eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
: خواهران حجاب خود را رعایت کنید که دشمن از همین حجاب شما می ترسد و بدن آنان به لرزه می افتد خواهرم حجاب تو از خون سرخ من افضل است. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌷🕊🍃 این پل صراط نیست اما خیلی ها را به مقصد بینهایت رساند تا در صف محشر معطل نشوند... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی. _ همه چی دارم! باز که اصرار کردم گفتی: ((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.)) سایز یک پایت شده بود 42 و یکی شده بود 43. صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار. دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی: ((نمیخوای برای عید خرید کنی؟)) خندیدم: ((چون خیلی زود یادت افتاد نه!)) از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم. اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!)) با فاطمه آمدیم بالا. همین که در را باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی. _ آقا مصطفی، دزد! دزد! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
و نشستم روی پله جلوی در. فهمیدی چه اتفاقی افتاده. من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی. رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم. زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی. _ آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟ _ شکر! به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چی شده؟)) گفتی: ((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می شد.)) دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: ((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟)) شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی: ((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.)) _ اونجا چرا؟ _برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی! _ پس من و فاطمه هم میایم! _ عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی! _ نگران من نباش، کنار تو راحتم! با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.)) به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟)) _ پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن! _ ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت. وقت برگشت وقتی خانواده ام می خواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا. _ بیا بریم خونه خودمون! _ حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت! مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید می خواستی از اخم و تخم من در بروی. وقت خواب دوباره پرسیدم: ((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام می خوای بری سوریه؟)) _ بی خیال! رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!)) _ اذیت نکن عزیز! _ بگو. اعتراف کن! باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!)) _به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمی رسه، ولی نخواه به بقیه نگم! _ جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا! _ باشه قول میدم! _ من فرمانده گُردانم! بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم. _ یواش، چه خبره! _ برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست! _ سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی می کنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته! بلند شدم نشستم: ((برای من مهم اینه که مرد خونه‌م باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
_ ابو حامد فرمانده‌م که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت! _ یعنی تو میخوای پا جا پای اون بذاری؟ _ صحبت جون آدماست! _ جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه تو چی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون! _ هر چی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم! _ بخواب فرمانده، ولی من بیدارم! همان روزهای اول عید بود که گفتی:((امشب بریم دیدن عموجعفر.)) به عمو جعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی. عصرهمان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم اباد، گلزار شهدا. رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف. ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود. گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم. _ دقت کردی اینجا مثه بهشته! _ خودِخودشه! بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده. بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر. به نظرم زود بود. گفتم:((کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!)) _ خب ما میشیم نفر اول! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند. در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.)) _ چشم میایم! گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!)) گفتی: ((نه دیگه، دل مامان میشکنه!)) در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی: ((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!)) _ برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن! صبح زود بیدارم کردی: ((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.)) _ سفر کجا؟ _ توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا! بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری. بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن: ((عزیز بریم کرمان؟)) _ آقا مصطفی میدونی چقد راهه؟ _ میدونم ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد یه تفریح درست حسابی بکنی! به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین. باورم نمیشد. گفتی: ((حاجی هیئت داره.)) _ جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم! _ تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
🕊زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 به دلخواه صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❣سلام_امام_زمانم❣ درد درمان مےشود 🌺🍃 با ذکر يا مهدی مدد سخت آسان میشود با ذکر يامهدی مدد بس کہ آقايم غريب است و ندارد ياوری چشم گريان میشود🌺🍃 با ذکر يا مهدی مدد 🌺🍃 ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🔴آزادی زنان زندانی با انگشتر اهدایی رهبر انقلاب به خانواده شهید 🔹 خیرین و خانواده در پنجمین پویش آزادی زنان و مادران زندانی جرایم غیر عمد در برج آزادی جمع شده بودند تا مقدمات انس این‌مادران زندانی با همسر و فرزندانشان را فراهم کنند. 🔹 همسر شهید انگشتری را به‌سمت جمعیت گرفت و گفت: انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب است. اگر طالبی داشته باشد که می‌دانم دارد، این انگشتر را بخرد و پولش به آزادی زنان زندانی اختصاص بدهد.‌ 🔹 از گوشه و کنار سالن صداهایی بلند شد. هر یک برای خرید انگشتر و اهدا آن برای آزادی زنان زندانی جرایم غیرعمد قیمتی را پیشنهاد می‌داد. نفر اول ۵۰ میلیون، نفر دوم ۶۰ میلیون، نفر سوم ۱۰۰ میلیون، نفر چهارم ۲۰۰ میلیون و نفر پنجم ۵۵۰ میلیون تومان پیشنهاد دادند. 🔹 به این‌ترتیب با پیشنهاد نفر پنجم، ۵۵۰ میلیون تومان برای آزادی زنان زندانی جرایم غیرعمد تعلق گرفت. 🔹نیکوکاران همچنین در این‌مراسم ۱۵ میلیارد تومان برای آزادی زنان و مادران زندانی کمک کردند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر او که می‌گفت: "رفیق حواست به جوونیت باشه، نکنه پات بلغزه، قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان(عج) باشی" ...🌷🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
