فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_پانزده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
دوستانش بود آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شب های جمعه
دعای کمیل
زیارت عاشورا برپا بود تنها چیزی که در این میان من را اذیت می کرد دیر آمدنش از هیئت بود گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد، آن شب من خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم، به من گفت ساعت یازده و نیم بر می گردم نیم ساعت یک ساعت دو ساعت گذشت! خبری نشد، واقعاً نگران شده بودم ،هر چه تماس می گرفتم گوشی را جواب نمی داد ساعت دو و نیمه شب شده بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ در را زد واقعاً دلگیر بودم ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم آیفون را برداشتم و :گفتم:« کی این وقت شب؟»، گفت:« منم خانوم ،حمیدم، همسر فرزانه» :گفتم :«نمی شناسم!»، هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند در
را باز کردم آمد داخل راهرو در ورودی خانه را کمی باز کردم وقتی رسید گفتم:« اول انگشتاتو نشون بده ببینم حمید من هستی یا نه»، طفلک مجبور بود گوش بدهد چون می دانست اگر بیفتم روی دنده لج حالا حالا باید ناز من را بخرد انگشتهایش را از در رد کرد داخل روی موتور یخ زده بود، گردنش را هم کج کرده بود، خودش را مظلوم نشان می داد این طور موقع ها که چشمهایش گرد می شد بانمک
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_پانزده
رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت می کرد.
_ خودمم فاطمه جان. بابات!
_ هیچ معلومه چیکار می کنی آقا مصطفی؟
مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی.
چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت:((شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب(س).))
در دلم گفتم: پس چرا تو نمی تونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری.
کم کم با لهجه افغانستانی حرف می زدی. چقدر هم قشنگ!
_ مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟
_ یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟
تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد.
با چه شوقی نگاه می کردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال می زدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی.
_ کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه!
_ آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟
بعدا می فهمی عزیز!
بعدها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی.
همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی.
فهمیدم که روزی تو را می خواهند و می گویند به تو شک دارند، اما فرمانده ات ابوحامد وساطت می کند و نمی گذارد تو را برگردانند.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran