجوری میکنی تو... و بعد اینکه بازش کرد داد دستم -بگیر! ناراحتیم کاملا از دیشب واضح بود و بچه ها هم متوجه شده بودن که یچیزیم هست. پنیرو از دستش گرفتمو گفتم+همینه دیگه وقتی که عجله داری حتی پنیر واست ناز میکنه نون لواش رو برداشتمو پنیرو گذاشتم وسطش. انداختمشون تو یه نایلون بهار درحالی که نگاهم میکرد گفت-خب وایسا باهم بریم دیگه بدون اینکه نگاهشون کنم با عجله رفتم سمت در غذاخوری و گفتم +تو باش با ریحان بیا من یه کاری دارم. حالا کارم چی بود. فقط میخواستم قبل از اینکه امیر و دوستاش بیان تو اتوبوس باشم تا مجبور نشم باهاش رو در رو بشم. نیم نگاهی به غذاخوری آقایون انداختم. خداروشکر خبری نبود. یه دستمو گذاشتم روی سرم چادرمو نگه داشتمو قدمامو تند تر کردم. اتوبوس جلوی در اصلی اردوگاه بود. درش باز بود ولی خبری از کسی نبود. دوربینو روی دوشم جابجا کردمو رفتم طرفش. راننده کنار در اتوبوس تکیه داده بود و سیگار میکشید. یکم عقب تر وایسادم تا دود سیگار اونم ناشتا اذیتم نکنه! +ببخشید میتونم سوار شم؟ از در فاصله گرفت و با دستش اشاره کرد- بله راحت باشین. چادرمو جمع کردمو رفتم بالا. نشستم رو صندلیمو دوربینو گذاشتم رو صندلی کنارم. دستی به روسری و چادرم کشیدمو مرتبشون کردم. از بس تند راه رفته بودم نفسم بند اومده بود. پرده اتوبوسو یکم کنار زدمو بیرونو نگاه کردم. اگه بخاطر حاج صفا و سفارشات بابا نبود حتما جامو با یکی توی اون اتوبوس عوض میکردم. چشم از بیرون اتوبوس برداشتمو چادرو روی پاهام مرتب کردم‌. نگاهم خیره موند روی یه قسمتایی از چادر که از شب رزمایش سابیده شده بود. درسته کمکم کرده بود ولی حق نداشت با من اونجوری حرف بزنه. با اینکه بابا منو سپرده بود دست پسر حاج احمد ولی نگفته بود میتونی سرش داد بزنی. تو فکرو خیال بودم که متوجه شدم کم کم زائرا دارن سوار میشن. از کنار پرده بیرونو نگاه کردم. اومده بود و کنار اتوبوس داشت با رسول حرف میزد. پرده رو درست کردم و گوشیمو برداشتم. مشغول نوشتن تو قسمت یادداشتام شدم. بعد چند دقیقه به خودم که اومدم تقریبا اتوبوس پر شده بود. نگاهی از بالای صندلی به زائرا کردم. بهار از وسطای اتوبوس داشت میومد که بشینه. پشت سرش دوتا از دوستای امیر تازه اومده بودن بالا. حدس زدم که خود امیر هم باهاشون باشه پس تا میتونستم سرمو کردم تو موبایلم. رفیقاش از کنار صندلی رد شدنو نشستن. با اینکه سرم پایین بود ولی از زیر روسری و زیر چشمی میتونستم پاهاشونو موقعی که رد میشدن ببینم. از کنار صندلی که رد شد سنگینی نگاهشو حس کردم و سرمو بیشتر تو موبایلم فرو کردم. خیالم از بابت نبودنش که راحت شد تکیه دادم به صندلی و پرده رو کنار زدم. خیره شدم به سر در اردوگاه و اسم شهید بلباسی. دیشب اونقدری ناراحت بودم که‌ نتونستم بخوابم. خسته بودم. اتوبوس روشن شد گوشیمو گذاشتم تو کیفم .تکیه دادم به شیشه و چادر و گذاشتم رو سرم بلکه بتونم یکم بخوابم. "امیر" کلافه نشستمو خیره شدم به کاراش. کاملا مشخص بود بخاطر من سرشو کرده بود تو موبایل چون به محض رد شدنم گوشیشو خاموش کرد. سینا که کنارم نشسته بود با پاهاش ضربه ای به پام زد و آروم گفت-خوبی؟ فورا چشم از یامین گرفتمو گفتم+اوهوم محمد که سمت دیگه من نشسته بود با کنایه گفت-عالیه! حرف مفت میزنه بابا چپ چپ نگاهش کردم. حوصله حرف زدن نداشتم و دوباره خیره شدم به یامین که داشت پرده رو کنار میزد. صورتشو نمیدیدم و فقط دستاش و وسایلش مشخص بود. اتوبوس روشن شد و راه افتاد. گندی که زده بودمو هیچ جوره نمیتونستم جمع کنم. باید یه راهی پیدا میکردم و باهاش حرف میزدم. میگفتم که اشتباه متوجه شدم. اشتباه از من بود .من حتی نذاشتم حرف بزنه و همه چیو بدتر کرده بودم پس خودم باید درستش میکردم.