📌 مادر شهید یوسف داورپناه : من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم 🔹 مادر شهید: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر برگشت ◇ کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند ، گفتند به خمینی توهین کن یوسف این کار رو نکرد. ◇ به من گفتند توهین کن، گفتم چنین کاری نمیکنم. گفتند: بچه ات را میکشیم بازهم قبول نکردم. ◇ پسرم رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند ◇ گفتند: به خمینی توهین کن، بازم توهین نکردم ، من رو با جنازه تکه پاره شده پسرم در یک اتاق گذاشتند و در رو قفل کردند ◇ بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی.گفتم : من طاقت ندارم خاک روی سر پسرم بریزم ◇ گفتند: جنازه اش را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم ◇ شروع کردم با دستان خودم قبر درست کردن، با گریه می گفتم: یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری؛ انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم. ◇ دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر. ◇ فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو. ◇ کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم؛ به همین خاطر من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم. 🔻 مادران شهدا مثل کوه پای نظام جمهوری اسلامی و ولایت ایستادند 🔹️ به راستی ما کجای کار هستیم ؟ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمود کاوه🕊🌹 هر آنچه از خدا می خواهید با واسطه از شهدا، در نماز اول وقت طلب کنید .. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌱عاشق ماه رجب بود و از ماه رجب عاشق اعتکاف... یک بار دوستانش به او گیر دادند كه حاج عبدالله، فکر نمیکنی اگه این سه روز سر کار بمانی و به مردم خدمت کنی، مفیدتر است و ثوابش بیشتر...؟! گفته بود شما دو هفته مرخصی میگیرید و به شمال و تفریح و استراحت می‌روید، من هم سه روز مرخصی می‌گیرم با خدای خودم تنها باشم؛ در حقیقت من می‌روم تا انرژی بگیرم و وقتی برگشتم بهتر و بیشتر به مردم خدمت كنم... 📚به نقل از همسر شهید عبدالله اسكندری.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🪴خــودسازی‌به‌سبک‌شهیدهمت ◽️می‌گفت بعد از نماز وقتی سرتون رو به سجده می‌گذارید و بدنتون آروم میشه اونجا با خودتون خلوت کنید. ◽️چون بهترین وقت همون موقع‌ست که چیزی حواستون رو پرت نمی‌کنه. یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای خدا بوده یا نه. 🌷خیلی‌ها این توصیه حاج ابراهیم را شنیده بودند.عمل کرده و نتیجه‌اش را هم دیده بودند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤با عرض تسلیت شهادت مظلومانه امام هادی علیه السلام🖤 🌹در این کلیپ زیبا یکی از صفات امام هادی علیه السلام را در بیان مرحوم آیت الله فاطمی نیا می شنوید🌹 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
مداحی آنلاین - ای که نام پاک تو - میثم مطیعی.mp3
7.73M
🔳 (ع) 🌴ای که نام پاک تو 🌴گشته رمز عاشقی 🎙 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 شهادت مظلومانه 🖤دهمين اختر 🕯آسمان امامت و ولايت 🖤مشعل فروزان هدايت ،‌ 🕯يارو راهنماي امت ، 🖤کتاب علم و زهد و حکمت ، امام هادی علیه السلام بر شيعيان تسليت باد🏴
وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. حاج قاسم به استقبالمان آمد. حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم. وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم. _حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد. تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی. شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده. از خانم بادپا پرسیدم: ((اونجا پله داره؟)) _صد تایی داره. _صدتا! آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری! با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟)) گفتی:((الان درستش میکنم!)) رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟)) هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی: ((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!)) رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه. در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان. چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگه‌س توی رزمنده ها!)) او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت. شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم. صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم. _ حاجی حالا چیکار کنیم؟ سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت: ((توکل به خدا.)) چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم: ((چیزی شده آقا مصطفی؟!)) _ به یمن حمله کردن! حاج حسین گفت: ((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!)) بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: ((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.)) _ کجاست حاجی؟ _ یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی. پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم. این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو. در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!)) رو کردم به خانمش:((واقعا؟)) _ بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم. ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostanteh
_ آهی کشیدم و آهسته گفتم: ((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!)) _ همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه. _ واقعا راست میگین؟ _ چرا که نه! _ نه، من نمیتونم مثل شما باشم! _ به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. _ ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم. حاج حسین گفت: ((همین جا نگه دار سید ابراهیم.)) _ چیزی شده؟ _ نماز اول وقت! پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی. هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: ((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!)) ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
وقتی شنیدم خواهرش گفت: ((دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه))، دست هایم می لرزید. آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می پیچید: ((من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو.)) سر ناهار حاج حسین گیر داد: ((باید خانمم کنار من غذا بخوره!)) خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند:((اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!)) بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت: ((میخوام با این دو شهید عکس بندازم!)) از اینکه با شهادت تو شوخی میکردند، حالم بد شد. با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هر چه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد: ((خودت رو اذیت نکن عزیزم!)) _ نمیتونم. همه‌ش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه! خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت: ((کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!)) حاج حسین بلند گفت: ((خانم سید ابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.)) قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی میکشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد. جمعه بود و همه جا سوت و کور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند. ‌ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran