حاج قاسم از من درخواست هدیه کرد
روزی که حاج قاسم آمده بود خانهمان به بچهها انگشتر هدیه داد. به من هم هدیه داد و گفت: «دخترم! میشود خواهش کنم تو هم به من یک هدیه بدهی؟» گفتم: «هر چی که بخواهید! من جانم را میدهم.» گفت: «بابا! میروی یکی از زیر پیراهنیهای علی را برایم بیاوری؟» گفتم: «برای چی؟» گفت: «من فکر میکنم هنوز توفیق شهادت ندارم.» گفتم: «حاجی! تو را به خدا دیگر این حرف را نزنید، تمام امید بچههای شهید شما هستید. چرا این حرف را میزنید؟» گفت: «دخترم! شهادت آرزوی من است. همه این سالها تلاش کردم، چرا نباید شهید شوم؟ میخواهم لباس شهید را بپوشم، شاید من هم شهید شوم.»
من یک چفیه و یک زیرپوش علی را به او دادم و گفتم: «میدهم اما تو را به خدا به این نیت که گفتید استفاده نکنید.» گفت: «باشه.»
*قولی که هیچ وقت عملی نشد
یکی ـ دو شب قبل از شهادت حاج قاسم استرسی که قبل از شهادت علی پیدا کردم، همان استرس را برای شهادت حاج قاسم پیدا کردم. زنگ زدم به آقای پورجعفری گفتم: «میشود تلفن را به حاج قاسم بدهید؟» گفت: «حاجی دستش بند است.» گفتم: تو را به خدا چند دقیقه فقط کار دارم. شهید پورجعفری حاجی را صدا کرد و گفت: «نمیدانم چرا خانم سعد دارد گریه میکند.» حاجی تلفن را گرفت و گفت: «دختر غرغروی من! دوباره چی شده؟» گفتم: «حاجی کجا هستید؟ من دوباره بیقرار هستم. نکند جایی بروید. احساس میکنم همان اتفاقی که برای علی افتاد، ممکن است برایتان بیافتد. همان حس بد را از دیشب تا حالا نسبت به شما پیدا کردم.» گفت: «یعنی میخواهم شهید شوم؟» گفتم: «خدا نکند، دشمنت بمیرد.» گفت: «دارم کارهایم را جمع و جور میکنم. اینقدر هم غرغر نکن سر من. خیالت راحت من دارم میروم جایی، برمیگردم بعد میآیم همان قولی که دادم، ناهار میآیم خانه شما.»❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
* شبی که پابرهنه به سرمان میزدیم
شب شهادت حاج قاسم با دوستانم رفتیم قم. نمیدانم چه جشنی میخواستیم برای همسران شهدا بگیریم. دوستانم گفتند بیایید مکان مراسم را آذین ببندیم. دست و دلم نمیرفت. همه میگفتند خانم سعد، همیشه انرژی شما منفی هست. گفتم: نمیدانم چرا دست و دلم به آذین بستن نمیرود. برگشتیم خانه. ۱۳ دی وقتی شنیدم حاج قاسم شهید شده، دنیا دوباره روی سرم خراب شد. دوباره علی شهید شده بود. این بار نه تنها غم از دست دادن علی را داشتم، احساس میکردم پدرم را هم از دست دادهام. صبح که گوشی را روشن کردم و خبر را شنیدم و گفتم: اینها دیگر چه چرت و پرتی است منتشر میکنند؟ مطمئن که شدم، گریه کردم. بچهها با حالت بدی از خواب بلند شدند و شروع کردند گریه کردن. معصومه بعد از آن تا مدتها افسردگی گرفت و حالش بد بود. من و بچههایم خودمان را به فرودگاه رساندیم تا به استقبال پیکر او برویم. پابرهنه به سرمان میزدیم در فرودگاه و میدویدیم.
آنقدر جیغ زدم که آقایی گفت: «خانم! چه کار میکنید؟» گفتم: ما تازه جگرمان سوخته بود و دلمان آتش گرفته بود. تازه یکی دو ماه است رنگ خوشی را دیدهایم. حاج قاسم رفت و آرزوی دوباره دیدنش به دلمان ماند.❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
☘༻🌸﷽🌸༺☘
✋🌸به رسم ادب هر صبح یک سلام به حضرت جانان
🌟السلام علیک یا عين الله في خلقه
🌟السلام علیک یا نور الله الذی یهتدی به المهتدون
☆•بیا عصاره حیدر، بیا چکیده ی زهرا
☆•بیا که بوی رسولی ، بیا که نور خدایی
☆•شب غریبی مان می شودبه یاد تو روشن
☆•تویی که در همه شبها چراغ خانه مایی
♤♡♤♡♤♡♧◇♧◇♧◇♧◇
●اللهم عجل لولیک الفرج
❣❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_بایاد_شهداء
🌷#خانواده_ای_با۶_شهید_شهدای_انقلاب
طیبه واعظی دهنوی در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن 7 سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمودبه خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از۸ سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد، به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره اش زندگی مخفی را انتخاب نمودند.صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی می رود، غافل از آنکه مأموران در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی میشود. برادرش به خاطر دفاع از خواهر شهید میشود وزنش هم فاطمه جعفریان در همان جا شهید میشود.
وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسند.
❤️❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
با مهدی جعفریان به گفتوگو نشستیم تا از روزهای نه چندان دور و نه چندان نزدیک، زندگیاش بشنویم و با خاطرات او همراه شویم. خاطراتی که اندکی از آنها را به یاد دارد و بیشترش را از زبان اطرافیان و خانواده خود شنیده است...!بعد چه اتفاقی میافتد؟
مهدی جعفریان: پدر و مادرم و کلا همه اعضای گروهشان یک قرار تشکیلاتی داشتند به این صورت که اگر مثلا ابراهیم یک شب به خانه نیامد، فردا صبح آن روز همسرش به همراه فرزندش به ترمینال رفته و برادرش مرتضی(همسر فاطمه) او را به اصفهان ببرد. آن شب بعد از دستگیری پدرم و نیامدنش به خانه هم دقیقا این اتفاق میافتد.
مادر به ترمینال میرود و داییام مرتضی هم، طبق قرار قبلی آنجا حاضر میشود. اما به دلیل نیاوردن یک سری از ساکها توسط مادر، مجبور میشوند دومرتبه سمت خانه برگردند. وقتی به خانه میرسند، داییام، درحالی که مرا را بغل کرده، دم در خانه میایستد تا مادر برود ساکها را بیاورد که متاسفانه همان لحظه ساواک او را محاصره میکند. داییام تا این صحنه را میبیند، من را روی زمین میگذارد تا اسلحه بکشد که همان لحظه به سمتش تیراندازی شده و جا در جا شهید میشود.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
animation.gif
722.3K
عکس های شهیدان جعفریان ودهنوی
ازشهدای انقلاب
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
چند بهار بیشتر از عمر طیبه نگذشته بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی در دوران انقلاب تحت تعقیب قرار گرفته و در سال 54 با همسر و پسر سه ماههاش از اصفهان متواری میشود و بعد از اقامتی کوتاه در مشهد، سر از تبریز در میآورد. اما به دوسال هم نمیکشد که ساواک بالاخره ردی از او و ابراهیم پیدا میکند و طیبه و شوهرش را در یک عملیات دستگیر میکند.
مرتضی، برادر طیبه و فاطمه، خواهر ابراهیم که آنها نیز زن و شوهر بودهاند، در حین دستگیری آن دو به شهادت میرسند و تنها فرزند طیبه؛ مهدی دوساله، به دست ماموران ساواک میافتد.
طیبه و همسرش در سال 56 راهی اوین میشوند و مهدی توسط ساواک، ابزار شکنجه پدر و مادر... اما چند روزی بیش نمیگذرد که هر دوی آنها زیر شکنجههای ماموران شاه به شهادت میرسند و مهدی میماند و جایی که نامش شیرخوارگاه ساواک است...
و حالا سالهای سال از آن روزها میگذرد و مهدی مانده است و خاطراتی خاکستری از پدر و مادری که اندک زمانی در کنارشان بوده است. «مهدی جعفریان»؛ فرزند شهیدان «طیبه واعظی» و «ابراهیم جعفریان» این روزها 40 سالگیاش را میگذراند و خود او در حال حاضر صاحب یک دختر 12 ساله است.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
تسنیم:پس همگی در یک درگیری به دام ساواک میافتید؟
مهدی جعفریان: بله؛ عمه و داییام(فاطمه و مرتضی) درهمان درگیری شهید میشوند و پدر و مادر و من به دست ساواک میافتیم!
تسنیم: فکر میکنید علت اینکه پدر و مادر شما را در آن عملیات دستگیر کرده و به شهادت نرسانند، چه بوده است؟
مهدی جعفریان: چون میدانستند که پدرم، مسوول گروه بوده، دستگیرش میکنند تا از او اطلاعات گرفته و بقیه اعضای گروه را شناسایی کنند. به هرحال گروهشان فعالیت گستردهای در همه شهرها داشته است و حداقل 80 نفر عضو فعال داشتند.
تسنیم: پس از اینکه به دست ساواک افتادید، چه شد؟
مهدی جعفریان: پدر و مادر را به زندان ضد خرابکاری اوین ( موزه عبرت فعلی) بردند و من را به شیرخوارگاه ساواک!
تسنیم: چه شد که شما را به شیرخوارگاه ساواک بردند؟
مهدی جعفریان: از من به عنوان ابزاری برای شکنجه پدر و مادر استفاده کردند اما چند روزی بیشتر از بردن پدر و مادرم به زندان اوین نگذشت که زیر شکنجه دوام نیاوردند و به شهادت رسیدند.
تسنیم: چه تاریخی؟
مهدی جعفریان: سوم خرداد 56
تسنیم: چیزی از خاطرات حضورتان در شیرخوارگاه ساواک به یاد دارید؟
مهدی جعفریان: نه فقط چیزی که در پروندهها دیده شده، این است که چند باری میخواستند من را بفروشند که موفق نمیشوند.تسنیم: در حال حاضر چه میکنید؟
مهدی جعفریان: دندانپزشک هستم و در تهران فعالیت میکنم. به شکرانه الهی زندگی خوبی هم در کنار همسر و فرزندم دارم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._.
☘༻🌸﷽🌸༺☘
✋🌷به رسم نوکری هر روز سلام به حضرت جانان امام زمان ارواحنا له الفداء✋❣
🌸السلام علیک یا صاحب العصر والزمان
🌸السلام علیک یا بقیه الله في بلاده وحجته علی عباده
🌹می رسد روزی به سرانجام نوبت هجران او
🌹می شود آخر نمایان طلعت رخشان
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
❤️❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️❤️
سلام بر همه بزرگوارن
صبح روز پنج شنبه تون بخیر با ذکر نورانی لا اله الا الله المَلِکُ الحقُ المُبین
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌺🌺به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
❤️#صبح_را_بایاد_شهداء_آغاز_کنیم.
نام و نام خانوادگی: محمد هادی ذوالفقاری
نام پدر : رجبعلی
محل تولد : تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۶۷/۱۱/۱۳
تاریخ شهادت : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
محل شهادت: سامراء
مدت عمر: ۲۶ سال
محل مزار : وادی السلام شهر نجف اشرف/یادبودشهید درگلزار شهدای بهشت زهراتهران
قطعه و ردیف و شماره : ۲۶و۱و۲۵
کتاب مربوط به این شهید: پسرک فلافل فروش،خانه ای با عطر ریحان
این شهید بزگوار همیشه دائم الوضو بودند و به مسائل مذهبی اهمیت می دادند.
ایشان مداحی می کردند و اغلب اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت؛ هادی انرژیاش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود.
اخلاص هادی زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.شهید ذوالفقاری سه بار برای مبارزه با داعش به منطقه سامراء رفت. او با نیروهای حشدالشعبی در زمینه های مختلف همکاری نزدیکی داشت . روز ۲۶ بهمن بود(چند روز بعد از سالگرد شهادت شهید ابراهیم هادی، همان شهیدی که الگوی زندگی هادی بود)در حومه ی سامرابراثر عملیات انتحاری بین سربازان عراقی و شهید ذوالفقاری به آرزویش رسید.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطمیه، در همان مزار (کمی جلوتر از قبر علامه سیدعلی قاضی) به خاک سپرده شد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌺🌺به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«مریم سیبانی»، مادر شهید ذوالفقاری است. غیر از هادی چهار فرزند دیگر هم دارد. سه تا چهار سال است که به خاطر گزارش > فرهنگ
۴
روش جالب یک شهید مدافع حرم برای مخارج زندگی
سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۳۲کد مطلب: 799644
آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون می فرسته.
روش جالب یک شهید مدافع حرم برای مخارج زندگی
گروه فرهنگی جهان نيوز: دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي کرد او را بهتر شناختم.
بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد.
چند بار خانم من، كه جاي مادر هادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط زمين را نگاه مي کرد و سرش را بالا نمی گرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان خودم اطمينان دارم.
بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله کشی کرد. کار لوله کشی اب در مسجد را هم تکمیل کرد.
من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرف هایش را به من می زد.
یك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش پوشیه بزند. ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود.
جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد.
اين اواخر ديگر در مغازه ی ما چای هم می خورد! اين يعني خيلي به ما اطمینان پیدا کرده بود.
يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله کشی پول نمیگیری؟
خب نصف قیمت دیگران را بگیر. تو هم خرج داری و ...
هادی خندید و گفت: خدا خودش میرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خدا خودش می رسونه؟
بعد با لحني تندگفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم.
اما آدم بايد براي كار و زندگي اش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا می خوای زن بگیری و ...
هادي دوباره لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون می فرسته.
من فقط نگاهش مي کردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط می خندید!
بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود.
آن شب هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا کردم و خيلي به پول احتياج داشتم.
آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم. اصلا ً هم حرفی درباره پول باعلاقه پسرش به درس خواندن در نجف، از هادی دور مانده است. این دلتنگی در میان گفتههایش پیداست. میگوید
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
پدر شهید مدافع حرم درباره زندگی خانوادگی خود و خانواده اش افزود : ۱۲ سال خادم مسجد فاطمه زهرا(س) محله دولاب بودم. بچهها در مسجد بزرگ شدند و با مسجد و پایگاه بسیج انس گرفته بودند. من خادم اهل بیت(ع) هستم، جمعهها دعای ندبه داشتیم و در ایام محرم و صفر با چرخ دستی وسایل هیئت را جابجا میکردم.
وی گفت: محمدهادی عاشق اهلبیت و حضرت زهرا(س) بود و از کودکی پای ثابت هیئتها بود و عشق به اهلبیت(ع) سبب شد که شهادتش رقم بخورد. محمدهادی یکی از فعالین فرهنگی در بسیج بود و در اردوهای جهادی و راهیان نور فعالیتهای زیادی را انجام میداد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌺🌺به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
محمدمهدی ذوالفقاری» برادر شهید ذوالفقاری سه سال از هادی بزرگتر است. همانطور که اشک در چشمهایش حلقه زده همهاش به یک گوشه خیره میشود و از خوبیهای برادرانهشان حرف میزند و میگوید: «هادی برادر خوبی برایم بود. کوچکتر از من بود و هوایش را خیلی داشتم. در خانه شیطنتهای زیادی داشتیم و همه آنها مثل فیلم جلوی چشمهایم مرور میشود».
مهدی ذوالفقاری جدا از دنیای مشترک و صمیمی ِ برادری، برای مدتی شریک کاری هادی هم بوده است. این دو برادر پا به پای هم در بازار کار میکردند و تداعی این خاطرات اندوه برادرانه کلام او را بیشتر میکند. او میگوید: «سه سال و خوردهای پیش، قبل از اینکه هادی برای زندگیاش تصمیم جدی بگیرد هر دویمان در بازار کار میکردیم. یک روز آمد و گفت دیگر نمیخواهم در بازار کار کنم. شب آمدم و دوباره به او زنگ زدم گفتم برگرد دوست دارم کنار تو کار کنم گریهام گرفته بود. اما هادی قبول نکرد، گفت: ناراحت نباش حضور من خیلی هم مهم نیست من باید بروم. اول نگفته بود چه فکری در سر دارد اما او طلبگی را انتخاب کرده بود».زینب ذوالفقاری» خواهر بزرگ شهید ذوالفقاری یک سال از او بزرگتر است. نگاهی آمیخته با اشک و لبخند میاندازد و در تأیید حرفهای مادرش میگوید: «وقتی بچه بودیم مادرم ما را برای نماز شب خواندن به خط میکرد. میگفت باید در قنوت از 40 مؤمن یاد کنیم و نام عدهای را هم به ما میگفت. با همه بچگی مان یک سری اسم یادمان میماند و در آخر مادرم میگفت اگر یادتان رفت بگویید شهدا. تا دم در پنج بچه پشت هم ردیف میایستادیم و نماز شب میخواندیم».❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹گفت؛«من زشتم! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…
🌹وحالا همه جا پوسترش هست
🌹یادی از شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._