پارت بعدی رمان آمار ۳۹۰🍃✨
پارت ۴۹ رمان "جامانده" 👇🏻
"امیر" نگاهی به ساعتم کردم. یادم نمیاد تو چه حالتی خوابم برد ولی یه ساعتی خوابیده بودم ... محمد زانوهاشو جمع کرده بود و سرشو چسبونده بود به شیشه اتوبوس. عرفان و سینا هم باهم سرشون تو موبایل سینا بود. به حاج صفا که وایساده بود و با زائرا حرف میزد نگاه میکردم. نمیشنیدم و فقط نگاه میکردم. انگار فقط تو خواب گندی که زدمو یادم میرفت و به محض بیدار شدنم دوباره یادش میفتادم. تو فکر این بودم که به محض برگشتن به حاج رضا بگم چیکار کردم و قبل از اینکه خود یامین حرفی بزنه خودم همه چیو بگم. حال و روزم واقعا بهم ریخته بود. نیاز داشتم هرچی سریعتر برسیم تا بلکه مثل اروندکنار و شلمچه اونجاهم همه چیز یادم بره و آروم بشم. با ضربه آروم سینا از فکر پریدم بیرون و نگاهش کردم که اروم گفت-کجایی امیر؟ حاجی ۱۰ باره داره بلند صدات میکنه ! فورا رو به حاجی که با خنده نگاهم میکرد بلند گفتم+جا...جانم! خندیدو گفت-تو آسمونا میگردی امیر خان...بیزحمت بیا یه کمکی بده. از جام بلند شدم و دستمو گرفتم به صندلی ها که نیفتم. حاجی داشت نگاهم میکرد و روم نشد به صندلی یامین نگاهی بندازم. آروم آروم رفتم جلو و رو به حاجی گفتم +چیکار کنم؟ حاج صفا که خم شده بود دوتا بسته آب معدنی از کنار در جلوی اتوبوس بلند کرد و گذاشت رو صندلی خودش. -بیا باباجان. این دوتا بسته رو بزار تو یخچال تا خنک شه. چیزی نگفتم و فقط سری تکون دادم. یه بسته رد برداشتمو دستمو گرفتم به کنار صندلیا تا حرکت اتوبوس منو نندازه. بسته رو کنار یخچال گذاشتمو برگشتم. بسته دوم رو هم اوردمو تکیه دادم به یخچال اتوبوس. با یه دست درشو باز کردمو بالا نگهش داشتم. بسته هارو گذاشتم تو یخچال و رفتم سمت صندلی خودم. حالا راحت میدیدم یامینو. چادرو کشیده بود رو سرش و خواب بود. نفس عمیقی از روی تاسف کشیدمو نشستم. "یامین" صحبتای حاج آقا صفایی تمومی نداشت.نميتونستم بخوابم. اتوبوس خیلی تکون میخورد و سرم اصلا ثابت نمیشد.چادر رو سرمو ‌کنار نزدم ولی بیرونو نگاه میکردمو به حرفای حاجی گوش میکردم. حرفاش که تموم شد بلند گفت-امیر آقای برومند گوشام تیز شد. دوباره تکرار کرد-اقای امیر خان! تعجب کردم از اینکه امیر جواب حاجی رو نمیده. دوباره صداش کرد که بالاخره جواب داد. حاجی با صدایی که توش خنده موج میزد گفت- تو آسمونا میگردی امیر خان...بیا یه کمکی بکن به من. نمیدیدمش ولی متوجه شدم که رد شد . رفت سمت حاجی و چن دقیقه بعد برگشت و نشست. کم کم داشتیم می‌رسیدیم. چادر و از روی صورتم کنار زدمو روسریمو مرتب کردم‌. نگاهی به ساعت موبایلم کردم. ده دقیقه مونده بود تا ساعت نه بشه. نگاهی به بهار انداختم. خواب خواب بود. دوربینو باز کردمو مشغول دیدن عکسا شدم...
پارت بعدی رمان آمار ۴۰۰🍃✨
پارت ۵۰ رمان "جامانده" 👇🏻
"امیر" بالاخره رسیدیم. اتوبوس کنار بقیه اتوبوسا وایساد. عرفان که پشت صندلی یامین نشسته بود از جاش بلند شد و از جلوی من و سینا به زور خودشو کشید بیرون -جمع کنین لنگای درازتونو! سینا ضربه محکمی به پای عرفان زد و گفت- نه که پاهای خودت خیلی کوتاهه. و نگاه چپی نثارش کرد عرفان خندید و پشت سر دوست یامین از اتوبوس خارج شد. سینا و محمد هم آروم از جاشون بلند شدن. سینا توی راهرو وایساد و محمد در حالی که خودشو جمع و جور میکرد گفت- بیا دیگه نشستی چرا؟ جابجا شدم و روی صندلی سینا نشستم تا محمد راحت بتونه بلند شه +یکم خلوت تر بشه میام. شما برین دیگه کم کم اتوبوس داشت خالی میشد. هرچی منتظر موندم تا یامین بلند شه و بره پایین نرفت.. دیگه موندنم توی اتوبوس زشت بود. خصوصا که حاج صفا و آقای طاهریان هی سراغمو از بچه ها گرفته بودن. بچه ها هم فقط با دست به اتوبوس اشاره میکردن. بدون اینکه به یامین نگاه کنم زود از اتوبوس رفتم پایین و سمت بچه ها. حاج صفا که کنار بچه ها وایساده بود با خنده گفت- باباجان دل بکن از اون اتوبوس. خندیدمو دستی به گردنم کشیدم. +شرمنده حاجی...یه کاری داشتم عرفان دوباره مسخره بازیش گل کرده بود رو به حاجی گفت-دروغ میگه حاج آقا! منتظر بود... فورا با تعجب نگاهش کردم که مبادا حرفی بزنه. سینا ضربه ای به پهلوش زد که ادامه حرفشو خورد و با صورت جمع شده از درد گفت- منتظر بود خلوت تر بشه بیاد پایین! نفس راحتی کشیدمو چشم ازش برداشتم. محمد و سینا هم برا عرفان با چشماشون خط و نشون می‌کشیدن. زائرا دسته دسته شده بودن و چند تایی میرفتن سمت ورودی. پسرای اون اتوبوس جلوتر بودن. رسول طبق معمول انقدر این ور و اون ور میپرید که بالاخره از دور چشمش به ما که هنوز کنار اتوبوس بودیم افتاد. از بچه ها جدا شد و اومد سمتمون. نزدیکمون که رسید حاج صفا با خنده بهش گفت- همه دارن اون وری میرن این پسره داره این وری میاد. رسول در حالی که تقریبا میدویید از کنارشون رد شد و با خنده گفت-الان میام حاجی محمد با حالت طلبکارانه ای گفت-کجا کجا؟ اون اتوبوس واسه ماعه ها رسول خندیدو رفت سمت اتوبوس. برگشتمو نگاهی بهش کردم. یامین از اتوبوس اومده بود پایین. رسول کنارش وایساد و شروع کرد به حرف زدن. یامین متوجه نگاه من شد ولی هیچ واکنشی نشون نداد‌ با صدای سینا برگشتم سمتش +بله! نگاهی به رسول کرد و گفت- بریم؟ رفتن همه به حاجی و پسرا که یکم ازمون دور شده بودن نگاه کردمو سری تکون دادم. دوباره سرمو برگردوندم و نگاهی به یامین و رسول انداختم. خیلی خجالت میکشیدم. سینا محکم دستمو کشید- بابا بسه انقدر ضایع نگاه نکن خب! دوباره سری تکون دادمو کنار سینا راه افتادم سمت ورودی یادمان... "یامین" منتظر بودم تا امیر و دوستاش برن پایین. بهار هی برام چشم و ابروشو حرکت میداد و با حرص میگفت- بیا بریم! منم مثل خودش میگفتم-تو برو خب! کلافه تکیه داد به صندلیش و به من خیره شد. متوجه نگاهش شدم. خیره نگاهش کردمو سرمو به نشونه "چیه" تکون دادم که بیشتر حرصی شد. از جاش بلند شد . آروم ولی طلبکارانه گفت-منتظرم و رفت سمت در اتوبوس. کلافه تکیه دادم به صندلی و با پاهام کف اتوبوس ضرب گرفتم. یکی از دوستای امیر از کنار صندلیم رد شد و رفت پایین. خوشحال از اینکه الان پیاده میشن وسایلمو برداشتمو تو دستم گرفتم. دو تا دیگه از دوستاشم رفتن. هرچی منتظر موندم امیر نرفت پایین. کم کم داشتم شک میکردم که اصلا تو اتوبوسه یا نه.
گوشی تو دستم لرزید. نگاهی بهش انداختم. ریحانه نوشته بود-کجایین شما دوتا! فورا نوشتم+بهار اومده پایین منم یکم دیگه میام. و اینبار با انگشتام ضرب گرفتم رو صفحه گوشیم. اتوبوس داشت خالی میشد ولی بازم امیر نرفته بود پایین. با خودم گفتم شاید اصلا نمیخواد بیاد. خواستم بلند شم که از کنار صندلی رد شد و رفت پایین. دوباره موبایلم لرزید. با فکر اینکه یا ریحانست یا بهار عصبی گوشیمو باز کردم. رسول بود. نوشته بود-اتوبوس مارو بستن. برام یه بطری آب بیار براش نوشتم-تو اتوبوسم بیا بگیر دوربینو گذاشتم رو دوشم و کیفمو برداشتم.بلند شدمو از توی یخچال اتوبوس یه بطری آب برداشتم. با خودم اداشو در آوردمو گفتم+ یه بطری آب بیار! چشم! و محکم در یخچال و بستم. از اتوبوس رفتم پایین. وایسادم کنار در تا رسول بیاد. حاج صفا و پسرا هنوز نزدیک اتوبوس وایساده بودن. بهار و ریحانه هم کنار ورودی یادمان طلبکار از اینکه چرا هنوز وایسادمو نمیرم پیششون. بالاخره رسول با خنده از کنار حاجی و بقیه رد شد و اومد‌. میدونستم با اومدن رسول امیر نگاهش میکنه.پس کلافه افتادم به جون نوار روی بطری آب. -خیلی خب حالا! یه بطری آب آوردی دیگه نگاهی به رسول که با خنده بطری آبو از دستم میگرفت کردمو گفتم +یکی دوتا نیست که دردسرای تو! همونجوری که اب میخورد با چشاش میخندید. نصف بیشتر بطری آبو خورد و داد دستم-اخیش...خدا پدر و مادرتو بیامرزه. به عموجون میگم برات جایزه بخره در بطری رو ازش گرفتمو بستمش. همونجوری که چپ چپ نگاهش میکردم گفتم+ تموم شد؟ خیلی جدی گفت-اره خیلی تشنم بود. دستت درد نکنه. عروسیت جبران کنم! بطری رو گذاشتم تو کیفم تا بعدا بندازمش. همونجوری گفتم+باشه حالا زبون نریز. خندیدو دوید رفت سمت حاجی . منم بالاخره راه افتادم سمت یادمان.
پارت بعدی رمان آمار ۴۰۲🍃✨
پارت ۵۱ رمان "جامانده" 👇🏻
مسیر و ورودی یادمان✨
گنبد طلاییه ✨
سه راهی شهادت🖤
"یامین" از کنار حاجی و بقیه رد شدم بهار و ریحانه با دیدنم اومدن سمتم -چیکار میکنی دقیقا! بدون اینکه نگاهشون بکنم گفتم+رسول یه کاری داشت. بهار همینجوری که کنارم راه میومد گفت-میگم پانسمان دستتو عوض کردی؟ دستی به ساعدم کشیدمو گفتم+تیر که نخوردم حالا...برا نماز عوضش میکنم. "امیر" بالاخره رسیدیم به ورودی یادمان. جایی که کمتر از بقیه جاها بازسازی شده بود و به فضای جنگ شبیه تر. بچه ها پخش شده بودن. بعضیا دوتا دوتا میرفتن و بعضیا تکی راه افتادن تو مسیر. طلاییه...از دور نگاهی به گنبد طلاییش کردم. گنبدی که مربوط به حسینیه حضرت عباس بود. به قول حاج صفا واقعا طلاییه چه طلاییه! مسیری که دو طرفش رو پرچم های قرمز رنگ چیده بودن که روشون فقط نوشته بود " یا ابوالفضل العباس" به طلاییه میگفتن مقر ابولفضل العباس. میگن بچه های گروه تفحص چند روز گشتن اما نتونستن جنازه ای پیدا کنن دلشون میگیره میگن نکنه شهدا با ما قهر کردن ، نکنه لیاقت نداریم که شهدا خودشون رو به ما نشون بدن یه نفر پیشنهاد میکنه که به حضرت ابوالفضل عباس متوسل بشن و در نهایت اینکارو میکنن. بعد از توسل و اشک جنازه یه شهید رو پیدا میکنن که که روی پلاکش نوشته" عباس امیری " یه نفر میگفت اتفاقیه ، حالا یه شهید پیدا کردیم اتفاقی اسمش عباس بوده ، جنازه دوم که پیدا میشه میبینن که یه دست نداره و دستش مصنوعیه وقتی جنازه رو بیرون کشیدن در کمال ناباوری دیدن اسمش ابوالفضل ابوالفضلیه " شهید ابوالفضل ابوالفضلی "  به خاطر همین اونجا رو مقر ابوالفضل العباس (ع) گذاشتن . اصلا کل این منطقه به نام سقای کربلا بود. دو طرف مسیر پر بود از سنگر و خاکریز و تجهیزات زنگ زده دوران جنگ تحمیلی. وسطای مسیر نشستم پایین یه خاکریز و اطرافو نگاه کردم. روی تابلو نوشته بود "سه راهی شهادت" یکی از سخت‌ترین مراحل عملیات طولانی کربلای ۵ نگهداری همین سه راهی شهادت بود. حالا چرا به این اسم معروف شده بود... اون زمان هر نیمه‌شب خاکریز اطراف سه‌راه کامل می‌شد. صبح روز بعد تانک‌های عراق اونقدر شلیک می‌کردن تا خاکریز محو می‌شد! اونوقت هرجنبنده‌ای که به سمت سه‌راه می‌اومد تو دید مستقیم دشمن بود. یه روز با شدت زیادی تو منطقه خمپاره می‌ریخت. بچه‌ها داخل سنگر بودن، اما حدود بیست نفر به‌شدت مجروح شده بودن. یه ساعت بعد یه نفربر هرجوری که بود خودش رو به منطقه سه‌راه شهادت میرسونه. بعد از تخلیه‌ی بار، مجروحین رو سوار نفربر کردن. راننده می‌گفت دیگه جا ندارم، ولی اصرار می‌کردن که این یکی رو هم سوار کن. همه مجروحین رو پشت نفربر به زور جا دادن دیگه هیچ جایی پشت نفربر نبود. درو بستن و راننده حرکت کرد. خاکریزی وجود نداشت راننده باید سریع از این منطقه عبور می‌کرد. از داخل سنگر به دور شدن نفربر نگاه می‌کردن که یهو گلوله تانک عراقی به کمر نفربر اصابت کرد. نفربر تو شعله‌های آتیش می‌سوخت و هیچ راه خروجی برای اون مجروحین وجود نداشت. چند نفری می‌خواستن برن کمک، اما بارش رگبار تیربار‌ای عراقی زمین گیرشون کرد.صدای ناله‌ی مرگ رو برای اولین بار اونجا شنیدن مجروحین داخل نفربر از عمق جون فریاد می‌زدن و می‌سوختن. اشک می‌ریختن و ناله می‌کردن . هیچ کاری از دست بقیه ساخته نبود. سوختن بهترین دوستاشونو فقط از دور نگاه می‌کردن. با خودشون میگفتن کاش همه رو سوار نمی‌کردن. بوی گوشت سوخته فضا رو پر کرده بود. صدای گریه‌ی بچه‌ها قطع نمی‌شد. هوا که تاریک شد رفتن سراغ نفربر. درو که باز کردن چیزی رو که می‌دیدن باور نمی‌کردن. لایه‌ای از خاکستر و استخونای سوخته کف نفربر رو گرفته بود هیچ مشخصه‌ای از اون همه دلاور وجود نداشت. همه از بین رفته بودن. هیچی ازشون باقی نمونده بود... چشمام از مرور چیزایی که شنیده بودم پر شده بودن. دستی بهشون کشیدم. از اون به بعد اینجا شد سه راهی شهادت! اطراف طلاییه پر از آب بود. این آب از هورالهویزه می اومد که از کرخه و چند شاخه از دجله سرچشمه میگرفت. آب هورالهویزه زمین طلاییه رو تو اون دوران باتلاقی میکرد. از جام بلند شدم و ادامه مسیرو گذروندم.
هدایت شده از گالری حنین🍃
دوستانی که جدیدا عضو شدین نظری یا سوالی راجب رمان ندارین؟ https://harfeto.timefriend.net/16729124426772 جوابهاتون... @NASHENASETOON🍃
پارت ۵۲ رمان "جامانده" 👇🏻
همونجوری که قدم میزدم با صدای حاج صفا به خودم اومدم -تنها تنها میری؟ برگشتم سمتش و لبخندی زدم +اینجا جمعیت حال نمیده حاجی! باید تنها بچرخی حاجی چیزی نگفت و فقط لبخند زد ادامه دادم+میگم حاج صفا طلاییه رو کی پس گرفتیم؟ دستی به ريشش کشید و گفت- طلاییه... همونجایی که تو دفاع مقدس میزبان ابراهیم همت ، برادرای باکری و دست قطع شده ی حسین خرازی بود. محل عملیات های مهم مثل بدر و خیبر. امیر طلاییه اولین خاکی بود که عراق گرفت و آخرین خاکی بود که ولش کرد. قدم به قدم با حاجی میرفتمو به صحبتاش گوش میدادم. -موقعی که برای تفحص اینجارو میگشتن گفتن هنوز حدود ۲۰۰۰ تا پیکر پیدا نشده از اینجا دوباره چشمام با یاد اوری انتظاری که خانواده این شهدا میکشن پر شد. -تو نمیتونی جایی قدم بزاری و با اطمینان بگی اینجا کسی شهید نشده... نگاهی به پاهای برهنه حاجی کردم. -معلوم نیست تا همین الان از روی چند تا پیکر رد شدیم. نگاهی به حاجی کردمو گفتم+حاجی طلاییه خیلی ساکته! نگاهم کرد و گفت-منظورت چیه؟ دستی به موهام کشیدمو گفتم +درسته این زیر صداعه هست تو محوطه...ولی بازم ساکته انگار اینجا کسی حرف نمیزنه یا نمیدونم شاید چون زیاد تغییر نکرده از اون دوران این شکلیه حاجی لبخند غمگینی زد- باباجان خاک این زمین خستست. ۲۰۰۰ تا جنازه خسته و تشنه زیر این خاکه. چیزی نگفتم تا مسیر تموم شد و رسیدیم به دشت طلاییه که حسینیه وسطش بود. رو به حاجی گفتم+حاجی من وضو میگیرم میام. شما برید داخل حاجی سری تکون داد و رفت گوشیمو درآوردم و شماره عرفانو گرفتم. همینجوری که به صفحه گوشیم نگاه میکردم تا برداره عقب عقب رفتمو یه قسمت روی زمین نشستم. +سلام کجایین؟ باد نسبتا تندی میوزید و باعث می‌شد نتونم واضح بشنوم. پشتمو کردم به سمتی که باد میومد و دوباره گفتم+عرفان؟ الو؟ صدای عرفان اومد-کجایی امیر؟ نگاهی به اطراف کردمو گفتم +پایین مسیر نشستم صدام درست نمی‌رفت دوباره پرسید-کجای مسیر؟؟ بلند تر گفتم+پایین مسیر...پایین! فورا گفت-باشه باشه گوشیو بدون خداحافظی قطع کرد. گنبد طلایی توی نور خورشید می‌درخشید. اطرافو نگاه میکردم که متوجه یامین و دوستاش شدم. "یامین" -بسه دیگه! نگاه چپی به بهار انداختم و بعدش به دخترک لبخندی زدم+چی چیو بسه!؟هنوز ۵ تا عکسم نشد! دستی به روسری دختر بچه زدمو مرتبش کردم+خاله خسته که نشدی؟ با چشمای درشتش نگاهی به مادرش کرد و گفت-نه خاله بازم بگیر. نگاه متاسفی به بهار و نگاه تحسین برانگیزی به دختر و مادرش کردم. زیر نگاهای کلافه بهار و ریحانه کلی عکس قشنگ از دختر کوچولویی که با چادر حسابی با نمک شده بود گرفتم. بالاخره رضایت دادم. دستی به سرش کشیدمو رو به مادرش گفتم+خیلی شیرینه...خدا براتون نگهش داره مادرش که با لبخند نگاهمون میکرد از جاش بلند شد-سلامت باشین...فقط میشه منم عکساشو داشته باشم؟ خندیدمو گفتم+البته چرا که نه. اگه میخواین شمارتونو بدین من براتون ارسال میکنم. شمارشو گرفتم. همینجوری که سرمو کرده بودم توی کیفمو دنبال شکلات میگشتم گفتم+به هر حال خیلی لطف کردین بالاخره شکلاتو پیدا کردم+آها...ایناهاش. دادمش به دخترک+دست شماهم درد نکنه خانوم کوچولو. با ذوق از دستم گرفت و داد به مامانش تا بازش کنه. خندیدمو ازشون خداحافظی کردم. رومو کردم طرف دخترا. بی توجه به حالت طلبکارشون دوربینو جمع کردمو گذاشتم تو کیفش و راه افتادم سمت حسینیه
هدایت شده از گالری حنین🍃
سلام مجدد بعد از مدت ها😅 رفقا میخوایم کانال رو به یه آنلاین شاپ کوچیک و خودمونی (گالری حجاب) تبدیل کنیم که به کمک شما پیشرفت کنه... رمان رو هم این وسط ادامه میدیم😌 حالا پذیرای پیشنهاداتتون هستم...دلم میخواد اولین سفارشات از طرف شما قدیمی های کانال باشه☺️ اگه موافقین بهم بگین که براتون خبرای خوب دارم 🤷🏻‍♀😁 https://harfeto.timefriend.net/16729124426772